نه دچارم نه آلود ... دقيق تر اينكه بي چشمداشت خاصي از مواعيد و مواهب، توي خيابانها راه مي روم و به آدمها نگاه مي كنم . شايد به وضوح اولين بار است كه جاي شانه هاي كسي كنارم خالي نيست . اولين بار است كه زيستن در يك خانه بي عشق و بي صدا نه مرا مي ترساند نه به گريه مي اندازد . دلم به حال خودم نمي سوزد . دلم به حال هيچكسي نمي سوزد . دعايي ندارم بكنم . راز و نيازي نيست با خدايي يا بنده اي . و خيلي ساده : خوبم . با خودم و با آدمها و كوچه ها و درختهاي توت كنار خيابان كه آبدارتر مي شوند و آفتابي كه هر روز گرمتر ميشود . منتظر نيستم كه كسي مرا ببيند و به خاطر بیاورد يا اينكه ببيند و بخواهد كه بشناسد . منتظر نيستم كه كسي را ببينم و به خاطر بیاورم يا ببينم و بخواهم كه بشناسم . خاطره ها را نه كه به عمد اما خيلي خزنده و مدام دارم از ياد مي برم . دارد كم كم يادم مي رود كه چه شوقي و چه شهوتي داشتم براي عشق ورزی . دارد كم كم آن دل زدنها و آن دلريختنها يادم مي رود . طعمش ، حسش ، عمقش ، دردش ، لذتش... .
اينها را شايد كسي بشنود و بگويد چه دلش پير شده ... اما به عكس . دلم پير نيست . فقط تنهاييش را يك جور خو نكردنيي دوست دارد . اين خو نكردن كه مي گويم يعني از سر عادت نيست و عادت پذير هم نيست . از سر ترس يا جبر هم نيست . اصلاً يك بي نيازي و رخوت خاصي دارد كه حتي نمي دانم سرمنشاءش از كجاست ؟ اما هست، واضح هم هست ، سمج هم هست ... دلم پير نيست . هنوز تند مي زند وقتي يك آهنگ عجيب مي شنود . هنوز ضعف مي رود وقتي يك كودك مو فرفري مي بيند . هنوز خوشحال مي شود وقتي مغازه ها بستني هاي خوشرنگ مي فروشند . اما كسي را هم كنار خودش نمي خواهد ، نمي خواند . امروز پاي حرفهاي دوست ، شنيدم كه ديگر دلش مي خواهد زن باشد ، مادر باشد ، فرزندي از آن خود داشته باشد . من اين سوي تلفن ، بيصدا لبخند مي زدم به اين شوق سپيد زيبايش كه هر چه هم امروز با يك غم گنگ همراه باشد، فردا زندگي مي زايد و حيات مي بخشد و عشق تقديم مي كند . توي دل خودم را هم همان لحظه نگاه كردم . نه مادرانه بود ، نه مي توانست باشد . خواب كسي را نمي ديد . به بود و بايستن و لزوم نفسي جديد توي اين دنيا فكر نمي كرد . دلم ، كودكي بود كه فقط مي خواست زندگي كند . دلم ، كودكي است كه فقط مي خواهد زندگي كند
اينها را شايد كسي بشنود و بگويد چه دلش پير شده ... اما به عكس . دلم پير نيست . فقط تنهاييش را يك جور خو نكردنيي دوست دارد . اين خو نكردن كه مي گويم يعني از سر عادت نيست و عادت پذير هم نيست . از سر ترس يا جبر هم نيست . اصلاً يك بي نيازي و رخوت خاصي دارد كه حتي نمي دانم سرمنشاءش از كجاست ؟ اما هست، واضح هم هست ، سمج هم هست ... دلم پير نيست . هنوز تند مي زند وقتي يك آهنگ عجيب مي شنود . هنوز ضعف مي رود وقتي يك كودك مو فرفري مي بيند . هنوز خوشحال مي شود وقتي مغازه ها بستني هاي خوشرنگ مي فروشند . اما كسي را هم كنار خودش نمي خواهد ، نمي خواند . امروز پاي حرفهاي دوست ، شنيدم كه ديگر دلش مي خواهد زن باشد ، مادر باشد ، فرزندي از آن خود داشته باشد . من اين سوي تلفن ، بيصدا لبخند مي زدم به اين شوق سپيد زيبايش كه هر چه هم امروز با يك غم گنگ همراه باشد، فردا زندگي مي زايد و حيات مي بخشد و عشق تقديم مي كند . توي دل خودم را هم همان لحظه نگاه كردم . نه مادرانه بود ، نه مي توانست باشد . خواب كسي را نمي ديد . به بود و بايستن و لزوم نفسي جديد توي اين دنيا فكر نمي كرد . دلم ، كودكي بود كه فقط مي خواست زندگي كند . دلم ، كودكي است كه فقط مي خواهد زندگي كند