چندین سال از مکالمه شبانه بین من و همدانشگاهی و همسایه آن دورانم می گذرد. ما دو دختر ایرانی، دانشجو، تازه مهاجر و ساکن یک ساختمان متعلق به دانشگاه بودیم. بخاطر تمام این وجوه اشتراک، در جاهایی مثل خدابیامرز فیس بوک دوست محسوب می شدیم. که یک روز برایم پیغام گذاشت: مرا ببخش، تازه فهمیدم تو کی هستی! خیلی پشت سرت بد گفتم...
گویا از ایران خواننده وبلاگم بود. نمی دانست اما نویسنده اش منم که به گفته خودش در دنیای واقعی از من خیلی بدش می آمد! نوشته بود: حرصم را در می آوردی. می دیدم هی داری از طبیعت، آسمان، آدمها، غذاها، ساختمانهای دانشگاه، خلاصه از ابر و باد و مه و خورشید و فلک با لذت و لبخند حرف می زنی. هیچ غمی، هیچ تکدر خاطری، هیچ مشکلی نداری. علی بیغم دو جهانی و این مرا دلزده می کرد... تا یکی نوشته ای فرستاد از تو، و گفت این فلانی است. شوکه شدم. هی تصویر تو و نوشته ها را می آوردم کنار هم، جفت نمیشد... آخر چطور میشود تو همان باشی؟ مرا ببخش...
نامه اش را میخواندم، شبی بود اواسط بهار. همه جا سبز و کمی سرد. در اتاقک دانشجویی ام در قطب، که همیشه با گل و شمع و رنگ، گرم نگه میداشتمش. یادم نیست داشتم به کی و چی گوش می کردم همزمان و میخواندمش، یادم هست که چه خندیدم. به تلخی...
از آتش ابراهیم گذشته بودم و اتفاقا که در پسِ آن، گلستانی هم نبود، صرفا زنده مانده بودم و همین کافی بود. زندگی را پاس می داشتم. زنده ماندنم را. بودنم را. عطرها را، آفتاب را، لبخند را و عشق را. نالیدن و شکوِه کردن چه دردی از من دوا می کرد؟ غصه دادن بقیه به کنار.
و چه اتفاقی می افتاد اگر من مشتاقانه منتظر تغییر هر فصل نبودم؟ اگر منتظر مهمانی آخر هفته، سفری که ارزان در می آمد، افتتاح فلان کافه یا لذت رسیدن فلان کتاب به دستم نمی ماندم؟ چه اتفاقی می افتاد اگر من نمی رقصیدم رها و بی قید؟ اگر مشغول گلدانهایم نبودم؟ بشقاب رنگی نمی خریدم؟ هیچ. هیچ اتفاق دیگری نمی افتاد در جهان غمگین کسل کهنسال. تنها من، غمگین تر، کسلتر و کهنسالتر می شدم.
خانه پُرش دغدغه و دل شکستگی و سنگینی خاطرات و خون دلمه شده خاطرات را به قسمی می نوشتم همینجا، به سان چاه علی. یا که می نوشیدم، یا که با گوش محرمی باز میگفتم، و می سپردم به باد و می گذشتم.
این عادت دیرین، لابد آنقدر در نظر انسانی دیگر ناپسند بود که نفرت ایجاد کند. فکر کند من چه آدم دور و الکیخوش بیمایه ای هستم که لابد سرسنگینی، شکایت و خمودی بیشتر، مساوی است با عمق ژرف تر، دریافت درد جهان و مافیها، ادراک!
به خودم گفتم خب، تو اینها را می دانی، می دانی که هم که دوستداران و دوستنداران تو به هیچکدام از این نشانه ها برای دوست داستن و دوست نداشتنت محتاج نبوده اند. تو بین آدمها دنیا آمدی، اما از جایی انتخاب کردی که از بین آدمها برگزینی. بهای انتخابهای اشتباهت را هم دادی، پاداش انتخابهای درستت را هم گرفتی. مگر عمر آدمی چقدر است که نگران باشد در چشم دیگران چگونه نشسته؟
اینها را به او نگفتم. در پاسخ نوشتم کاش یک روزی،تو بیایی چند طبقه بالا به خانه من، یا من بیایم چند پله پایین به خانه تو، روبروی هم بنشینیم، چای و عودی باشد، هوای خوشی، آسمان آرامی، و فرصتی تا برایت بگویم از گذرها، ناگزیرها، از هر آنچه که آدم حتی از روی خیالش هم می پرد چه برسد که به حرف بیاوردش. از هر حرفی که آدم ترجیح می دهد بمیراندش و به جایش صرفا لبخندی می زند و می پرسد خب دیگه چه خبر؟
*احمدرضا احمدی