در سالهاي زندگی در قطب ( مطالبش در آرشیو سالهای گذشته همین وبلاگ پیدا ميشود)، ایرانی هایی که همزمان با من به دانشگاه یا همان شهر ورود کرده بودند، هفده تن میشدند. ما جمعی بودیم متشکل از دو گروه بین بیست و پنج تا سی و چهار سال، که شانزده نفرمان ناراضی از همه چیز بودند و درباره همه چیز غر میزدند، و دو نفر الباقی: یعنی من و یک نفر دیگر هم بودیم که غر خاصی نداشتیم. شانزده نفر بین يک جمع هجده نفره، کسر بزرگی است راستش. این شانزده انسان مهاجر از سراسر ایران، از رفتار سرد اروپاییها، طرز لباس پوشیدنشان، زبان سختشان، زمستانهای طولانی، تاریکی، گرانی، دوری راه، امکانات دانشجویی، زندگی لوکس ترک شده در ایران، دلتنگی، غذای ایرانی که دیگر اینجا پیدا نمی شد، دور دور کردن در اتوبانها که اینجا رسم نبود، ...کلا از همه چیز جدید دلخور و برای همه چیز قدیم دلتنگ بودند. گاهی که جمع میشدیم، سراسر شب تکرار حسرتها برایشان همدلی میاورد: چرا نوزده ساله نیستم؟ چرا در فرانسه دنیا نیامدم؟ چرا از اول نرفتم پیش پسرخاله ام در ملبورن؟ میگوید بهشت است. چرا آمدم این رشته؟ چرا نرفتم آن رشته؟ چرا سکس نداشتم؟ ( بله این واقعا جمله ای بود ورد زبان دختر خانمی بیست و نه ساله)، چرا اینها اینقدر سردند؟ چرا موزيکشان چرت است؟ چرا در مهمانيهايشان خوش نميگذرد؟ چطور می توانند؟ چرا ما اینجوری نیستیم؟ چرا آنها آنجوري هستند؟.... و اینها در هر دورهمي، مهمانی، قدم زدنهای چند نفره یا دو نفره، تکرار میشد.
به تنگ می آمدم از این کلاف سردرگم از انباشت نارضايتيها، ناکامیها، آرزوها. گاهي ميپرسيدم: ببین چرا بر نميگردي ايران؟ بعد یک سری گفت و گو! در می گرفت. و طبعاً نشان به آن نشان که از آن جمع، تنها سه نفر با من در ارتباطند هنوز و باقی از من قهر کردند.... ( در پرانتز بگويم که از آن جمع ناراضی، تنها دو نفر به ايران برگشتند. باقی به لطایف الحيل؛ از آفتاب بالانس تحصیلی بگیر تا خرید ملک، همانجا ماندگار شدند یا به کشور دیگری مهاجر، و حدس میزنم همچنان ناراضي).
صادقانه، زمستان قطب برای همه ما زمستان بود. سخت و بیرحم. طولانی و تاریک. دقیقا به همین دلیل، من جدی تر براي تابستان نقشه ميچيدم. بیشتر قدرش را می دانستم. بی صبرانه تر منتظرش می ماندم و وقتی می رسید، لحظه لحظه اش را مي نوشيدم. برای زمستانها لباسهای گرم و نرم ميخریدم. جورابهای پشمی قرمز. اتاقم پر از شمع و رنگ بود و بوته های کاج. چون عطرشان محشر است. پشت هر پنجره ستاره های بزرگ رنگی می آویختم. در نور مهتاب بعد از برف، هر شب مثل خورشيدکي برايم ميدرخشيدند. دلم شاد می شد. بعد لیوانهای رنگی گنده دردار خریدم. یاد گرفتم گاهی صبحهای یخبندان، در قهوه ام پودر هل و دارچین و عسل بریزم و ماگ به دست پیاده! چهار کیلومتر آن هم از راه میانبر وسط جنگل بروم تا مدرسه در حالیکه از قهوه ام بخار و بو و طعم کریسمس می آید. دوستان فکر می کردند من خل یا خسيسم که پول اتوبوس نمی دهم در آن سرما و پیاده گز میکنم! من زیباترین خرگوشهای سفید را در آن جنگل می دیدم و قوی ترین ساقها را در پیاده رویهای روزانه داشتم و ذهنم صاف و خالی میشد با صدای موزیک در گوشم و منظره درختان سپيد مقابلم. چه لزومی داشت خودم را توضیح بدهم بهشان؟ درباره فرهنگ آن کشور خواندم. خب آدابش با آنچه ديده بودم فرق داشت. تمرینشان کردم. دوست پیدا کردم. از هر رده سنی. با جوانترها رفتم مهمانی، از مسن ترها دستور کیک و شراب گرم گرفتم. هنوز دستخطشان را دارم. هنوز ایمیل میگیرم ازشان. که بود میگفت اینها سرد و خشک و بيروحند؟ بهترین روابطم را مدیون دوستانم هستم. همان موقع بود که تحقیق کردم واقعا در سرما و تاریکی چقدر هورمون افسردگی ترشح میشود. ترسناک بود. اسم نوشتم کلاس رقص و ورزش، پنج روز در هفته سرم میرفت، کلاسم به راه بود. استخر آب گرم وقتی هوا پانزده درجه زیر صفر است تازه خودش را در دل آدم جا میکند. و بسیار رفتم استخر. بسیار لذت بردم. آدرنالين خونم در اوج بود. درس سخت بود؟ بله. ولی فرق داشت با آنچه من میدانستم از درس خواندن. همه چیز برايم تازه بود حتی سختی درس و امتحان. پس منطقا ملالی هم نداشت. شده بود نمره نیاورم برای درسی. عوضش با مدرس حرف میزدم. می پرسیدم چه کنم که بهتر بشود اوضاع؟ بهتر یاد بگيرم؟ نه برای نمره. برای لذت بردن از یادگیری. زبان سخت بود؟ بله. ولی در عوض انگار آدم در جلدی دیگر می رود وقتی زبان دیگری بلد است. کلاس زبان اسم نوشتم و دفتر مشق خریدم. پول چندانی نداشتم. تفاوت ارز گزنده بود. اما در عوض فرصتش پیش آمده بود که کار کنم. سرزمینهای تازه را ببینم، آداب و فرهنگ جدید یاد بگیرم، دوستان تازه پیدا کنم، قدر دوستان قدیمی در ايران را بدانم، سفر کنم هر چند سخت و ارزان. پس قدر خانه را بدانم. طعم های جدید را بچشم، پس قدر چهارفصل ایران را، قدر طعم طبیعی میوه هایش را بیشتر بدانم، چون غذاهاي جدید و ناآشنای سرزمینهای ديگر لزوما قرار نبوده رضایت ذائقه ایرانی را در نظر بگیرند. اصلا چه کسی گفته همه موسیقیها، غذاها، استايل لباس و رسوم و روابط مردمان ديگر، باید همانجور باشد که من ایرانی دوستش داشته باشم و تأیید کنم؟ هیچکس. این را چه خوب یاد گرفتم.
فکر میکنم وقت رودررويي با هر موقعیت جدید، هر موقعیت و شرایطی که به آن خو نکرده ایم، گیرم در هر جایی، در وطن یا در غربت، دو رویکرد وجود دارد. مواجهه و غر! من راستش اولی را انتخاب میکنم. تا الان که جواب داده. باعث شده به مسیر نگاه کنم و راه و چاه را یاد بگیرم و آدم دلپذيرتري باشم برای حاضرين در آن موقعیت. چون یک کیسه غر متحرک، چه کسی را سر شوق زیستن می آورد واقعا؟ وقتي در زمستانهای سخت، برف آن بیرون کماکان خواهد بارید، فارغ از اینکه چه کسی خوشش می آید و موافق است یا بدش می آید و مخالف است...
*Oh the weather outside is frightful, But the fire is so delightful,
And since we've no place to go, Let It Snow! Let It Snow! Let It Snow!
It doesn't show signs of stopping
And I've bought some corn for popping
The lights are turned way down low
Let It Snow! Let It Snow! Let It Snow!...