دست در دست هم میرفتیم. همین دیروز. من بزرگ و او کوچک. من در پوست خودم، سالدیده و او در بدن کوچکش، نو. همه شور زندگی در سر بیقرارش، در راه ثبت نام مدرسه.
هر قدم من دو قدم و نیم او. مثل توپ کوچکی با چتر و بارانی رنگی شادابش می آمد. از بالا به پایین با شفقت نگاهش میکردم و با هم حرف میزدیم که یک تصویر شفاف با جزییات آمد جلوی چشمم:
سالیان پیش، من پنجسال و نیمه درست در همین جثه و با همین رنگ چشمها، دقیقا همین سوی پیاده رو از پایین به بالا به چهره جوان مادرم نگاه میکردم که برای اولین بار داشت مرا میبرد مدرسه؛همینقدر هیجان داشتم و اصلا نمیفهمیدم چرا بسیاری از بچه ها گریانند! من فکر میکردم بسیار بزرگ شدهام و افتخاری نصیبم میشود، حس غرورم را بروز میدادم، مادرم تایید میکرد.
گیرم فرق آن روز من با دیروز دخترک، در لباسهای بدشکل دهه شصتیم بود؛ که او امروز رنگین و زیبا دو بافته گیسو را تاب میداد. گیرم همان روز معلم آن سال دفترم را پرت کرد به گوشه ای و سرم داد زد و تمام شوقم از همان لحظه تبدیل شد به سالها و سالها تنفر از مدرسه و آدمها و ضمایمش؛ که دخترک اما خودش و ما را در لباس شنا روی چمنها کشید و چند تا کارت کنار هم چید و کلی هم تشویقش کردند و برگشتیم. که من بسیار کوشیدم، بسیار راه صعبالعبور را با چنگ و ناخن باز کردم، که او در جای بهتری از آنچه نصیب من شده بود، بایستد...
اما دیروز او خود من بود، من هم همان مادرم بودم. دریافتم بسیار شهودی و شوکه کننده بود: دقیقا در همان لحظه دیدم که نسل ادامه یافته و عوض شده ولی حس و فعل تکرار میشود در کیفیتی بهتر، با غیرمتغیری ثابت: همان الفت و مهر بین دو انسان بزرگ و کوچک از دهه های پیش تا الان.
شادی چند روز پیش برایم نوشت: «تو هم سارا، مهربانی را از او یاد گرفتی و به این یاد میدهی. اینجوری دنیا را قشنگ میکنیم. بچه به بچه...»
سالیان پیش، من پنجسال و نیمه درست در همین جثه و با همین رنگ چشمها، دقیقا همین سوی پیاده رو از پایین به بالا به چهره جوان مادرم نگاه میکردم که برای اولین بار داشت مرا میبرد مدرسه؛همینقدر هیجان داشتم و اصلا نمیفهمیدم چرا بسیاری از بچه ها گریانند! من فکر میکردم بسیار بزرگ شدهام و افتخاری نصیبم میشود، حس غرورم را بروز میدادم، مادرم تایید میکرد.
گیرم فرق آن روز من با دیروز دخترک، در لباسهای بدشکل دهه شصتیم بود؛ که او امروز رنگین و زیبا دو بافته گیسو را تاب میداد. گیرم همان روز معلم آن سال دفترم را پرت کرد به گوشه ای و سرم داد زد و تمام شوقم از همان لحظه تبدیل شد به سالها و سالها تنفر از مدرسه و آدمها و ضمایمش؛ که دخترک اما خودش و ما را در لباس شنا روی چمنها کشید و چند تا کارت کنار هم چید و کلی هم تشویقش کردند و برگشتیم. که من بسیار کوشیدم، بسیار راه صعبالعبور را با چنگ و ناخن باز کردم، که او در جای بهتری از آنچه نصیب من شده بود، بایستد...
اما دیروز او خود من بود، من هم همان مادرم بودم. دریافتم بسیار شهودی و شوکه کننده بود: دقیقا در همان لحظه دیدم که نسل ادامه یافته و عوض شده ولی حس و فعل تکرار میشود در کیفیتی بهتر، با غیرمتغیری ثابت: همان الفت و مهر بین دو انسان بزرگ و کوچک از دهه های پیش تا الان.
شادی چند روز پیش برایم نوشت: «تو هم سارا، مهربانی را از او یاد گرفتی و به این یاد میدهی. اینجوری دنیا را قشنگ میکنیم. بچه به بچه...»