5/02/2020

The hardest thing in life to learn is which bridge to cross and which to burn.

شاید کسی که سالها‌ دانشجو و شاغل و در سفر و صاحب پروژه بوده و هنوز در گیر و دار اتمام درس، بعنوان والد و سپس پرستار تمام وقت کودکش کنج خانه نشسته و از هیاهوی دنیای علم و صنعت و ترفیع شغلی و استقلال مالی رسیده به معاشرت مداوم با یک‌ نوزاد و سپس یک نوپا و نوزبان، دایره دستاوردش از چاپ مقاله و امضا درخواست بودجه تحقیق محدود شده به جمع‌آوری ساده ترین کلمات قابل فهم، کسی که نهایت معاشرت بزرگسالانه اش رسیده به چت کردن با چند والد دیگر و انتظار برای رسیدن همسر و روزشماری برای فرصت کافی دوش گرفتن یا خوابیدن بدون وقفه؛ بداند وقتی من‌‌ از مدتها این در و آن در زدن و نیافتن و سرخوردگی و سپس فرصت ناگهانی برای بازگشت به بازار کار و بالاخره یافتن یک شغل خوب آن هم‌ در این دنیای سرمایه داری با قانونهای نانوشته ولی دیرپای مادرستیز! می گویم، ‌از چه حرف میزنم.
 تابستان گذشته وقتی بچه دو سال و چند ماهش تمام شد و بالاخره نوبت مهد رفتنش رسید، بسیار خسته و البته کاملا ناامید از یافتن کار، انگار که معجزه رسیده از جهان ماورا؛ خود شغل با سلام و صلوات و خلعتی! آمد سراغم. در همان استایل و اسکیل که همیشه رویایش را داشتم: عنوان گلوبال. آفیس واقع در آسمانخراش با شیشه های بزرگ. سیستم هوشمند ورود و خروج. غذاخوریهای دیزاین شده زیبا، گروه همکاران اینترنشنال و خلاصه جمع خوبان. چقدر عالی. چقدر خوش شانسی...
و همان هفته اول فهمیدم که پی سراب آمده ام.
هر چه در ظاهر عالی و همه چی تمام، در باطن فاجعه بود. پیش از این هیچوقت با فرهنگ کار آمریکایی برخوردی نداشتم. اصلا نمی دانستم افسانه ساعتها کار کردن مداوم همزمان فقدان امنیت شغلی یعنی چه؟ مگر میشود یکی بدون‌ هیچ خطای بزرگی همینجور الکی اخراج شود؟ من اصلا هرگز اخراج کسی را به چشم ‌ندیده بودم چون در فرهنگ کار اروپایی برای اخراج کارمند یک مقدمه و موخره طویل لازم است. در فرهنگ کار آمریکایی اما (این را بعدا فهمیدم) برای اخراج یک کارمند فقط خواست مدیر کفایت میکند و باقی خودش میخشکد و می افتد‌!
 در هفته دوم شروع کارم، وقتی همکار کاربلدِ تر و فرزی را از سر میزش صدا زدند و جلوی چشم ‌همه عین شاگرد خاطی کلاسهای دهه شصت ایران، خیلی توهین آمیز حکم‌ اخراجش را دادند دستش و صرفا با سه دقیقه اسکایپ بهش اطلاع دادند که همان ساعت باید وسایل را تحویل دهد و برود خانه! چون رییسی که در یک قاره دیگر می نشیند از جواب ایمیل او خوشش نیامده! فهمیدم به کاهدان زده ام.
در حالیکه هیچ کدام از همکارانم اعتراض محکمی به امور نداشتند چندین بار خودم را دیدم که دارم تک و تنها در جبهه خودساخته علیه زورگویی سیستم می جنگم و بخاطر دست‌تنها بودن راه به جایی نمی برم. راستش بعدتر همه تلاشم را کردم که من هم مثل بقیه با همان شیوه کنار بیایم و سپاسگزار حقوق کافی و جای شیک و عنوان شغلی باشم، نشد. هر بار هم در جمع خودمانی همکارانم از ضعف سیستم اداری و بدترین شکل سرمایه‌سالاری و له شدنمان زیر فشار کار گفتم، پاسخ شنیدم که آن بیرون یافتن شغل خیلی سخت است و ما که تجربه کار در صنعت را نداریم و در این منصب تازه‌کار محسوب می شویم شانس کار بهتر و شرایط منصفانه تر را (حداقل فعلا) نداریم‌. 
شرکت ما جزء سه شرکت اول تولیدات دارو و اطلاعات پزشکی جهان بود. مدیران شرکت از بزرگترین نامهای جهانند. اما ما به هیچکدام مربوط نبودیم. ما صرفا یک شماره قابل جایگزین‌ شدن بودیم که باید هر لحظه تولید می داشتیم وگرنه خطر اخراج ‌بیخ‌ گوشمان بود. ضمن تشکر از خدماتمان با ایمیلهای فوروارد آبکی، دائم به ما گوشزد میشد که باید بهتر بشویم. که ما هرگز به اندازه کافی خوب نبودیم.
باز دندان روی جگر گذاشتم تا روزی که بعد از روزها آفتاب نزده بیرون‌ رفتن و شب با ستاره ها رسیدن! به صاحب آن پاهای کوچک بی‌تاب که هر شب دم در منتظر من بود قول دادم امشب دیگر زود میایم خانه و برایش پیتزای خوشمزه میخرم سر راه. و همان روز بخاطر مزخرفترین جلسه دنیا و اینکه اصلا به هیچ‌ جای کسی نبود که من دارم بال بال میزنم "به قولی که به بچه ام دادم" عمل کنم، باز بدقول شدم و شب وقتی رسیدم که بچه شام خورده بود و دلخور و ناامید در لباس خواب و مسواک زده اشتها برای پیتزای ماسیده در جعبه نداشت.
 همان شب بود که اول مفصل گریستم. بعد نامه استعفایم را نوشتم در حالیکه از وکیل تا همکاران و حتی اعضای خانواده ام به‌ من پیشنهاد می دادند که وقتی با آن همه سعی و سختی وارد بازار کار شده ام چند صباح دیگر تحمل کنم تا دستکم مقداری از حق و حقوقم را بگیرم. که کار همه‌ جا سخت است و هیچ شغلی بی نقص نیست. فقط در تمام این دنیا مادرم بود که‌ وقتی گفتم "بهشت هم‌ به ‌منتش نمی ارزد" دنبال دلیل دوم نبود و گفت بی قید و شرط استعفایم بهترین کار دنیاست.
وقتی رفته بودم برای خداحافظی و بخشیدن ‌گلدانها و جعبه های شکلات به همکارانم، همچنان ناباورانه انگار که دست به خودکشی زده باشم نگاهم می کردند. حتی از من پرسیدند که کی دوباره می آیم؟!! انگار شوخی کرده ام یا خل شده ام یا از بیکاری پشیمان می شوم یا آن خداحافظی به قدر کافی جدی نیست.
یک ماه گذشت. اصلا نمی دانم چطور ولی یکهو به مصاحبه ای دعوت شدم و دیدم دارم با مدیر کل قهوه می خورم. الان سه ماه از آن روز می گذرد و من در جایی کار میکنم که اسم کودکم را می دانند و حالش را می پرسند و به من میگویند مادران حق اولویت در انتخاب تاریخ تعطیلات را دارند. ساعات کارم کنترل نمی شود. مدیریت کارم با خودم‌ است و وقتی حرف میزنم "عدد" نیستم. انسانم با نام و عنوان و شایسته شنیده شدن. کارم حتی در این روزگار سخت قرنطینه بار اضافی بر دوشم نگذاشته. در پایان روز حالم ‌از خودم، بی عملی و انفعالم در برابر زور و زورگیری، یا قلدری یک سازمان به هم ‌نمیخورد. 
بسیار خوشحالم که آن شب صادقانه هیاهوی جهان پیرامونم را ساکت کردم و صرفا به صدای دلم گوش دادم. بسیار راضی ام که خود فی‌الاحالم را دوست داشتم و به منفعت یا مصلحت و دو دو تا چهار تای آینده نفروختم. به شکایت روان و بدنم که زیر فشار له میشد گوش دادم و سلامت رابطه ام با کودکم را انتخاب کردم. 
دلم‌ میخواهد به هر کسی که ته دلش واقعا می‌داند ولی همچنان می‌ترسد که (شغل/ ارتباط/ شیوه زندگی و ... )رها کند بگویم: این ترس و مماشات آدم را یک‌ عمر بدهکار خودش می کند. بدهکار خودت نباش.