10/17/2009

ده گانه ای برای آخر هفته بارانی

1- آن روز عصر دلم تنگ بود ، هوا کم می آمد ، سقف نبود انگار ، آوار بود ؛ سنگینی سهمگینی روی سر . آن صفحه نارنجی را باز کردم و نوشتم : " من پر از وسوسه های رفتنم ، رفتن و رسیدن و تازه شدن .... توی یک سپیده طوسی سرد ، مثل یک عشق پر آوازه شدن " .... چقدر گذشته راستی ؟ چند قرن ؟ چه بزرگ شدم .
2- می شود که دلگیر شوم ، شاد شوم ، خشم داشته باشم یا مهر . می شود که نگران شوم یا بترسم یا دلم قرص باشد . می شود که بگویم نه ، بگویم آری ، سلام ، خداحافظ . اما دیگر نمی شود که تعجب کنم . دیگر وا نمیخورم . دیگر مبهوت آدمها نمیشوم . آدمها ... آدمها . این درس من بود که برسم به روزگار نگاه کردن و رفتن . نگاهشان می کنم . گاهی . یکی لاک بنفش زده ، موهایش خرماییست ، اینقدر زن است که قلبم فشرده میشود . نگاهش را دوست دارم ؛ می گردد انگار دنبال جایی برای زیستن . سرم را می چرخانم سوی دیگر . چینی است . سرش توی کتابش است ، خودکارش را می چرخاند و پایش را به زمین می کوبد . عینکش ضخیم است .می خواند و می خواند . جلوتر ، دیوید با چشمهای قهوه ای درشتش می خندد . ته خنده اش یک جور گیجی دوست داشتنی است که توی چهره اش خوب می نشیند . من جای کدامشان می توانستم باشم ؟
3- ترانه ها یک زمانی مقصد خاصی داشتند توی سلولهای من . یک چیزی را از زبان کسی می خواستند بگویند انگار ، یا حرفی را که من بلد نبودم بگویم به جایم می گفتند . خب من راضی بودم به اینکه بشنوم و بفرستمشان به جایی یا مقصدی که : گوش کن .فارغ از اینکه توی مقصد هم همان جور شنیده میشوند که باید ؟ خب ترانه ها اینجوری است که خرج می شوند . اینجوری است که دست به دست می شوند . و من رسالتم تمام شد در این باب . اینجا ، اینجا که منم ، دیگر ترانه ، خودش انتخاب می کند روز خودش را بدون اینکه بخواهد حرف مرا بزند با کسی یا حرف بزند برایم از کسی . ترانه روزش را انتخاب می کند و تا شب می ماند و شنیده می شود . بعد من از رویش می پرم . می شنوم و می پرم . دیروز بود ؟ " وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد ، برای داشتن چشمای تو خواهش می کنه " . دیروز را گرفت . همه اش را . امروز از رویش پریدم .
4- این پنجره رو به انبوه ترین جنگلها ، رو به پاییز ترین منظره هایی که یادم هست تا امروز ، رو به طولانی ترین افقها باز می شود . یک درخت اما هست آن وسط که روز به روز زردتر است ، نارنجی تر است ، سرختر است . این درخت ، دیوانه ترین درختی است که دیده ام .امروز ، از پشت بخار لیوان آبی ، باز هم چشمم می گشت روی آن همه جنون . فکر می کردم آخر چه هوسی می تواند آنقدر غریب باشد که یک درخت خودش را جدا کند از باقی رنگها ؟ از باقی ریشه ها ؟ از باقی پاییز ؟ چقدر باید سودا داشته باشد لای آن برگها و شاخه ها ؟ یعنی چقدر باید هر روز به خودش گفته باشد باز جا برای رنگ بازی هست ، باز میلش هست ، باز شوقش هست و رنگ بزند باز خودش را و راضی نشود ؟

5- خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
6 - کلاغهای اینجا ، زل می زنند به آدم . می آیند پشت پنجره و اگر چیزی برای تعارف نداشته باشی ، نوک می زنند به پنجره . به گمانم کودکی کودکان اینجا ، صرف سنگ زدن به گنجشکها و کلاغها نشده . اینست که کلاغها ، نمی ترسند از آدمها ، تعجب هم نمی کنند اگر چیزی برای تعارف نداشته باشی ، هزار پنجره دیگر هست برای نوک زدن .
7- باران شبانه اصلا یادم نمی اندازد که شبهای شهرم بارانی بود چقدر . باران اینجا ، باران اینجاست . اگر از من بپرسی ، می گویم آسمان هر کجا رنگ خودش را دارد . حتی اگر در آبی ترین روز و در آرام ترین تن ، نفس بکشی .
8 - از خودم می پرسم چقدر دور شدی از سال پیش ؟ از سالهای پیش ؟ اصلا قدر دارد ؟ نمی دانم . حالا من ، کنار زندگی راه میروم و میروم توی متنش و شنا می کنم و خیس می شوم و خسته که می شوم میایم بیرون و گاهی با کلمه هایم ، آفتاب می گیرم و نفس تازه و خون . و دوباره می روم توی موجهایی که می روند ، میایند ، میروند ، میایند . بعد باید خیلی فکر کنم تا خاطرم بیاید زمانی که زندگی حاشیه بود و کلمه متن مرا می ساخت ، که من بودم و اتاقم و کلمه ها و حواسم به آدمها بود . تعریف می شدم کنار آدم ، آدمها ، رابطه ، رابطه ها ، تعریف می شدم کنار نیازم به آدمها و رابطه ها . وقتی وقتش گذشت ، بدون آنها ، هیچ شدم . و شاید لازم بود . لازم بود بدانی چه جوری هیچ می شوی . تعریف من ، توی بطن روابطم شکل می گرفت . جنین رابطه که می مرد ، من هم می مردم . چرا ؟ نمی دانم . تنها می دانم که آنقدر توی تاریکی دست کشیدم روی ناهمواریهایش و راه رفتم توی سنگلاخ لابیرنتهای تو در تو ، که فهمیدم بس است . که زدم بیرون . و شد که شد . بعد تعریف من اینجا ، از خودم آغازشد .حالا ، بعد آن موقع هاست . پایم روی زمین است ، سرم توی آسمان . نیازی نیست که کسی باشد تا خودم را در کنارش معنی کنم . هجی شدن نام من ، ملتزم به آدمها نیست دیگر . تا جایی که پریدنم را سنگین نکنند ، برای هم خوبیم . با هم . مابقیش ، داستان مکرریست که نه آدم شنیدنش هستم نه مشتاق تورقش .
9- دیر به دیر می نویسم . این ناراحتم نمی کند . زندگی اگر سپری نشود ، خیال می شود و آه می شود و غم های مواج می شود و جمله های هر روز . وقتی هر روز " باید " کلمه ها را بچینی کنار هم ، یعنی زندگیت پر از جای خالیست ، جای خالی وقوع افعال !
10 - تعارف که ندارم با خودم .... هنوز هم " تو رگام به جای خون ، شعر سرخ رفتنه "

5 comments:

azadeh said...

سالها پیش دخترکی می شناختم که مثل تو مهاجر بود با عنوان با خودش حرف می زند. وقتی اینجا را پیدا کردم همان حس دوباره بهم دست داد. خوشحالم که لینکدونی را باز گذاشتید. من لینکتان کردم. از نوشته های قشنگت لذت می برم بانو.

Anonymous said...

مي شه بگيد چه كشوري هستيد؟

s said...

sweden

s said...

ممنونم آزاده

علی said...

حس و حال پست های اخیر به شدت آشنا ست...خیلی خوب فضایی که می خواهید رو منتقل می کنید.ممنون.