10/17/2014

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است ...

سالها پیش کنج کاناپه سرخ اتاقم در خانه ایران، کتابی دستم بود که روزهای بدی را با من گذراند. ازهمان وقت تا همین الان، فکر میکنم با من چه مهربان بوده که مرا و بی حوصلگی و دلزگی ام را تاب می آورده و باز از توجه و مهر حرف می زده. کتاب، هدیه خویشی بود که دست کم، آن زمان ِ مرا خوب می شناخت. کتاب، یکی از بی شمار رسنی بود که با آن خودم را بالا کشیدم.
آنچه می گذشت از زبان جغدی بود که در مرغزار و جنگل، با دخترکی حرف می زد. دختر همان خود من بود. همان منهای آنچه بر من می رفت. جغد اما کسی بود بی طرف که زیاد می دانست. همه جواب های لازم را بلد بود. جواب های غیر لازم را می گذاشت کنار. چه خوب که یک جغد بود. چه خوب که یک پیر دانشمند، یک مروج مذهب، یک پیامبر یا عابد و عارف و عاقل فرزانه ریش سپید نبود. واقعا یک جغد بود. گرسنه میشد. می پرید. خسته میشد. میرفت شکار. زندگی جغدانه کاملی داشت. و پاسخ ها را می دانست. اینجوری بود که باورش میکردی. حرفهایش را میخواندی و قورت می دادی و می گفتی ها. یکی از مهمترین وقتهای زندگی ام شبی بود که یک صفحه اش را ورق زدم و نقل به مضمون خواندم :
وقتی ناامید و غمگینی، به آدمی که حال تو را می فهمد چون خودش در همان حال به سر می برد نیازی نداری. در حقیقت همان وقت است که باید از آدم همحال و همدرد دوری کنی. جائی بروی که حرف از امید است. جایی که لبخند زیاد است. مثال ازرسیدن و داشتن و توانستن رواج دارد. شاهد دارد. 
وقتی دیوار دنیا تنگ است یا روی سرت ریخته، پناه بردن به کسی که مثل توست درد را نمی کاهد، که مکرر می کند. دایم در معرض  سوگواری کسی بودن، روحت را می مکد. مخاطب دایمی شدن برای آنکه از اندوه جهان می گوید، رخوتی می آورد که دام می تند به پای ِ رفتن و چشم ِنگاه کردن وقلب ِمهرورزیدن.  

چندین ماه بعد ، روزی پشت کتابی که خاطرم نیست برای عید یا تولدم هدیه گرفتم، دایی حمیدم به الهام از حافظ برایم نوشته بود :
'' چون غم و شادی این هر دو جهان در گذر است 
 بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم '' 

پیغام سخنگو را دریافتم. به موقع.


10/16/2014

از پنجره قطار سرخرنگ به کوهها نگاه میکنم. به درختها. به رنگها. به رودخانه های سبز. روبه رویم, دو نوجوان خیلی لاغر نشسته اند. هم را سخت می بوسند . 
من در این فصل چه حالم زود خوش می شود ...