آلمانیها یک اصطلاح خوبی دارند برای گروهی از ترسهای ناشی از زندگی در دنیای متمدن که مزمن و رایج هم هست در بسیاری از فرهنگها و ورژن وطنی اش هم که بحر طویل است اصلا. می گویند *" ترس از بسته شدن در"
کاربری اصطلاحش هم برای کسی است که فرضا روشنی بسیار حاکی از تعدد شمعهای روی کیک تولدش یا حاصل تفریق عدد روی تقویم دیواری از عدد توی شناسنامه اش یا ظهور چروک جدیدی کنج چشمش یا حقیقت قد کشیدن فرزندش یا معدل سنی همکلاسی های دانشگاهش را می بیند و فکر می کند ای وای... کار من و زمانم دیگر تمام است و عمرم رفت و الان برای همه چیز دیر شد...
بیماری هول و هراس ناشی از تمدن، سندرومی است که هر از گاهی می آید و می رود و شاید هم نمی رود هرگز. همیشه میتواند از هر گوشه ای بروز کند و روی دامن زندگی طرف بنشیند و برنخیزد. عین وقتی که مثلا توی فرودگاه همه راهرو ها را گلچین گلچین رفته ای و سر صبر دل بازی کرده ای و خدانگهدار گفته ای که ناگهان می بینی گیت دارد بسته می شود و اگر نجنبی مانده ای پس بی نگاهی به پشت سر می دوی. مثل وقتی که هی منتظر پیدا کردن "آدم" ش مانده ای و عوض و بدل کرده ای و اما به آنی دیده ای گویا دور و برت دایم خلوت و خلوت تر شده و انگار کسی نمانده روی زمین و تو کرگدن تنهای زمینی و می نشینی و برای تصویر تنها ماندنت در سالهای بعد بغض می کنی. می خواهی اسمت را بنویسی دانشگاه ولی چون شنیده ای که خواهرزاده دهه هشتادی ات دارد پذیرش از کره مریخ می گیرد از جوگندمی مویت شرم می کنی و می گویی ولش کن. جشن ازدواج تک تک دوستانت رفته ای یا بچه هاشان را برده ای پارک پس به اولین کج و کوله ای که سر راهت سبز می شود می گویی بیا ازدواج کنیم ... بالاخره دست به یک کاری می زنی یا از کاری صرف نظر می کنی...همه هم از ترس نرسیدن. از ترس تنها ماندن. از ترس پیر بودن. از ترس نزاییدن.
ترس از بسته شدن در، به دید من از سر اتلاف وقت و مواجهه با نتیجه اش نیست. از سر به موقع اش جیک جیک مستونت بود و فکر زمستونت نبود هم. چنین هراسی که از سر ندانستن است. ندانستن اینکه آنورتر هم راستش چندان خبری نیست. گیرم که یک مدرک شد سه تا و یک همسر رسید به فرزندان و نوه ها. گیرم که به جای اخذ تخصص در بیست و سه سالگی، دارد می شود یک شغلی در چهل و سه سالگی. به جای پرش های مرحله به مرحله و رسیدن به خط پایان زندگی قبل از چروک خوردن پستان و دور لب، یک جایی اصلا خسته شده ای و دلت نخواسته بروی جلوتر... مگر واقعا چه می شود؟
ترس خورده هایی که به نظرشان همه تند تند رسیدند و اینها هیچ شدند و زندگی پوچ گذشت، که الان فلانی ها همه سه بچه وچهار نوه و تجربه پنج ازدواج دارند و اینها هنوز یک دیت خشک و خالی آنلاین هم ندارند؛ که عکس می بینند و آه می کشند از بساری ها که هنوز به چهل نرسیده، دو خانه و سه ویلا دارند و تا خاک شاخ آفریقا را هم به توبره کشیده اند و اینها تازه می خواهند بروند دوبی را ببینند؛ ...خب که چه؟
دیگر از کشور چین که تندتر و زودتر و "بشو"تر نداریم که... من هر کدامشان را می بینم در بیست و پنج سالگی دکترا دارند با یک بچه مجاز در بغل و کلی سفر که صد تا دوربین با خودشان برده اند و از همه سوراخ هایش هزار تا عکس گرفته اند. خب؟ الان چه کار باید بکنیم؟ ما آن شکلی نیستیم. برویم بیابان همگی خودمان را حلق آویز کنیم؟
آن دکترای در بیست و پنج سالگی را خب شما در پنجاه سالگی ات بگیر اگر گرفتنش برایت مهم است. آن هزار تا سفر تند تند بدو بدو را شما دو تاش را برو با دل راحت و آدم موافق یا اصلا تنها و سر صبر. همه آن ویلا ها و خانه هایی که آقازاده ها و زد و بندکن ها در بیست و پنج سالگی سند زدند، شما تلاش کن یکی اش را یک زمانی بالاخره داشته باشی و چه سندش مال تو بود چه نبود یک جوری زندگی کنی که زیر سقفش قاه قاه بخندی و فیلم خوب ببینی و موسیقی به درد بخور بشنوی و برقصی و عشق بورزی. این بیست و پنج سال عقب مانده از همه تند ها و زرنگ ها و واردها و خرشانس ها و "بِرِس" های این وسط را هم، خب بیشتر و آرامتر پیوسته زندگی کن. حالا ما نشد که بشویم وهی هر وقتی که اراده کردیم برسیم. قرار نیست که همه شکل هم باشند. یک گروهی هم این شکلی می شوند. در زندگی بعدی اگر بدبختی گرفت و باز مجبور شدیم دنیا بیاییم، یا خرگوش تند پا بشویم یا چینی ذوب در پیشرفت جهان-وطنی.صلوات بلند.
برای پایان کار این یکی عمر، به قول همین آلمانها: وقتت را به گفت و شنود چرندیات تلف نکن، دورت را خلوت کن و دو سه تا رفیق اصل داشته باش و آبجویت را خنک نگه دار.
مسابقه نیست جدی. مگر که بیمار مسابقه دادن و شکست خوردن از سایه ات باشی. که خب... خیر پیش