در خانه زنی بزرگ شدم که همیشه استقلال مالی و فکری داشت. شاگرد اول مدرسه، دانشجوی ممتاز، کارمند کلیدی، مدرس برجسته و رییس دانشکده بود آنهم زمانی که به کرّات پشت سر میگفتند مگر در کل یک استان، مرد اینقدر کم آمده که یک زن رییس باشد؟
در آن خانه، اتاقی از آن خود، کتابخانه ای غنی از آن خود، میز کار و چراغ مطالعه داشتم. فرقی برایش نداشت که کلاس نقاشی یا آشپزی یا گرامر عربی میروم. فقط انتظارش این بود که نصفه کاره ولشان نکنم که نکردم.
روزی که به او شرح دلدادگی ام را به پسر آسمانجل دانشجویی گفتم، پاسخ داد که آدم بودن از هر چیز دیگر بودن در این جهان مهم تر است، و شادی ِپول داشتن مساوی شادی ِ در تعادل بودن نیست؛ پس پول نباید مایه نگرانی من باشد.
اکثریت دوستان من از نسل دهه شصت، هنوز تلفنهاشان شنود می شد و هنوز در حصر خانگی میرفتند اگر کسی پی میبرد که دلباخته پسرکی هستند؛ من اما دلیلی برای ترسیدن نداشتم. وقتی دوست پسرم را بهش معرفی کردم، شام دعوتش کرد بیرون، آخرش به او هدیه درخوری داد و گفت: با قلب هم شوخی نکنید.
روزی که با کمر خم شده از درد و قلبی شکسته و تکه پاره جدا شدم، مثل کوه پشت من ایستاده بود و گفت: هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده، نترس.
شب ازدواجم، جلوی جماعتی از نژادها و زبانهای مختلف، ایستاد و از عشق خودش به من خطابه ای کوتاه گفت، که همچنان در یاد همه شان هست پس از اینهمه سال، به من میگویند.
نیمه شبی که نوزادم را دادند در آغوشم، صورت او را دیدم که انگار پا به پای من درد کشیده از نو. یادم هست که داشت قنداق را به مهارت مادربزرگم میبست ولی برعکس کلیشه های رایج پریهای کارتونهای والتدیزنی، برای کودک فقط آرزوی بالیدن و سلامت جسم و روان کرد و بس؛ از خوشگلی، موفقیت، بخت سفید، ثروت و .... هیچ نگفت.
برای منِ دستپرورده چنان آدمی؛ برای من ِ پا گذاشته بر چنان زمین مساعدی؛ مستقل بودن، رو در روی ناملایمات دنیا و آدمها ایستادن، حساس بودن به نابربری، تسلیم نشدن و نماندن و تن ندادن، کار چندان سختی نبود. من نمی بایست راهی را خودم کشف و شروع کنم. من ادامه رو بودم. من صرفا تمرین میکردم آنچه را که یاد گرفته بودم. سختیها را او پیش از من کشیده بود، خون دلها را خورده بود و جنگها را جنگیده بود. من فقط درسهای آموخته را پس میدادم. آنچه جلوی چشمم بود، آن میراثی که به دستم داد، صرفا پاس داشتم که سر موعد، به دست دخترکم برسانمش. کار شاقی نبود، او قبل من از عهده برآمده بود.
زنان مناطق دوردست جدامانده از جمع، زنان برخاسته از تعصب خشک و اجبار مرزها، زنان تنها مانده روبروی جمعیتی قدرتمند و دگم، زنانی که دلشان دانش و تحصیل و افقهای روشنتر میخواست و اجازه و امکان و فرصت نداشتند، زنانی که تنها موجود مونث دگراندیش در یک خانواده سنتی هستند، زنانی که صدایشان به هیچ جا نرسید یا رسید و خفه شد، زنانی که کتک خوردند، کشته شدند، حبس شدند؛ در حلقه ازدواجی نخواسته یا ابدیت آشپزخانه یا بی مدنیتی زندانهایی به جرم عشق، رقص، رنگ، دانش و دادخواهی گرفتار دیوارهای بلندند... این روز و هر روز متعلق به آنهاست. به این زنانی که بار جهل جهان را به دوش می کشند. امروز و هر روز متعلق به این زنان است. آنهایند که باید روی قله ها و تریبونها و سکوهای جهان بایستند که ما همواره با احترام نگاهشان کنیم تا یادمان نرود. تا مبادا یادمان برود...