تازه همخانه شده بودیم در یک زندگی آخر هفته ای چون من شهر دیگر درس میخواندم و او در شهر دیگری کار میکرد. خانه مان کوچک و چوبی کنار مزارع ذرت بود با شومینه قدیمی و حمام آبی فیروزه ای و اسباب زندگی بسیار مختصر. تجربه زندگی مشترک نداشتیم و هر روزمان کنار هم آزمون و خطا بود. کی چه کاری بلد هست و نیست، خط قرمز کی کجاست، آستانه تحمل هر کدام چقدر است، تازه داشتیم بلد میشدیم. هنوز وسایل شریکی و شخصیمان جای "همیشگی" شان را نداشتند و من هنوز کنج خودم را پیدا نکرده بودم. این آخری برایم حکم بقا داشت، من در هر اتاق و حیاط و آپارتمان و خانه ای؛ حتی در خانه دوست و در هتل، باید یک فضا از آنِ خودم داشته باشم تا آرام بمانم یا آرام بگیرم. آنجا هنوز پیدایش نکرده بودم.
نزدیکهای اولین نوروز بود، من مرخصی گرفته بودم و از شهر اولم آمده بودم آنجا و میخواستم برایمان خانهتکانی کنم به سبکی که تازه داشتم اختراعش میکردم. امروز اصلا نمیدانم چه شد و هر چه فکر میکنم یادم نمی آید آن شب چه اتفاقی افتاد که دعوایمان شد. دعوا که یعنی خیلی بلند شد صدایمان سر هم و صرفا مراقبت حداقلی را داشت (مراقبت حداقلی طبق قانون نانوشته ولی پررنگ زندگی مشترک ماست از روز اول تا همین الان که توهین و ناسزایی حتی در بدترین عصبیتها در بین نباشد. به دقت رعایتش کرده ایم)
در یک جایی از دعوایمان او لابد که جمله درشتی گفت و من جمله درشتی که یکهو از جایش بلند شد و کیف و کاپشنش را قاپ زد و از در رفت بیرون و در خانه را بدجور کوبید به هم. چنین صداهای بلندی، خراشیدن عواطف هم با کلمات، چنین کوبیدن در، بین ما بسیار تازه بود و من فکر کردم: خب، این هم تمام شد؛ او مرا ترک کرد.
اولین کاری که در آن موقعیت به نظرم رسید بستن چمدانهایم بود؛ به جایش اما اولین کاری که کردم برداشتن یک سطل آب و شوینده فرش بود، تنها فرش سنگین و زمخت و زشتی که داشتیم و او از خانه دانشجویی اش با خودش آورده بود؛ شستم. فکر کرده بودم حالا که دارم از آنجا میروم لااقل کار ناتمامم را تمام کنم؛ این اولین خانه تکانی بود که من مسئولش بودم! من تا آن روز خانه مشترک نداشتم. من تا آن روز در بسیاری موقعیتهای ناتمام، رها شده بودم. من نمیخواستم اینبار هم یکی دیگر تعیین کند کجا رها کنم و کی تمام بشویم...میخواستم اولین خانه تکانی عمرم را تمام کنم و بعد بروم.
آن فرش بزرگترین جسم آن خانه بود و یکتنه تمام فضای نشیمن را پر میکرد. وقتی رسیده بودم رجهای آخر، واقعا نفسم بریده بود، سرم پایین بود و بازوهایم دردناک که دیدم پاهایش جلوی صورتم است. سرم را بردم بالا؛ با یک گلدان بزرگ گل مارگریت ایستاده بود و خیره شده بود به من و سطل آب و فرشش: "دیروقت شد و همه گلفروشیها بسته بودند؛ فقط آخری هنوز نرفته بود ولی هیچ دسته گلی نداشت..."
آنجا فهمیدم ما دستکم تا وقتی من بخواهم کنار هم خواهیم ماند...
این مدت غروبهای زیادی را خیلی هم عادی شروع کردم با بازی با بچه، شام، فیلم یا کتابی و ناگهان با سیل اشک که حملهکنان آمده میرفتهام که در سکوت دستم را گرفته و نگه داشته و صبر کرده تا تهنشینی آخرین قطره غم.
صبحهایی بوده که از زور تلنبار یاد و آرزو و حسرت، میخواستم حرف بزنم و هیچ دوست نداشتم بشنوم. او نشسته و من گفته ام تا تمام شوم. هر چقدر که طول کشیده، اگر چیزی حرفم را قطع کرده، رفته و آمده و پرسیده: خب میگفتی...؟
بسیار شده بیهوا پشتم را کرده ام به بچه که نبیندم، بی حرف آمده بچه را برده گرفته به حرف و بازی؛ دیرتر هم به روی من نیاورده تا آن وقتی که خودم بخواهم چیزی بگویم و بشنوم.
یک نفر اگر از من بپرسد چه کنیم که دیوار زندگیمان در پس زلزله های خانمانبراندازی که هیچ کنترلی رویشان نداریم پابرجا بماند؟ من نخواهم گفت با عشق یا تجارب مشترک یا علایق یکسان یا هر چه. میگویم اسم رمز بقای زندگی مشترک در سکوت است، این سکوت مقدس. در تشخیص به موقعش. در نگه داشتن اندازه اش. در محترم شمردن و به رسمیت شناختنش.