به گذشته ام که نگاه میکنم میبینم هر سال این حوالی چه آرزوهايي داشته ام. و هر سال چقدر آرزویم فرق داشته با سال قبلش. اصلا هر سال از زندگیم چه روزگار متفاوتی از سال پیش و سالهای بعدش بر من رفته. انگار دهها آدم مختلف بوده ام، در این پوست. انگار دهها سرگذشت داشته ام که هر یک به تنهایی بستری از رویا و خواسته می ساخته، پس من هر سال به جدیت و مومنانه آرزو میکردم برای سال بعد. میبینم بنا به مقدورات به خیلیهاشان نرسیدم و به خيليهاشان هم رساندم خودم را. اما یک چیزی همیشه بوده : از زمانی که یادم می آید هر سال به روشنی شمعها چشم می دوختم و آرزویی میکردم که تفاوت ماهوی با آرزوی سال پيشم داشته... معدلم بیست باشد، برایم سگ بخرند، چندین بار در سال بروم شهربازی، همه تابستان را برویم شمال، زیباترین دختر شهر بشوم، قد یک اتاق فیلم و کتاب ندیده و نخوانده داشته باشم، شاگرد اول کلاس باشم، اتوموبیل داشته باشم، همه پسرها عاشقم بشوند، رتبه کنکور دو رقمی بیاورم، بالاخره بفهمم دوست داشتن یک آدم یعنی چه، قلب شکسته ام ترمیم شود، آنکه رفته برگردد، آنکه برگشته بماند، زنده بمانم، از چاهی که فرو رانده شده ام سر فراز کنم، بتوانم و غلبه کنم و قامتم راست شود دوباره، عنان زندگی ام را دستم بگیرم؛ آب رفته را به جو بازگردانم و دیگر به آبرو فکر نکنم، دوباره زنده بمانم، زندگی را از سر بگیرم و از نو آغاز کنم، جشن تولدم را بروم در قعر یک جزیره گرم زیبا، جشن تولدم را بروم روی آخرین پله يک آسمانخراش، جشن تولدم را بروم در مأمن جادوگرهای باستان، جشن تولدم زیر سقفی از آن خودم باشد و من در انتهای مسیری چند ساله، جشن تولدم باشد و من مادر باشم... و از اینجا به بعد راستش آرزوی خاصی برایم نمانده. نه که دلم دیگر سفر و هیجان و عشق نخواهد، نه که تمام شده باشم، من هنوز بلندپروازی شغلی دارم و هنوز دریا و جنگل زیباست و روزانه دریغ نزدیکتر بودن به خانواده ام با من است و هنوز کلی جغرافیای جدید هست که ندیده ام و کلی طعم هست که نچشیده ام و کلی راه هست که نپیموده ام، اما دیگر آرزوی مشخصی ندارم که برای رسیدنش روزشماری کنم و برای داشتنش با جهان بجنگم. آرزوهایم همه در قالب یک روياي بی شکل و مستمر ریخته شده از زیست در جهانی که از رنج مفرط و فقدانهای پیاپی تهی باشد. جهانی که کودکم هم جزئی از آن است و راستش دلم میخواهد اگر باز روزی دليلي برای آرزو کردن داشته باشم، فرصتم را بدهم به او.
دنیا را آنچنان که به من شناساندند، کشف کردم. بعدها به روش خودم و بعد از هزاران پیچ و خم، بالاخره خانه ای در جهانم بنا کردم با چراغی که همیشه برای ساکنانش روش باشد به وقت هر بهار و برگريز. مأوايي ساختم که هر کسی دلش خواست بتواند بیاید نزدم و دمی بياسايد و از گزند طوفانهای آن بیرون حتی به قدر نوشیدن یک چای در امان باشد. این تمام نتیجه و حاصل من بود از سالیان زندگی و طرح آرزوها، همه دستاوردم از کودکیها و جوانيهايم. از خامی ها و از بلوغم و پختگی و سوختنم. ساختن این سقف که لابد روزی نطفه اش از همان آرزوی معصومانه برای معدل بیست بسته شد تا امروز که رسیدم به کنار این ساحلی که دورنمای فراز و نشیبش نمی ترساندم.
من به زندگی در هر روزی که فرا میرسد و هنوز میتوانم تجربه اش کنم مشغولم. فرصت و لذت و رنج آرزو داشتن دیگر از آن من نیست. واگذارش کرده ام به چشمها و دستهای بسیار تازه ای که به شمعهای روشن با شوق نگاه کند و در دلش چیزی بخواهد. آرزوی من، رسیدنهای اوست.