پسکوچه های خاکی کاشان ، شاید هنوز من را به خاطر بیاورند که مشتاقانه به هر شیار و سبزینه امیدوار رسته از خلل دیوارهای تشنه ، دست میزدم و توی دلم می پرسیدم چند پشت آدم زاییده شده اند پشت این درها ؟ چقدر روی قالی های رنگ باخته ، نفسِ سرد شده ریخته ؟ چقدر آدم ؟ هر آدم یعنی چقدر خاطره ؟
سفر سرخوشی بود . ناهارمان اینقدر دقیق یادم هست که از کتلتهای مرغ و گوجه های سرخ و نان تازه . عصر ، یک قهوه خانه زیبای دنج بود که هم حوض ماهی داشت ، هم سایه درختهای پیر ، هم دیزی سنگی . ما خیلی ساده بودیم . من خیلی شاد بودم و دلم میخواست برای همه گلاب و برگ گل سرخ هدیه ببرم . شب ، توی ماشین کف دستم بوی گلهای سرخ شادب می داد . به من خوش گذشته بود .
مارکو گفت یک در میان ، راکت داشته باشیم ، پاس توپ از گوشه سمت راست به گوشه سمت چپ میز باشد و هر کسی که سرویس زد ، راکت را به نفر بعدی بدهد و به سرعت بدود به سمت طرف مقابل . نادیا بلند می خندید و موهای خرمایی بلندش را تاب میداد که این راگبی است یا تنیس ؟ صدای موزیک بلند بود : یو نو آی وانت یو ،... بوی قهوه تیره از توی کافه کنار دستی میامد و ما شش نفر که به قول کای ، ساندی گَنگ کول و دوست داشتنی ای هستیم ؛ هیچکداممان از روزهای پارسال و شبهای کودکی هم خبر نداشتیم . مایی که خاطراتمان را میگذاریم زیر بالشهای نرمی که هنوز که هنوز است نتوانسته اند جای لحافهای چهل تکه کمد چوبی خانه پدربزرگم را در روزهای پرخیال و بی دغدغه کودکی ام بگیرند که نمی دانم چرا آنقدر خنکی خوبی داشتند وقتی زیر سنگینی رنگیشان گم میشدی و بلافاصله رویاهایت شروع میشد ... و تو دلت خواب میخواست ، خواب خوش خنک .
اتاق خواب بزرگه ، صورتی بود . یک لوستر حصیری بنفش داشت . آنقدر روی تخت بالا پایین میپریدم که نفسم میبرید . روی پتو ولو میشدم و چهار پلنگ گنده رویش را از دوباره میشمردم . آفتاب می افتاد روی صورتم . دلم تنگ میشد . میرفتم سراغ حوله لباسی مادرم که همیشه از جالباسی فلزی سبز آویزان بود . حوله اش زمینه شیری داشت با نقشهای بزرگ پسته ای و نارنجی . حوله را بو می کردم . پر از بوهای خوب آرام بود . آرام میشدم . عقربه کوچک کند بود روی ساعت ارغوانی دیواری ، لعنتی باید میرفت روی پنج که من بتوانم برنامه کودک را تماشا کنم . آن موقع ها زمان ، کشتنی نبود ، زمان مفهوم دور از ذهن بی اهمیتی بود که به برنامه کودک و ساعت باز شدن در و خوردن ماکارونی و رسیدن روزهای جمعه خلاصه میشد . در همه اینها معنی میشد و هویت داشت . باقیش ، هر چه بود ، من به آن آگاه نبودم . زندگی سبک بود هر چند که من نمره ریاضی ام هرگز دوست داشتنی نمیشد .
فکر کردم این نگاه سبز چرا اینقدر خیره است روی من ؟ بلند قد ترین آدم دانشگاه بود . از آن گنده های خل "این نیز بگذرد" ی . هوای آخر اسفند ، ابرهای آبی و طوسی . پشت بوته های رز نشسته بودم و کوله سبزم کنار دستم باز بود . آن روز ، در اوج جوانیم نسبت به همه اصول دنیا سادگی ابلهانه ای داشتم که نظیرش را در آدمهای سالهای بعد کمتر دیدم . من با یک نگاه خیره ،با مخلوط غریبی از شرم و بکارت و غرور و شوق ، بدون کلامی حتی ، رویم را برگرداندم و عاشق شدم . سالهای بعد ، چهار سال بعد ، توی همان نگاه مانده بودم بدون کلام ! صاحب آن نگاه ،خیلی بعدتر فهمید چقدر از چه چیز می توانسته تقدیمش شود ، سالها بعد که تازه به صرافت افتاده بود بیاید دنبال روح پیچیده و رفتارهای کودکانه منی که دیگر رخت بربسته بودم از سالهای سادگی ... . من دیر شده بودم . من رفته بودم و من جایی نداشتم بعد آن همه سال که به درد بلوغ و باور کردن و وا خوردن از آدمها گذشت .
پوسته آب نبات منتوس روی میزم افتاده . کی این آب نباتها را خورده ام ؟ یادم نیست . فردا باید بروم خرید . جمعه به یک جمع بانمکی دعوتم که قرار است هر که از هر کشوری هست ، یک بشقاب بزرگ از غذای کشور خودش درست کند و بیاورد . غذاها را می چینند روی میز بزرگی و موزیک هر کشوری را به نوبت می گذارند . به میزبان سخت نمی گذرد چون عملا مقدار زیادی غذا و دسر متنوع حاضر و آماده است و چون هر کسی میتواند دوستش را هم بیاورد ، عملا یک جمع شاد دوستانه درست میشود که میتوان از دلشان یک ساندی گنگ شوخ و ورزشکار و بی حاشیه در آورد . از من پرسیدند اسم بشقابت چیست ؟؟ من زیادفکر نکردم ...می دانستم : کتلت مرغ ...