5/04/2009

ma mère

یک لوح شیشه ای ، یک گل سرخ و یک سکه طلا ... اینها را در جشنی به تو داده اند که بلند بگویند نمونه ای . بگویند دیده اند گویا گذر این سالها را که پای تخته های گچی این دانشگاه ایستاده ای و حرف زده ای و آدم ها را کشانده ای بالاتر . بالاتر از جایی که ایستاده بودند . حتی اگر پله ای . حتی اگر قدمی . که بلند بگویند بی خود نیست خیلی ها پایان نامه شان را بی دلیل تقدیمت کرده اند یا پس از سالها که زن گرفته اند و شوهر کرده اند ودیگر به لاغری گذشته شان نیستند و خانه خریده اند و شغل دارند و بچه هایشان بزرگ شده اند ، از هر بانک و اداره پست و آب و برق وفروشگاه وجلسه و خیابان و کوچه و رستوران که تو را ببینند ، می آیند جلو که : سلام استاد ... . خدا را نمی دانم ، من اما شاهدم بر شرافت تو و به تپشهای ناموزون قلبی که تویش هم جای من است ، هم این خانه ، هم صدها آدم ریز و درشت ، هم جای بخشش ، هم جای مریضی ، هم جای داروهای قلب ، هم جای خاطرات واسمها و روزهای کودکی ات و نه هیچ جایی حتی به اندازه یک لکه کوچک برای کینه ، کینه از آنها که آمدند و زخم زدند و خراش دادند و رفتند ...که تو عجیب می بخشی ، عجیب ... مانده ام چطور
به این سرزمین و جشنهای محقر و شعارهای شعاریش و مناسبتهای تکراری و فضاهای رسمی و بیگانه با من و ما کاری ندارم ، به آنچه که امروز بالاخره آنها را وادار کرد سالهای پر از گرد و کلمه و عدد و عرق پیشانی و گلوی خشک شده و زحمت های بیش و مزدهای کم و کتابهای تلنبار شده ات را ببینند نیز . امروز پیش خودم فکر کردم توی کدام جشن ، جلوی چند نفر ، با کدام کیفیت و توی کدام تاریخ می شود که من تو را صدا کنم و همه حق شناسیم را بوسه کنم روی دستت ، گونه ات ، چشمهای قهوه ایت ؟ که در خور تو باشد ؟ که شایسته حرفی که می خواهم بگویم باشد ؟ که حق مطلب را ادا کند ؟ که بشود بگویم من اگر توی همه شبهای شادی و صبحهای رنجم ، پشتم به تو گرم نبود ، به محکمی و مهر تو گرم نبود ، نبودم اصلا؟ که اگر حرفهای مادر دختریمان اینقدر به دوستی نمی نشست ، تنهای تنها می ماندم توی این دنیای بی دوست . که تو بیشتر از آنکه مادری کنی ، رفاقت کردی با من ؟ بگویم که همه سالهای بسیار جوان تو را یادم هست که چگونه پا به پای افت و خیزهای من و دیوانه بازیهای من و سرکشیهای من و عشقهای ناپخته ای که همه خانه ات را می کشاند توی گرداب و کمی های من و بدخلقی های من به گرد خاکستری این میانسالی مهربان رسیده ... بگویم یادم هست هر چند که روی بازگوییشان را رو در رو ندارم ، .... تو که می دانی گفتن "دوستت دارم" تا همین چند وقت پیش ها هم برای من چقدر نا ممکن می نمود ... این من ِ الکن که زبانم یاری نمی کند دلم را ... .
گفتن معلم نمونه و استاد نمونه و مادر نمونه راستش کم است ... این کلمات برای این که تو هستی کم است و بی کفایت است و بی انصاف است . یک روز من لینک این سایت را به تو خواهم داد ... یک روزی که زیاد دیر نیست ... آن روز که اینها را می خوانی ،( من که می شناسمت )، پای راستت را محکم و تند تکان تکان می دهی و لبت را آرام می گزی و چشمهایت تر می شود ... کاش اما کمی شوق هم بیاید پشت بندش ... شوق اینکه کسی هست که هر روز از خدا می خواهد اگر مادر شد ، به مهربانی تو باشد و به فهم تو باشد و به دوستی تو باشد و از اشتباه آدمها بگذرد و مثل تو حافظ خوانده باشد و فروغ بلد باشد و رومن گاری دوست داشته باشد و عصاره زندگی را بلد باشد که اینقدر خوشبو و خوش طعم بریزد توی غذاهایش .... خود تو باشد اصلا که زمین هرگز رنجه از بودنش نیست و آدمها هیچ حقی ، هیچ حقی به گردنش ندارند که بخشیده از هر آنچه بخشیدنی و نابخشودنی ... . و من ... دوستت دارم ... خیلی دوستت دارم