از مدتی پیش چند جا خواندم و چندین نفر به من گفتند: امروز گاهی حواست جمع خودت باشد، حتی یک دقیقه، حواست باشد.
آنقدر حواسم نبود و یادم رفته بود که عصر دیروز گفتم امروز وقت ناهار یک ساعتی زمان دارم، علفهای ریز لای سنگفرشهای جلوی در را میکنم... مرد به من با تعجب نگاه میکرد. الان میفهمم چرا نگاهش عجیب بود؛ صبح خیلی زود، در تاریکی با بچه و یک کیک ناشیانه و یک شمع روشن کوچک بالای سرم بودند... من دوست داشتم امسال را موکول کنم...همه وقایع امسال را موکول کنم به سالهای دیگر. امسال اصلا از دنیا و تقویم و یادها غایب باشم...
خونسردترین و ساکتترین و تودارترین آدمی که می شناسم، یک برنامهنویس آلمانی است که با دوچرخه از مرکز آلمان به ویتنام سفر کرد و در راه ایران را شهر به شهر شناخت و چند دوست ایرانی پیدا کرد و فیلم سفرش را ساخت که آب و خاک دامنگیر ایران، مثل همیشه کار خود را کردند و جای خود را باز کردند. بعدها داوطلب، برای بیماری پدر یکی از همان دوستهای تازهیافته گلریزان کرد. بعدترها، یعنی همین روزها، داوطلب علیه قطع اینترنت ایران و دور زدن فیلترینگ کلی تلاش کرد و وقت گذاشت. وقتی دیدم شش و نیم صبح چنین کسی بهمن نوشت: "کاش اشتباه نکرده باشم که امروز تولدت است!" دیدم شانه خالی کردن میسر نیست... مواجهه...مواجهه...مواجهه همواره در مراجعه...
یکی از همین روزهای سرد، در راه با خودم حرف میزدم که پاییز که گل بیندازد، دیگر همه روزهای پررنگ سال یک دور کامل تکرار شده. تمام وعده ها و سالگردها؛ دیگر یک دور آمده و رفته اند و در چشم من فرو کرده اند که خط و خبری از جانب تو نمیرسد. این را میدانستم که امروز اوجش بود.
امروز را، دیگر به حال کردستان و بلوچستان و آذربایجان و گیلان گریه نکردم. امروز را به یاد بچه های کوچک که روی پیکر پدرها و مادرها ضجه میزدند، به دیدن مادرها که در لباس عزا به مرگ جگرگوشه کل میکشیدند، به دیدن پدرهایی که داد میزدند شهادت بچه ام مبارک...بخاطر قایق کیان و لبخند ابولفضل و چشمهای کارون گریه نکردم.
امروز روزی بود که سراسر مشغول به سوگ خود بودم.
برای امروز. برای غربت و برای فریادی که نمیزنم و برای ساعتها سکوتم. برای همه یادها از جشنهای روشن تولدم که مدیون تو بود، برای اینکه دیگر شهروند معتبری برای قوانین ایران نیستم و لمس سردی سنگ مزارت بر من ممنوع است، برای اینکه بچه ام به من گفت حتی یک شب هم نتوانسته در اتاق تو در رشت کنار تو روی تخت تو با تو داستان بخواند، برای اینکه تو اولین سرزمین من بودی و از وطنم به من مهر و بخشش بیشتری داشتی، همیشه می شد به تو برگردم و هرگز از تو منع نشدم...برای لباس عزایم در امروز روزی که مجاز نیستم به خانه تو عزم سفر کنم...در بیست و پنجم ماه نوامبر...
برای آذر...ماه اخر پاییز