پایم را که میگذاشتم روی اسفالت داغ و مرطوب ، همه خوشیهای دنیا میدوید توی ساقهای جوان و چابکم . مثل خرگوشک سفید قصه های خوب برای بچه های خوب ، می دویدم و از در شیشه ای چرخان رد میشدم . جواب ما همیشه برای سوال رو به دریا یا جنگل یکی بود : " دریا " . موکتهای ارغوانی ، صدای کفشهای بی تاب مرا خفه می کرد . دریا دریا دریا ... حتی وقتی دورش حصار میکشند و آجر می چینند و چادر برزنت و پرچم سیاه می زنند و ممنوعش میکنند ، باز دریاست . توی ذاتش دریاست ، از ته دلش دریاست . عوض نمی شود . و من از ته دلم شاد بودم . برای بستنی وانیلی عصرهای تراس هتل ، برای تئاتر کمیک گیلکی ، برای رستورانی که روزهای جلال و شکوهش را میشد از آدمهایی سراغ بگیری که جوانیشان با بیتلز و سیناترا و داریوش گذشته بود ، برای جنگلی که هرگز تهش را ندیدم ، برای مرغهای دریایی ، برای دریا ،دریا ، دریا ...
امروز یکهو دلم برای آن موقع ها تنگ شد . برای بلوز سفید و دامن سرمه ای و جورابهای تور دار ساق کوتاه . برای پوست برشته در آفتابی که رو به دوربین میخندید . برای گلهای کاغذی صورتی در محوطه هتلی که دیگر دوست ندارم در آن قدم بزنم . این روزها ، آن محوطه بی نظیری که جنگل و دریا و کوه و دشت را در کنار هم ، توی یک قاب جا داده ، هم پاتوق کیوسک لبو و ذرت و هات داگ است ، هم حرمتش به واسطه چند خاطره ناجور شکسته شده . امروز دلم برای امروزش نه ، برای ده سال پیشش تنگ شد .
1 comment:
توصيف خيلي قشنگي بود، همممون يه گوشه اي از ذهنمون از اين خاطرات خوشايند پاك نشدني داريم
like
Post a Comment