در روزمره پرشتاب زندگی از دو هفته پیش، هی یادم بود و یادم میرفت.
باز غافلگیر شدم و فیس بوکم صبح گفت: هفت سال پیش، در چنین روزی ازدواج کردی!
فیس بوک نگفت که صبحش برای اولین و آخرین بار، آن لباس آبی حریر را پوشیدم و برای اولین و آخرین بار گوشوارههای زمرد رخساره خانم را با احترام تمام آویختم و سربند کوچکی روی موهایم که آن موقع فر و تاب داشت، گذاشتم رنگ همه هماهنگ با کراوات آبی و براق داماد، و مادرم چقدر شیک و خندان در پالتوی خوشدوختش و پدرم چقدر جدی و خوشپوش در کتکاپشنی که انتخاب خودم بود، رفتیم در عمارت شهرداری که خانم مسن موقر و آراسته ای برایمان قوانین ازدواج را بگوید و ما امضا کنیم و همسر رسمی هم باشیم و بعدش در یک جمع نه نفری برویم صبحانه. کنار دریاچه ای در آفتاب سرد ماه فوریه بایستیم و در جام من و داماد آب میوه باشد و بگوییم به سلامتی شما.
فیس بوک ولی نمیتواند حساب کند که ما پانزده است در زندگی هم زنده ایم! چون نمیداند که قبل این هفت سال، ما از یک شب عید ایرانی در هشت سال قبل تر! کنار هم بسیار بودیم و گاهی خیلی جدی دیگر نبودیم و هشت سال به آزمون و خطا گذشت و ما کنار هم بزرگ میشدیم. از هم می بریدیم و دوباره به هم می پیوستیم، چون؟ چون من به آدمها به چشم لباس نگاه نمیکردم و او مرا کسی میدید که آمده تا بماند، تلاش میکردیم برسیم به یک نقطه اتکای مشترک.
از اتفاقات بعد از آن صبح آفتابی سرد، تاریخی در دسترس فیس بوک نیست، که چگونه بعد از آن صبح یک شب روشن و شلوغ جشن انتظار مرا می کشید و جنینی که در شکمم بود و خانه ای که با دستهای خودمان دیوار به دیوار خراب کردیم و ساختیم و کلی گلدان و کلی نهال و بسیار سفر که زهر دوری از خانواده را اندکی بگیرد و کودکی بسیار شیطان که در عجیب ترین جاها قایم می شود و شغل و شغل بعدی و ادامه زندگی و بعد سوگ...سوگ....
سوگی که من و مرد و کودک را زیر آوار طوفانش خیس و خسته ول کرد و ما دست هم را محکم گرفتیم یا بهتر بگویم آنها دستان مرا رها نکردند.
من بخواهم به تاریخچه و کارکرد ازدواجم فکر کنم، صرفا یادم می آید به تصویر شبهای بسیار سختم که کسی در سکوت دست مرا گرفت. مابقی آنچه در این بینها گذشت، شامل بسیار دقایق شاد و غمگین و اشتباه و خطاپوشی است، نه که اهمیتی ندارد ولی کلیدش در قفل آن شبهای بسیار سخت است برای من.
فیس بوک از معنای خانواده نمیداند، فقط تاریخها برایش مهمند. در این تاریخ دنیا آمدی در این تاریخ درست تمام شد، در این تاریخ حلقه...
اینکه در بین تاریخها بین آدمها چه گذشته، او هیچ چیزی نمیداند و خوانندگان این تاریخها هم صرفا اطلاعات پراکنده ای دریافت میکنند که اینجور بهشان می نماید که دیگر همه چیز را درباره ات می دانند در حالیکه اصلا اینطور نیست. اینها صرفا یک سری تاریخ و وقایع پراکنده است که هر که به میل خود میتواند کلاژی متفاوت از آن بسازد چون فقط صاحب هر تقویم است که اصل تصاویر را دیده و زیسته و فقط اوست که میداند از یک تاریخ تا تاریخ دیگر چه گذشت و چگونه گذشت و کفه گذران سنگینی میکرد یا کفه دوام آوری.
فیس بوک نگفت که صبحش برای اولین و آخرین بار، آن لباس آبی حریر را پوشیدم و برای اولین و آخرین بار گوشوارههای زمرد رخساره خانم را با احترام تمام آویختم و سربند کوچکی روی موهایم که آن موقع فر و تاب داشت، گذاشتم رنگ همه هماهنگ با کراوات آبی و براق داماد، و مادرم چقدر شیک و خندان در پالتوی خوشدوختش و پدرم چقدر جدی و خوشپوش در کتکاپشنی که انتخاب خودم بود، رفتیم در عمارت شهرداری که خانم مسن موقر و آراسته ای برایمان قوانین ازدواج را بگوید و ما امضا کنیم و همسر رسمی هم باشیم و بعدش در یک جمع نه نفری برویم صبحانه. کنار دریاچه ای در آفتاب سرد ماه فوریه بایستیم و در جام من و داماد آب میوه باشد و بگوییم به سلامتی شما.
فیس بوک ولی نمیتواند حساب کند که ما پانزده است در زندگی هم زنده ایم! چون نمیداند که قبل این هفت سال، ما از یک شب عید ایرانی در هشت سال قبل تر! کنار هم بسیار بودیم و گاهی خیلی جدی دیگر نبودیم و هشت سال به آزمون و خطا گذشت و ما کنار هم بزرگ میشدیم. از هم می بریدیم و دوباره به هم می پیوستیم، چون؟ چون من به آدمها به چشم لباس نگاه نمیکردم و او مرا کسی میدید که آمده تا بماند، تلاش میکردیم برسیم به یک نقطه اتکای مشترک.
از اتفاقات بعد از آن صبح آفتابی سرد، تاریخی در دسترس فیس بوک نیست، که چگونه بعد از آن صبح یک شب روشن و شلوغ جشن انتظار مرا می کشید و جنینی که در شکمم بود و خانه ای که با دستهای خودمان دیوار به دیوار خراب کردیم و ساختیم و کلی گلدان و کلی نهال و بسیار سفر که زهر دوری از خانواده را اندکی بگیرد و کودکی بسیار شیطان که در عجیب ترین جاها قایم می شود و شغل و شغل بعدی و ادامه زندگی و بعد سوگ...سوگ....
سوگی که من و مرد و کودک را زیر آوار طوفانش خیس و خسته ول کرد و ما دست هم را محکم گرفتیم یا بهتر بگویم آنها دستان مرا رها نکردند.
من بخواهم به تاریخچه و کارکرد ازدواجم فکر کنم، صرفا یادم می آید به تصویر شبهای بسیار سختم که کسی در سکوت دست مرا گرفت. مابقی آنچه در این بینها گذشت، شامل بسیار دقایق شاد و غمگین و اشتباه و خطاپوشی است، نه که اهمیتی ندارد ولی کلیدش در قفل آن شبهای بسیار سخت است برای من.
فیس بوک از معنای خانواده نمیداند، فقط تاریخها برایش مهمند. در این تاریخ دنیا آمدی در این تاریخ درست تمام شد، در این تاریخ حلقه...
اینکه در بین تاریخها بین آدمها چه گذشته، او هیچ چیزی نمیداند و خوانندگان این تاریخها هم صرفا اطلاعات پراکنده ای دریافت میکنند که اینجور بهشان می نماید که دیگر همه چیز را درباره ات می دانند در حالیکه اصلا اینطور نیست. اینها صرفا یک سری تاریخ و وقایع پراکنده است که هر که به میل خود میتواند کلاژی متفاوت از آن بسازد چون فقط صاحب هر تقویم است که اصل تصاویر را دیده و زیسته و فقط اوست که میداند از یک تاریخ تا تاریخ دیگر چه گذشت و چگونه گذشت و کفه گذران سنگینی میکرد یا کفه دوام آوری.