یک سکانس درخشانی دارد سریال Fleabag.
دو زن؛ فلیبگ و بلیندا روبروی هم پشت بار نشسته اند و می نوشند. بلیندا ( کریستین اسکات تامس) که همان روز به عنوان موفقترین زن در بازار کار انتخاب شده، بعد از مسخره کردن مراسم و خندیدن به جایزه اش، می گوید پنجاه و چهار ساله است. از فلیبگ ( فیبی وَلر) سنش را می پرسد: ۳۳
بلیندا میگوید : آه، بهتر میشود! ...
و با این مونولوگ درخشان جمله اش را توضیح میدهد:
"زنها با درد در وجودشان زاییده میشوند. این سرنوشت بدن ماست. میدانی؟ درد ماهانه، سینه های دردناک، زایمان، ...ما این درد را با خویش در طول زندگیمان حمل میکنیم. مردها نه. آنها باید درد را جستجو کنند. آنها تمام این خدایان و شیاطین را اختراع کردند فقط برای اینکه بگویند شرمسارند، و این چیزیست که خب ما خودمان خیلی خوب می دانستیم. بنابراین انواع جنگها را راه انداختند که بتوانند حس اشیا را درک و همدیگر را لمس کنند، و زمانی هم که جنگی در بین نباشد، راگبی بازی می کنند.
و بعد ما تمام اینها را اینجا در دلمان، در درونمان داریم. ما در طول سالیان و سالیان و سالیان دردهای متناوب داریم. سپس، درست وقتی فکر میکنی با دردت خو گرفته ای و به صلح رسیده ای، چه می شود؟ ... یائسگی از راه می رسد. یائسگی لعنتی از راه می رسد و این...آه که لعنتی ترین معجزه جهان است! بله! همه استخوانهای لگنت به هم می پیچد و بسیار گُر میگیری و کسی هم هیچ توجهی نمیکند ولی بعد- تو آزادی. دیگر برده نیستی. دیگر یک ماشین با تجهیزات مختلف نیستی. دیگر تو صرفا یک انسانی، مسلط به کار.
دو زن؛ فلیبگ و بلیندا روبروی هم پشت بار نشسته اند و می نوشند. بلیندا ( کریستین اسکات تامس) که همان روز به عنوان موفقترین زن در بازار کار انتخاب شده، بعد از مسخره کردن مراسم و خندیدن به جایزه اش، می گوید پنجاه و چهار ساله است. از فلیبگ ( فیبی وَلر) سنش را می پرسد: ۳۳
بلیندا میگوید : آه، بهتر میشود! ...
و با این مونولوگ درخشان جمله اش را توضیح میدهد:
"زنها با درد در وجودشان زاییده میشوند. این سرنوشت بدن ماست. میدانی؟ درد ماهانه، سینه های دردناک، زایمان، ...ما این درد را با خویش در طول زندگیمان حمل میکنیم. مردها نه. آنها باید درد را جستجو کنند. آنها تمام این خدایان و شیاطین را اختراع کردند فقط برای اینکه بگویند شرمسارند، و این چیزیست که خب ما خودمان خیلی خوب می دانستیم. بنابراین انواع جنگها را راه انداختند که بتوانند حس اشیا را درک و همدیگر را لمس کنند، و زمانی هم که جنگی در بین نباشد، راگبی بازی می کنند.
و بعد ما تمام اینها را اینجا در دلمان، در درونمان داریم. ما در طول سالیان و سالیان و سالیان دردهای متناوب داریم. سپس، درست وقتی فکر میکنی با دردت خو گرفته ای و به صلح رسیده ای، چه می شود؟ ... یائسگی از راه می رسد. یائسگی لعنتی از راه می رسد و این...آه که لعنتی ترین معجزه جهان است! بله! همه استخوانهای لگنت به هم می پیچد و بسیار گُر میگیری و کسی هم هیچ توجهی نمیکند ولی بعد- تو آزادی. دیگر برده نیستی. دیگر یک ماشین با تجهیزات مختلف نیستی. دیگر تو صرفا یک انسانی، مسلط به کار.
دوست داشتم بروم توی لوکیشن، یک مارتینی دست بگیرم، از پشت سر بلیندا را محکم در آغوش بگیرم و گرم ببوسم...