سال دوهزار و هفت سر کلاس ژنتیک مولکولی وقتی چرخه های تودرتوی سلول بسیار پیچیده می نمود و من در حبابی از رویاهای پوچ میزیستم و منتظر نجات دهنده بودم، اگر کسی به من میگفت سال بعد خودت همینها را به چند سال کوچکتر از خودت درس میدهی و نجات دهنده ات هم در گور خفته است و تویی و دنیای پیش رو؛ از ناباوری این شوخی بامزه قهقهه می زدم.
سال بعد که مدرس دانشجویان کشور خودم بودم ولی بخاطر جوانی زیادتر از رسم معمول، گاهی به زبان مادری ام هم هول میشدم و ایستاده جلوی جمع متلک می شنیدم و سعی میکردم به خودم مسلط باشم، اگر کسی میگفت دو سال بعدش امتحانهای چهار ساعته به انگلیسی میدهی و در کلینیکهای تخصصی آموزش میبینی و برای خودت اتاقک کوچک رنگی و پاکیزه ای برای زندگی دست و پا کرده ای و عبور کرده ای و دیگر غمگین نیستی، میگفتم طرف میخواهد بیرحمانه مرا دست بیندازد...
سال دوهزار و نه از ایران به قصد ادامه تحصیل و ادامه زندگی مهاجرت کردم و زندگی کوچک رنگی ام را در کنار امتحانهای چهار ساعته و کلینیکهای مجهز پیش بردم. از خود ماقبلم و هر چه میخواست عبور کرده بودم. در پوست تازه ام در لحظات بسیاری تنها و در لحظات بسیاری غمگین و در لحظات بسیاری شاد و رها بودم و فکر میکردم همان روند ادامه دارد. کسی میگفت ندارد، باورم نمیشد...
چند سال بعدش مناسبات زندگی ام باز زیر و رو شده بود. در مهاجرت دومم داشتم همچنان درس میخواندم. مشکل جدی و بزرگی داشتم: زبان انگلیسی با لهجه قابل قبولم مایه اعتماد به نفس و نقطه قوتم و زبان آلمانی محدود و ابتدایی ام مایه شرم و گریزم از جمعهای کوچک و بزرگ غیر انگلیسی زبان بود. یادم هست بخاطر ندانستن زبان در مهاجرت دوم، شده بود دو ساعت سرگردان در خیابان دنبال آدرسی بگردم که جلوی چشمم بود. که نتوانم در موقعیتهای مختلف، مدیریت مساله کنم. نتوانم حقم را بگیرم. که از یک احمق نژادپرست حرف بخورم بدون اینکه بتوانم کلمه ای پاسخ بدهم. که آنقدری بفهمم که دارند پشت سرم درباره ام حرف می زنند و آنقدری ندانم که بتوانم با کلام خجالتشان بدهم. که نتوانم دوست جدید پیدا کنم. که از بودن در یک مهمانی نه تنها لذت نبرم که حتی وحشت کنم. نتوانم به تنهایی بروم و برای خودم خانه اجاره کنم یا قرارداد ببندم یا مدرکی را مهر کنم. که شده بودم دوباره کودکی پنج ساله که اینبار زبانش پنج ساله هم نبود؛ یک ساله بود! ....
و اگر در آن روزها کسی می گفت که در سال دوهزار و بیست و یک، مدیر پروژه ای گلوبال هستم در یک دپارتمانی که تنها خارجیهایشان من و یک دختر مکزیکی الاصل هستیم؛ جایی که شوخیها، موضوعات، قوانین، پروتکلها و تبصره ها همگی نه صرفا به زبان آلمانی که به زبان آلمانی اداری!! است؛ مطمئنا میگفتم طرف یا مست است یا دیوانه.
تا قبل سال دو هزار و بیست و یک کسی که مست و دیوانه بود با من از امروز حرفی نزد ولی خودم هم جرات نداشتم آن روزها به خودم اطمینان بدهم بهتر میشود/ می شوم... شجاعت خاصی در این مورد نداشتم؛ تنها هنر من رها نکردن خودم بود.
تمام آن سختیها و ترسها و خجالت ها و ناتوانی ها؛ و تمام آن تلاشها و پله پله رفتنها و قدمهای مورچه ای به جلو؛ به نام و برای زندگی من اتفاق افتاد مثل تک تک آدمهای روی زمین. مجموعه ای از موفقیتهای کوچک و بزرگ و شکستهای کوچک و بزرگ و تصمیماتی که هر دو را رقم می زند. یک جاهاییش را که خب واقعا هدر دادم و رفتم توی چاله ها و برای نادانی ام متاسفم ولی کاریش هم دیگر نمیتوانم بکنم الان. یک جاهاییش را هم واقعا به سال و ماه و روز و ساعت و دقیقه شکستم و از تمامی اش استفاده کردم و ساختم و آجر چیدم و رفتم بالا و مفتخر بودم.
همه اینها شد زندگی من تا امسال اسفند ماه سال خورشیدی و ماه مارچ سال میلادی.
یک احتمالات و خیالهای محالی هنوز هست که تا الان نه کسی جوکش را با من گفته نه مرا دست انداخته نه مست و دیوانه بوده که تلنگرش را بزند. خودم هم یا بهشان فکر نمی کنم یا وقتی به مغزم می رسد می بینم که ازشان با افق دید خودم خیلی خیلی دورم.
اگر روزی بهشان رسیدم که خوب شادمان و مفتخر بازگویش خواهم کرد.
اگر هم نرسیدم لابد در مسیر نرسیدن چیزهایی یاد خواهم گرفت و اثری روی من خواهد گذاشت که به کار نفر بعدی به جای من روی زمین بیاید. دستکم میشود در وبلاگی نوشت و خواند.... در زیست شناسی اصطلاح خوبی داریم: نتیجه منفی یک آزمایش پیچیده هم خودش یک نتیجه است مهم این است که هنر عنوان کردنش را داشته باشی و بلد باشی بگویی "با این ستِآپ و سنجیدن جوانب ایکس و ایگرگ ، نتیجه آزمایش من: منفی است. آماده برای چاپ مقاله!"
این شد خلاصه انشای زندگی من.
برآیند: تا اینجا راضی