5/20/2011

این من که روی هوا

مطمئن نیستم که چه میخواهم بنویسم . یعنی می دانم چه چیزی توی کله ام هست اما نمی دانم چه جوری بگویمش . فقط لازم دارم که الان اینها را یک جایی خالی کنم . الان که یک سری فرانسوی دیوانه روی چمنهای بیرون جیغ می زنند و یک گوشت پرچرب بدبو را تنوری می کنند . الان که اینقدر اتاقم ساکت است درحالیکه صدای هایده در منتهای درجه توان یک حنجره دارد می خواند . هایده دارد میخواند ولی اتاق ساکت است . عجب ...

من یک آدرس قدیمی از خودم داشتم . دنبال یک فایل پیوست می گشتم . توی این دنبال گشتنهایم یک سری ایمیل قدیمی دیدم . از روزهایی که منتظر بودم ادمیشن آفیس یک جایی من را قبول کند بالاخره . از روزهایی که چسبیده بودم به کف زمین و توی دلم پر از گنجشکهای زخمی بود . که می گذشتم به پر کردن رزومه و برگه تقاضای ویزا و تمکن مالی ... ای داد که ... ای داد ... اولش یک جوری دیدم که دیگر نفس ندارم . انگار هوا کم آمد . گردنم تیر کشید . ترسیدم حتی . بعدش ولی ... خیلی عجیب بود . حالم به لحظه ای گذشت و عادت شد و عادی شد و من دیدم که انگار دارم به یک آدم دوری در یک جای دوری نگاه می کنم . دارم به خودم از راه خیلی دور نگاه می کنم در بیست و هشت سال پیش انگار . انگار دارم خودم را می بینم از سوراخ کلید . و خیلی عادی . نگاه می کنم و بی قضاوت می گذرم . می گذرم و خودم را پشت سر می گذارم . بعد نمی دانم چی شد که یکهو یک عالمه آرزو آمد توی دلم . از آرزوی سپری کردن یک تابستان سبز روی چمنهای تازه تا آرزوی دم کردن چای در یک خانه با آشپزخانه ای از چوبهای اخرایی . از آرزوی خرید یک کلاه حصیری سفید بزرگ تا آرزوی سفر به یک ساحل دور و خلوت که شنهای طلایی اش زیر آب معلوم باشند .


اسمش چیست ؟ من مدتهاست که آرزوی خاصی نداشته بودم . مدتهاست . مدتها بود . عادتش از سرم افتاده بود . چیز خاصی از روزها و شبها نمی خواستم . ولی الان اصلا نفهمیدم چی شد ... نفهمیدم از کجای برگشتن هوا توی ریه هایم ، از چه ثانیه ای این همه زندگی آمد روی پوستم نشست ... عجب ...

شب شده . فرانسوی ها رفته اند . غذایشان را برده اند و لابد بُن اپتیت می گویند و گیلاسهایشان را به هم می زنند و توی چشم هم نگاه می کنند که سَلوو . الان که لای پنجره را یک کمی باز کردم و بوی خوش عصر بهار ریخته روی موهایم ، دارم فکر می کنم دستهایم قشنگند .

5/14/2011

*

توی راه برگشت از شمال به تهران ، توی اتوموبیل گرم سه تایی پرتقال می خوردیم وبرفهای بیرون را نگاه می کردیم و دیمایس می خواند . گردنه کوهین جای بدی بود . بوران بود . آهسته می رفتیم . کنار جاده یک مرد دیدم که به گمانم اعتیاد چهره اش را از بین برده بود . زانو زده بود با چشمهای سرخ . من را نگاه کرد .خیره خیره . خیلی ترسناک به زعم من . من نگاهش کردم . و ترسیدم . خیلی . و به جلویم نگاه کردم که پدرم داشت حرف میزد و مادرم داشت پوستهای پرتقال را میریخت توی یک کیسه . حواسشان به من نبود ولی من فکر کردم چقدر خوب که من پشت آنها نشسته ام و توی این محفظه گرم داریم می رویم خانه و مواظب منند و مرد کنار جاده دستش به ما نمیرسد ... حال خوب آن روز ، اسم نداشت تا چند سال بعد ... تا چند سال بعد که فهمیدم حس امنیت یعنی چه و چه بهایی دارد و چه گرمایی ... گرم مثل دمای معتدل یک اتوموبیل که با سه سرنشین سرخوش از بوی پرتقال و صدای بم دیمایس دارد از جاده برفی می گذرد ...
بقیه آدمها را نمی دانم ، من اما به خاطرعزیز و دردانه بودگی ، به خاطر خیلی مهربان بودن آدم بزرگهای زندگی ام ، به خاطر اینکه خیلی دوستم داشتند ؛ خیلی دیر یاد گرفتم که امنیت و حس مراقبت شدن دایم زیر یک چتر عاطفی ، در یک سال و ماهی تمام می شود . دیر یاد گرفتم اما به سرعت ... به نظرم از یک شب تا دمدمهای صبح طول کشید که من با کل دنیا به تنهایی مواجه شوم و خب این قدری بیش از حد تصورم هولناک بود ... اینکه خیلی دیر ولی به سرعت فهمیدم ما قد می کشیم و لاجرم از زیر آن چتر به بیرون رانده میشویم . چتر خردسالیها ، گنجایش قدهای بلندشده و شانه های عریض شده را که ندارد ، دارد ؟

روزی که مواجه شدم با پدیده بزرگسالی ، روزی که دیدم غمهای خیلی بزرگ من دیگر فقط می توانند مسبب غمهای خیلی بزرگ آدم بزرگهای زمان خردسالی من بشوند و دیگر از کسی کاری برای رفعشان بند نمی آید ، روزی که دیدم دیگر منم و این دنیا ، روزی که خودم دست زدم روی شانه ام که " هی رفیق ، بی خیال " ، روزی که اتاق کودکیهایم را ترک کردم و گشتم پی باقی زندگیم که به نظرم جایی گیر کرده بود توی یک جاده برفزده و لغزنده ، روزی که خودم دست گذاشتم روی پیشانی تب دارم و دیدم که به هر شکلی هست باید خودم تیماردار خودم باشم و پرستار و مادر ؛ که دیگر گلوی باد کرده و دردناک من بهانه خوبی نیست برای روی کاناپه دراز کشیدن و مراقبت شدن و کارتون دیدن ، روزی که دیدم دیگر این خودمم که باید از خودم مواظبت کنم و نمی توانم شکایت آدمها و اخمها و تیرگیها را ببرم به کسی که قدش از من بلندتر است و حتمن می تواند که مثل همیشه مشکلات مرا حل کند ، روزی که دیدم برای پر کردن یخچالم ، داشتن نان گرم و تعویض لامپ سوخته و بستن چمدان و کشیدن همین اسباب مختصر زندگیم به یک جای دیگر خودمم و خودم ، روزی که دیدم باید خودم مواظب امنیت، لبخند ، دلتنگی ، تیرگی ، زخم و رنگ زندگیم باشم چون همه آدمهای این دنیا دارند زندگی خودشان را و روزهای خودشان را و سهل و سخت خودشان را سپری می کنند ... آن روز یک حس گسی آمد توی کامم ... گس بودنش به خاطر این بود که خیلی وقت از وقوعش می گذشته و من فقط به واژه در نیاورده بودمش ، تعریفش نکرده بودم در عین پذیرش بی چون و چرا . شاید هم به خاطر این بود که معتقدم همه یک شبه بزرگ نمی شوند . همه از یک راه عبور نمی کنند ، زندگی برای همه یک جور نسخه نمی پیچد و به حتم ورژنهای آسانتر و دوست داشتنی تری هم هستند ... .


من غمگین نیستم به خاطرش . روی حرف خودم هستم . مقایسه دو انسان که هر یک برآیندی از مجموع حوادث و رویاها و نوع رویاروییشان با حوادث و رویاهایند کار درستی نیست . چه جای شکر و شکایت ... نوشته بودم قبلا ... گفته بودم قبلا ... هر آدمی سرنوشت خودش را دارد . هر آدمی با ستاره خودش سفر می کند . خوب ، اینی که توی پنجره من است هم این شکلی شد ...

5/05/2011

به کجا چنین شتابان ؟ به هر آن کجا ...

من متواضعانه بگویم اینها را برای این نوشتم که نوشته باشم . قصد خاصی پشتش نیست . اسکرول کردن در همین لحظه کار عاقلانه ای به نظر میرسد وقتی شمای خواننده ، من نویسنده را از نزدیک سالی به دوازده ماه هم نمی بینید .


من آدم تندی هستم . در قدمهایم ، شوخی هایم ،حرکت دستهایم ، تصمیم هایم ، پشیمان شدنهایم ، کلامم ، تندم . تند . این تندی باعث می شود که وقتی با دخترهای دیگر قرار دارم ، خیلی سعی کنم که خط چشم کشیدن و مو پیچیدنم را تا سر حد امکاناتم طول بدهم ولی باز هم از همه دوستانم یک ربع زودتر برسم . من توانایی این را دارم که از سر یک امتحان پنج ساعته بیایم خانه و در ظرف دو ساعت و نیم ، با موی شسته و درست شده و لباسهای تازه شسته شده و از خشک کن در آمده و ایمیل های نوشته شده و میز کار مرتب شده ، بروم مهمانی . اگر تنها نباشم ، از همراهم می پرسم که چقدر وقت دارم ؟ و اغلب در همان وقتی که به من داده میشود خودم را می گنجانم . شده که ساعت پنج بخواهم آماده شوم و بپرسم چقدر وقت دارم و شنیده ام بیست دقیقه و من سر نیم ساعت آماده شده ام . بعله شده . و برای استدلال این تاخیر ده دقیقه ای ؛ شما را به حجم موهایم ارجاع می دهم و این حقیقت که پشت سرم هم توده لباس و جوراب شلواری و لاک ناخن به جا نگذاشته ام .

من آدم تندی هستم . من در هر فقره خرید کردن ( بعله حتی خرید کردن برای من فقره است و دوره نیست ) بدون / با تصمیم قبلی می روم یک جای پرفروشگاه و یک چیزی را به ثانیه ای می بینم و توی مغزم پردازش می کنم و بلافاصله می روم داخل و از سایز اس تا مدیومش را بردارمی دارم و می برم توی اتاق پرو . با یکیشان می آیم بیرون و یک راست می روم سراغ صندوق . من نمی توانم روزها وقت بگذارم برای خرید کفش و مقایسه قیمت های مغازه های مختلف . نطقهای بالقوه سه ساعته من ، بالفعل در سی جمله به اتمام می رسند . هرگز در یک جلسه سخنرانی به من تذکر اتمام وقت داده نشد . هرگز برای مقاله هایم از من درخواست کوتاه کردن مطلب نشد . هرگز در یک کلاسی را باز نکردم وسط درس و نگفتم ببخشید ( چون همیشه زودتر از حد لازم حتی رسیده ام ) .


من آدم تندی هستم . زود فکر می کنم و زود جواب می دهم . کسانی که جملات خود را با "به خدمت عزیزی که شمایی عرض کنم که ..." ، "خب بعله ، مفصله ، والله راستش را بخواهی که بگویم ..." و از این دست ؛ معمولا معاشرین من نیستند . آدمهای آرامتر از من ، مرا به تحسین وا میدارند . آدمهای خیلی آرامتر از من ، مرا متعجب می کنند . آدمهای خیلی خیلی آرامتر از من ، توان این را دارند که من را به جنون برسانند . من از جنون پرهیز می کنم .

من آدم تندی هستم . نمی توانم ده سال برای بریدن یک درخت تبر تیز کنم . درختم را یا می توانم که ببُرم ، یا با همان خاک زیرش بلندش می کنم و با خودم می برم . منظور شما را باید زود بفهمم . گوشه و کنایه و لفافه دوست ندارم . خودم رک و لبه تیز و ساده ام . آدمهای اینجوری برایم حکم کیمیا را دارند .

من آدم تندی هستم . این تندی همیشه به نفعم نیست . خیلی وقتها هم به ضررم تمام می شود . باعث می شود که بعضیها فرط بی غرضی و شوخ و شنگی پشت کلامم را نبینند ، برنجند . این تندی باعث می شود که نتوانم با خیلی از دوستهایم بروم خرید چون اعصاب ساعتها منتظر ایستادن پشت اتاقهای پرو و بعد با دست خالی برگشتن و دوباره رفتن توی یک بوتیک دیگر را ندارم . اینکه حوصله روده درازی در برگه امتحان را ندارم ، اینکه اعصاب تکرار یک جمله /مفهوم را برای بار سوم و چهارم ندارم ، اینکه زود و در لحظه اوضاع را تخمین می زنم و دل به دریا ، اینکه هی حرفم را نمی جوم و مزه مزه نمی کنم ، اینکه نمی توانم نیم ساعت توی لباسهایم منتظر آماده شدن دوستی باشم که هنوز دارد با گردنبندش ور می رود و بلوز تنش نیست ، اینکه برای بار دهم تفاوت قیمتها را چک نمی کنم ، اینکه از مرحله آسان به سخت نمی روم و یکهو می پرم روی آخرین پله و هر چه باداباد ، اینکه دوست دارم زود به جواب برسم، خیلی خوب نیست . این جور بودن ، معاشرین مرا تقلیل داده / می دهد . گاهی آدمها را به اشتباه می اندازد که چقدر مغرورم ، چقدر عصبیم ، چقدر از بالا به پایین نگاه می کنم ، چقدر دلم میخواهد شاگرد اول شوم ، چقدر برای تملک و تصاحب ، شوق بیش از حد می ورزم ، چقدر چنین ، چقدر چنان . و خب اینجور نیست . من از این ریتم تند زندگیم هیچ قصد خاصی برای رسیدن به جایگاه خاصی ندارم . اینجور بودنم به این معنی نیست که تفاوت رفتار آدمها برایم مهم نباشند و دلم نخواهد که ریتمم را باهاشان یکی کنم . با همه سعی ای که می کنم ، اینجوریم . و بی صبریم را حاصل پیوند دو خانواده بی صبر و پرعجله می بینم . پدرم ، مادرم ، آه که مادربزرگم ؛ رب النوع بی صبری و تعجیل .خودش اصلا به این جور بودن می گوید : تندی و تاکیدی . یعنی ما تندیم و به تاکید می خواهیم که برسیم . حالا تهش مهم نیست به چه . کلا اعصاب هوار سال انتظار و برداشتن "حالا یک قدم مورچه ای" را نداریم . قدمهای ما "فیلی" است . به شدت فیلی . مثالش توی نقاشی کردنم . وقتی استادم یک روز آمد و همه جعبه آبرنگ و قلم موهای ریز و مدادهای رنگی را از جلویم برداشت و مرا از کلنجار رفتن با نقطه های ریز ریز نجات داد . گفت تو آدم کارهای مینیاتوری نیستی . آدم ریز و جزیات نیستی . آدم ضربه زدنی . آدم امپرسیون . و من هفت سال توی همان امپرسیون ماندم . چون توان اتمام یک تابلو را داشتم بعد از نه ساعت کار بی وقفه . آدم هفته ها و هفته ها نشستن و خرده خرده پیراهن و گل و خال ابرو کشیدن نبودم . نیستم .

بعد ؛

بعد هیچ . بعد اینکه جهان انتقام می گیرد . من بی صبر تند و تاکید را می گذارد جایی که هی صبر کنم . من هر چه هم مثل گنجشک دام ندیده گیر افتاده توی یک حیاط خلوت خودم را بکوبانم به پنجره و دیوار بلند فایده ندارد . مجبورم می کند به صبر . به هی صبر . برای وقتی که موقع فلان چیزی که برایم اصلا جای صبر ندارد برسد . جا ندارد ؟ به جهان مربوط نیست . من باید صبرم را بکنم !!!


جهان انتقام می گیرد . بین همه آدمهایی که شناخته ام به عمرم ، فقط چند نفرشان بوده اند که میشد باهاشان هم ریتم باشم در خرید و غذا و سینما رفتن و کارکردن و قرار ملاقات گذاشتن . که با هم سکوت کنیم . با ریتم هم راه برویم و برسیم به یک جایی . با ریتم هم حرف بزنیم . که یکیمان یک چیزی را خلاصه بپرسد و در دو سه جمله مختصر و مفید جوابش را بشنود . که با هم غذایمان را شروع کنیم و با هم تمام کنیم و برویم سمت در رستوران نه اینکه یکیمان (طبعا من ) لبش را پاک کند در حالیکه آن یکی هنوز در حال جویدن یک سوم از محتویات بشقابش باشد . خب این چند نفر معدود هر کدام یک جای دنیا ایستاده اند و خیابانهایمان مشترک نیست . دورند . دوریم . دور . بعد من باید صبر کنم که یک روزی برسد که مثلا با هم برویم خرید باز . که مثلا با هم غذا بخوریم . چون الان نیستیم و دوریم . کلا من به قول آن عروسک پیژامه به پا ، در "دور" زندگی می کنم . آدمهایم یا دور می شوند ، یا از اول توی همان دور ند . و من باید صبر کنم که این دوری بالاخره برطرف شود . و چه چیزی بدتر از صبر کردن یک آدم تند و تاکید ؟



* پی نوشت

اینها حرفهای دو سه شب پیش من بود در اوج تب . کسی نبود تا بهش بگویم که این گامهای تند و این کلام تند من پشتش واقعن هیچ مقصد خاصی نیست ، اتفاقا خیلی هم آسیب پذیری و دل نازکی توی خودش دارد . کسی نبود . آدمها " دور " بودند طبق معمول . مادرم آنلاین شد . من گیرش انداختم و بی مقدمه از این تندی گفتم . چون نیاز داشتم که به یکی بگویم . تب هم داشتم . نوشتم مرا به خاطر اعصاب نداشتنهایم و جوابهای رک و راست و تیزم ببخشد . نوشتم زبانم همه من نیست . قلبم نیست . مغزم نیست . این زبان لامصب و این پاها و دستهای پرعجله همه همه من نیستند . نوشت آدمهای تند ، صافند . نوشت من بهتر میشوم . نوشت به خود خودش رفته ام . نوشت وقتی سالخورده بشوم آرام و یواش و صبور خواهم شد . نوشتم "خب خیالم راحت شد و چون من هم همین فکر را میکنم ؛ هیچوقت از من دلخور نشود ولی بگذارد هر چقدر می خوام تند و تاکید باشم و در ضمن کلام تیز گهگاهم را ببخشد چون در سالخوردگی خوب و یواش و آرام خواهم شد و به تکامل اعتقاد دارم" . نوشت : " به رو چه ؟ به روی زیادی هم اعتقادی دارم آیا ؟"

5/01/2011

بر در ارباب بی مروت دنیا ...

یکی آمده نوشته " لطفا شفاف باشید " . منظورش در تشخیص موضع یک رابطه بوده . بعدش هم خیلیها آمدند نوشتند " دقیقن " ، نوشتند " احسنت " ، نوشتند " آخ " ، نوشتند " تو را به خدا " ، نوشتند "هیچ چیزی بدتر از این نیست که ندانی کجای کار و زندگی و احساس یک آدمی " ...


به نظرم آمد که چه دلهای پری ! از چقدرآدمهایی که نمی گویند طرف رابطه شان کجای کار و زندگی و احساسشان ایستاده . چقدر هستند که "شفاف" نیستند در ارتباط گرفتن . چه بد ! چه بدتر اما آدمهای مقابل چنین عدم شفافیتی بودن !! یعنی یک آدم مقابلی که مدتهاست به بهانه نگهداری یک رابطه دارد توی مه راه میرود و تلاش می کند ولی می بیند که طرف رابطه اش هیچ تلاشی برای خروج و گذر از این مه انجام نداده . پس دوباره کورمال کورمال ادامه می دهد و شکایت و خواهش و صبر می ورزد همچنان ! و ادامه می دهد ...ادامه می دهد ... به قدر ماه ، سال ، عمر ... می رود به سویی که قدر یک عمر زورش فقط و فقط به خودش برسد . پس چه بدتر !
من نمی فهمم آدمی را که توی رابطه باشد و به جای لمس لحظه های خوب و بد با یک آدم دیگر ، با خودش و با کلمات کلنجار برود . نمی فهمم که چه ؟ که کسی هی با خودش توی یک رینگ فرضی بوکس بازی کند و خودش را ناک آوت کند و خودش را به هوش بیاوراند ؟ بعد هی بیاید بنویسد لطفا ؟ بعد این آدم احتمالا در خیابان و صف بانک و بستنی و تحویل چمدان و صندوق رای ، اگر ببیند کسی دارد حق کشی می کند و زرنگ بازی در می آورد و تقلب می کند ؛ گلویش را و رگش را گرو می گذارد تا حقش را بگیرد ، تا موجودیت خودش را و درکش را از موقعیت اثبات کند . بعد چه میشود که به بهانه دوست داشتن ، عشق ، خاطره ، هر چه ؛ توی یک رابطه نامشخص مه گرفته الاکلنگی ، هی می ماند و بالا و پایین میرود و می نویسد لطفا ! " لطفا به من راست بگو ، لطفا بیا بگو بالاخره من چی هستم برای تو ، لطفا بیا بگو بالاخره در اولویت چندم گذاشتی ام ؟ لطفا بیا بگو هستی یا نیستی ... لطفا در آخر هفته هایت و تعطیلاتت و وقت خوش و ناخوشت برای من جا داشته باش ...



خب این جالب نیست . قبول که باید سعی کرد و مهر می تواند در آغاز نباشد و به مرور و استمرار ایجاد شود . انس میتواند آفریده شود . که آدمیزاد برده ازلی و ابدی محبت و توجه است و به این سلاح می تواند رام کند و فتح بشود و داشته باشد و داشته شود . اما این هم هست که ته هوش و حس هر آدمی بهش می گوید دارد آب در هاون می کوبد یا نه . یعنی همه ما آنقدر غریزه انسانی داریم که ته نگاه یک آدم را ببینیم و درک کنیم "آن" شفقت لازم برای نگهداری ساقه یک ارتباط هست یا نه . این دیگر نه رمز گشایی و دعا و جادو نیاز دارد نه خواهش و صبر و تمنا را بر می تابد .
این حس که یعنی یک آدمی حواسش به شما هست و خودش هست و دلش هست ؛ بسیار ناخودآگاه به وجود می آید و به شدت هم با ناخودآگاه درک و تقدیم می شود . پس برای چیزی که نیست ، نه صبر کنید نه خواهش . این "چیز" ، در نگاه یک رابطه یا به وجود آمده یا چون نیست اصلا اصل رابطه زیر سوال است . این حس مثل خود هستی است . یا هست ، یا عدم است و نیست . زاییده نمیشود و نمیزایاند . برای رویاندن یک موجودیت سترون ، التماس نکنید .