10/27/2011

مطمئن که "می دانستی این افسانه را از پیش؟؟ "*

من انسان جوانی را می شناسم که وقتی می بیند دو نفر در خیابان همدیگر را تنگ در آغوش گرفته اند و همدیگر را سخت می بوسند می گوید "اَه " . وقتی می بیند دو نفر در مهمانی دست در کمر و گردن یکدیگر انداخته اند و بی نگاه به بقیه به هم خیره اند و آرام می رقصند ، رویش را بر می گرداند و می گوید این خیلی "شو آف" و خیلی "احمقانه" است . وقتی چند نفرمان دور هم نشسته ایم و به هر مزخرفی می خندیم و هی لیوانها بالا و پایین و بالا و پایین میروند و یکیمان ناگهان جدی می شود و بلند میشود و می گوید به سلامتی عشقم / معشوقم / بهترین دوستم / بهترین کسی که تا حالا شناختم / باارزشترین آدمی که دارم / شانس آشناییم با فلانی ... و به آن فلانی اشاره می کند و خم می شود و می بوسد :دست / چانه / گردن / صورت / لب / مویش ... را و همه می گویند آآآآآآآآآآوووو و حالها تغییر می کنند به بهترین احوال، اینیکی اما خوشش نمی آید و می گوید این دیگر خیلی زیادی بود/غلیظ بود / لوس بود / اه بود ...

این آدم ، اتفاقا که آدم مهربانی است . آدم یواش و ملایمی است . زودرنج است . زودجوش است . ولی حاضر است تکه تکه بشود اما احساسش را بروز ندهد . از دوست داشتنش به طرفش نشانی به دست ندهد . به کسی که دوستش دارد ، امتیاز خاصی ندهد که بعدا طرف پررو نشود خدای نکرده . هیچ نگوید .هیچ چیز از احساسش نگوید و در عوض در جهت "هیس بودن" و "هیس ماندن " بسیار بکوشد چون که غرورش خراب می شود ! اینجای داستان مجبورم برای غرور کیفیتی در نظر بگیرم همان شکلی که در دبه پنیر و کیسه ماست و سبد نان وجود دارد . می دانید که نان ، ماست ، پنیر را نباید هی دست مالید ، در معرض هوا گذاشت ، جعبه و پاکتشان را نبست ، گذاشتشان توی آفتاب . اینها هر چه دربسته تر ، ماندنی تر . و غرور این آدم برایش یک همچین کیفیتی دارد به نظرم . کیفیتی مثل دبه پنیر . درش که بسته باشد ، همینجوری می ماند تا مدتها . حالا پنیر را لازم داریم برای میز صبحانه هفته بعد وقتی حال نداریم نه صبح روز تعطیل از زیر پتویمان بلند بشویم و تازه برویم خرید صبحانه . اما غرور را چقدر لازم داریم وقتی امنیت یک رابطه ، حس یک آدم نسبت به ما، نیروی رابطه مان با باقی افراد ، اصلا قلب آدمها نسبت به ما در خطر است ؟

متعجبم . خیلیهامان حتی بعد از گذشت سالها و سالها ، یاد نمی گیریم که اینقدر سختش نکنیم . اینقدر سفت نباشیم . اینقدر همه چیز را توی مشتمان نگیریم با فشار . انگار یادمان می رود که همه همه همه اش ،* بازی است .

10/26/2011

هر ثانیه را عطری است... هر عطر را رازی ...

1- ساعت هفت و هشت غروب ، تراس کوچک غرق می شد توی عطر محبوبه شب . هر غروب تابستان شمال . مانو سفره گلدارش را پهن می کرد روی تراس . آب هنداونه یخ را می ریخت توی پارچ آبی . سبد سبزی خوردنش پر از پونه و نعناع بود . کوکوی سبزی و پنیر سفید پیچیده لای سنگک گرم را من از همان خانه شروع کردم به بسیار دوست داشتن . بوی برگ و خاک هر بار که یک نسیم کوچک شرجی گیلان را پس می زد می ریخت روی فرش تراس . در نور چراغ مهتابی ، صدای بشقاب و چنگال همانقدر نشان زندگی داشت که صدای خروس نیمه مجنون همسایه سمت چپی راس ساعت شش صبح ، که خواب زیر پشه بند از پشت پلکهایت بلند نمی شد .

2-عطر تلخ دوست داشت . دارد . مادرم . عطر کاج دوست داشت . دارد . پدرم . هر دو با یک رایحه محوی از شکلات . بهترین و آسوده ترین ساعتها ، ساعتهای دویدن توی راهروهای دراز هتلی بود که امروز به لطف اماکن و بنیاد و پایگاههای نظارت و کنترل و گشت ، نیمه ویران است . من در تن هشت ساله ام نمی گنجیدم از خوشی دریا . از خوشی هر یک دانه صدفی که می ریختم توی کیسه . از خوشی دیدن بادبادکی که همیشه خدا نخهایش به هم گره میخورد . از خوشی فرو بردن آن عطر تلخ توی ریه ام . انگار که دنیا همان جاست . توی همان اتاق نیمه تاریک که من با پوست گر گرفته از آفتاب و آب ، آسوده به خواب می روم و عطر تلخ کاج و شکلات از من محافظت می کند .

3- از امامزاده هاشم رد می شدیم و می رسیدیم به سراوان . یک جایی ، یک مرزی ، یک مرز محوی بود از عطر شمال . عطر نم . می آمد و می نشست روی فرمان . روی یقه . روی آستین . می فهمیدی رسیدی . نیم ساعت دیگر ، توی یک گرمایی بین چند تا چهره که هر جوری باشی و هر کاری کرده باشی ، به تو لبخند می زنند . لبخند از نوع خیلی خیلی واقعی . مرزش هم آن عطر نم بود . از یک جایی که هنوز نمی دانم کجاست .

4-کیک می پختم . در هر حالی . در حال خوشش اما پخش صوت سیاه خودش را تکه تکه می کرد و صدای هلن می پیچید : خونه اونجاست خونه من ، جایی که هستی تو با من ... . خم می شدم و به فر نگاه می کردم که یک توده قلبی شکل ، گرد ، مستطیل ، داخلش در حال حجم گرفتن بود . بوی وانیل و پوست پرتقال می خورد توی صورتم . علامت اینکه تا چند دقیقه دیگر باز هم دستم را خواهم سوزاند . باز هم در برگرداندن قالب عجله خواهم کرد . باز هم سینی بزرگ نقره ای را پر از نشان شادی و خانه و زن خواهم کرد و باز صدای بشقاب و چنگالهایی که عطر پرتقال گرفته اند .

5- هزار تا شماره دیگر می خواهم بنویسم . از هزار جور عطر و بو و رنگ و یاد . همین امروزش را هم حتی می توانم بنویسم . عطر دارچین و هل روی چای چینه بهاره لاهیجان . عطر بهار گیلان که در پاییز پشت پنجره ام غوطه می خورد و مرا می برد به جایی نزدیک در روزگار خیلی دور ...

* گیل یار

شمالیها به مراقبت کردن زیاد می گویند "غم خوردن" . اگر شما جایی بین دریا و جنگل متولد شده باشید وبه روزگاری و حالی مشغول مراقبت از معشوقتان ، پدربزرگ و مادربزرگتان هنگام توصیف شما می گویند : "فلانی غم بساری را خوب می خورد" . حد عاشقی کردن ( حد دارد ؟) شما را نشان میدهد این عبارت . عمق دوستی . عمق خلوص دوستی . دوستی کار ساده ای نیست ... بیشتر وقتها . هر چند ، خوب است . بیشتر وقتها .

* یار گیلک

10/21/2011

خسته نباشی بچه

خب من از اول شبیه یک سطح خیلی صیقلی خیلی تراش خورده خیلی شکننده بودم . مثل همه بچه هایی که در آغوش یک امنیت ابدی بزرگ می شوند و همیشه دوست داشته می شوند و فکر می کنند دنیای آن بیرون خیلی دوست و گل و مهربان و مامانی است . که خب وقتی قرار می شود از درجه تخم حرامی دنیا باخبر بشوند ، بهایی که می پردازند چند برابر باقی آدمهاییست که افت و خیزشان را از سنین خیلی کمتری شروع کرده اند . الان بحث اینها نیست . بحث این است که روزی رسید تا من اینقدر از دست آدمها خسته شدم و از بس خواستم امنیت عاطفی ایجاد کنم وهی به در بسته خوردم که به این نتیجه رسیدم بخش مهم مشکل من ، بگیر از برقراری یک دیالوگ ساده تا دوست گرفتن و دوست داشتن و عشق ورزیدن ،ناشی ازناجور بودن انواع مرد ایرانی است !!! یعنی یک ژانر کلی داشتم توی ذهنم به اسم مرد ایرانی . بعد این ژانر را شاخه شاخه تفکیک می کردم به مرد ایرانی هیز ، مرد ایرانی غیرتی ، مرد ایرانی زن باره ، مرد ایرانی بی سواد ، مرد ایرانی خودخواه ، مرد ایرانی فلان ، مرد ایرانی بهمان . الان که بر میگردم عقب می بینم این همه صفات مختلفی را که جمع کرده بودم و تعمیم می دادم به نژاد ایرانی از نوع مرد ، فقط و فقط به دلیل کم دانشی خودم بوده . انگار در کل عمرم نشسته باشم به تماشای چند تا فیلم هشت میلیمتری بی کیفیت (که از همان بچگی ازشان متنفر بودم) و بخواهم با چنین پشتوانه ای کل تاریخ سینما را تفسیر کنم . آن هم با چه فیلمهایی؟ همه از یک کمپانی ، با کیفیت بد صدای ، خش تصویر ، رنگهای قاطی ، یک باریکه تصویر که در دو طرف سیاه است. فقیر . کم . ناقص .

هر جوری که بودم و بلد بودم ، نتیجه اش شده بود که تصمیم عمرم را بگیرم " از این به بعد ، من با هیچ مرد ایرانی سر و کار نخواهم داشت حتی به صرف یک چای کیسه ای " . من این تصمیمم را قبل از ترک وطنم گرفتم . با صدای خیلی بلند هم اعلامش می کردم . شاید آنهایی که حال و روز آن موقع من را می دیدند ، دلشان می سوخت و نمی زدند توی پرم ... کاری به کارم نداشتند ، بحث دمکراسی و چهاردیواری اختیاری و سرنوشت خودمان پای خودمان و اینها . نفر آخر ، نی سی بود ... چت می کردیم از شمال به مرکز . تند تند تایپ می کردیم چون حال هر دومان خیلی تِرِکمان بود . برایش نوشتم " ها ، تازه من همه هم و غمم اینه که هیچوقت هیچوقت سر و کارم با یه مرد اونم از نوع ایرانی نیفته " ... یکی از معدود آدمهایی بود که خیلی سریع با من مخالفت کرد که " نخیر عزیزم ، تو مردی رو می خوای که بتونه وبلاگت رو بخونه ، یهو داره حرف میزنه توبدویی روی یه کاغذ پاره تند تند یه چیزی بنویسی اون بدونه این حرکت یعنی چی ، واسه چیه . اصلا باید مردی باشه که فرق قرمه سبزی تو رو با برنج شفته پز که خونه مادرش خورده بدونه " ... و ما بحث کردیم ... و بحث کردیم ... و من از ایران رفتم .

زمین گشت . من گشتم با گردشش . روزها گذشت . شبها . امروز به خودم گفتم آخ که نی سی ... حرفت چه درست بود ... کجای دنیا می توانم پیدا کنم زبان مشترکی را وقتی به یکی بگویم "بچه " ، طرفم بفهمد این نه آن بیبی است نه آن نی نی کوچولو است نه آن هانی و سوئیت هارت و غیره و ذالک است ؟ دقیقن بداند که این همان "بچه" است چونکه یک کاری کرده که با اینکه آدم بزرگ است ولی در من یک حالتی ایجاد کرده که حس کرده ام این الان در دوازده سالگی خود به سر می برد و من دلم می خواهد دوازده سالگی اش را یک نوازش کوچکی کرده باشم ... وای ... تعریف و تشخیص گفتن یک "بچه" می تواند این همه خط از آدم انرژی و زمان بگیرد و تازه باز هم می تواند درست دریافت نشود . در حالیکه با یک کلمه می توانم همه اینها را یکجا بگویم و خیلی چیزهای دیگر رویش حتی . کجای دنیا می توانم به همان کیفیتی که می گویم " ای خنگول من " ، با همان کیفیت فهم بشوم در چشمی که می خندد؟کجای دنیا انارآویج ، نشان روز خوش و حال خوش و خاطر آسوده است ؟ کجای دنیا بله و بلی خیلی فرق دارند ؟ اولی جدی است در حالیکه دومی فقط ظاهر جدی دارد و دیگر مدتهاست که شوخی شده ؟ اصلا کجای دنیا می توانم یک عکسی ببینم و برایش بفرستم و زیرش بنویسم "ای ی ی ابرررفرررضضض " و او بداند که این همان صورت تحریف شده ابالفضل است که اصلا کی هست و چرا صدا می شود ؟ و چه بامزه که در جاهایی از کشورمان یک اقشاری زندگی می کنند که خیلی خنده دار و خیلی خفن ( ها ، یکی دیگرش همین خفن ) فارسی را غلط حرف می زنند و این اغلاط می مانند و می شوند ابزار بازیهای ما با کلام؟ با کدام غیر فارسی زبان غیر ایران متولد شده می توانم به "هون " بخندم ؟ مورد بزرگترش این " خسته نباشی " و "خدا قوت " است که من خراب و بیچاره جفتشان هستم و می بینم که کسر بزرگی از زبانها از نداشتنشان رنج می برند .

دوستانی دارم که با غیر فارسی زبان زندگی می کنند . اتفاقا با کسانی که فارسی یاد گرفته اند و خیلی خوب حرف می زنند و خورشت بامیه و آلو اسفناج دوست دارند و بلدند بگویند خسته نباشی . ولی یک چیزی ... یک چیز غریبی در یک جایی هست که نمی دانم چیست ... یک چیزی ته ته نگاه ؟ یا ته ته بودنشان هست که فرق را می فهمی . فرق لزوما بد نیست . خیلی هم خوب و بانمک است گاهی . اما نه برای طولانی مدت آدمی مثل من . من فقط به خودم فکر نمی کنم . دوست دارم کسی که توی زندگی من هست ، با خاله ام هم بتواند حرف بزند ، پیش پدربزرگم هم بتواند بنشیند و اجاز بدهد او برایش شعر بخواند . این لامصب را می گویم او درک کند . وقتی به یک بچه بگویم پدسسسسگ او بداند که من الان چقدر دلم برای آن بچه رفته ... . اصلا برای من مهم نیست که فارسی کامل بی خدشه بداند یا بتواند خوب شعر بخواند یا انشا بنویسد یا غول وبلاگستان باشد یا هر چه . اصلا ترجیحم بود که وبلاگ مبلاگ نداشته باشد . برایم اما مهم است که وقتی من می گویم خسته نباشی بچه ، او همان معنی را دقیقن بگیرد که منظور من است و قند توی دلش آب بشود.

10/19/2011

* اون همه تنها شدن و شکستن ، منو دیگه از هر چی عشق نترسوند ...

بیش از نیم قرن پیش ، اواخر تابستان ، مرد خیلی جوان و خیلی بی تجربه و خیلی شهرستانی ای ، با چشمهای روشن و پالتویی!! که دو شماره برایش بزرگ بود ، بالاخره بعد از یک ماه سفر ، رسید آمریکا . تنها امیدش این بود که دوستش بیاید دنبالش . در یک هتل ارزان اتاق گرفت و منتظر دوستش ماند. دوستی که تا چندین روز یادش نیفتاده بود کسی توی یک اتاقی در یک هتلی منتظرش است که نمی تواند یک پاراگراف کامل را به انگلیسی بخواند . کسی که غذاهای توی چمدانش ته کشیده . کسی که نمی داند باید چه کند . هیچ چیز نمی داند راجع به جایی که آمده . کسی که بالاخره از زور تنها ماندن و گرسنگی ، با ترس و تردید بوی رد غذا را از پنجره هتل گرفته و رفته پایین توی یک خیابان دراز نامعلوم و با خنده دارترین لهجه دنیا ، رو به یاروی پشت دخل آت و آشغال فروشی که بعدها فست فوود نام گرفت گفت : ه لوو ، آی وانت هامبورگر. و من فکر می کنم این خیلی خیلی لحظه مهمی بوده . جوری که می شود یک تقویم شخصی با مبدا تاریخ جدید برایش سفارش داد حتی .

آن آدم ساده با آن پالتوی تیره گشادش توی تابستان، هرگز نمی دانست بعدها چقدر همه چیز ساده میشود . بعدتر چقدر همه چیز پیچیده می شود . بعدتر می رسد باز روزهایی که فکرش را هم نمی کرد / فکرش را می کرد . نمی دانست که روزی هم فرزندی خواهد داشت به اسم من . حتی الان هم نمی داند که من دارم از او می نویسم . دارم می نویسم که ما با هم خیلی فرق داریم . شکل فکر کردنمان فرق می کند . شکل حرف زدنمان فرق می کند .سرعتمان در واکنش نشان دادن به محیطمان، شکل احساسمان و درک و زمانبندی و اولویتهایمان فرق می کند . و رنگ چشمهای من شبیه اوست . و حواس پرتی من شبیه اوست . و گیجی های گاه دوست داشتنی و گاه اعصاب خورد کن من شبیه اوست . من بخشی از او را در خودم حمل می کنم . من بیشتر از التزام به خداوند کنترل کننده لحظات ، به ژنتیک قابل مشاهده ، مومنم . و من به این اعتقاد دارم که آن روزها و شبهای هتلش را ، ترسهای چند شب اولش را ، آن اولین قدمش را به سوی دنیای بیرون ، ترس گفتن اولین جمله را ، حس گرفتن اولین بسته گرم غذا را در دورترین نقطه دنیا از جایی که خانه است آن هم از غریبه ترین دستهای دنیا به ارث بردم و زندگی کردم . به ارث بردم از اویی که یک روز ، بی دلیل یا با دلیل ، زد به یک جاده ناشناس . وقتی که زبان نمی دانست ، آدمها را کمتر می شناخت . دنیا را بلد نبود . زندگی را بلد نبود و رفت که یاد بگیرد . به حاصلش کار ندارم ، مجموع توانستها و نتوانستنها و دلایل هر کدامشان ، قطورتر از یک مثنوی است حتی . آنچه که برای من مهم است این است : آدمها را کمتر می شناخت . دنیا را بلد نبود . زندگی را بلد نبود و رفت که یاد بگیرد . نیم قرن بعد ، من ، پایم را گذاشتم روی همان رد پا . و زدم به یک جاده نامعلوم . فرقش این بود : کمی زبان می دانستم . و هیچ کس را ته آن جاده نمی شناختم ، حتی یک دوست که بخواهد با من بدقولی کند . هیچ آشنایی ، هیچ دوستی ، هیچ کسی را نداشتم ، گیرم که پالتوی گشادی تنم نبود .گیرم می دانستم رستوران زیر یک هتل ارزان ، آشغال می فروشد . همین و دیگر هیچ . در سرزمین جدید ، هیچ آشنایی نداشتم . هیچ ذهنیتی نداشتم از لحظه ای که پایم آخرین پله هواپیما را ترک می کند . تنها سفرهای معدودم ختم می شد به یکی دو کشور نزدیک . آن هم تنها نبودم هیچوقت . من حتی شماره پلیس یا کمکهای ضروری یا موارد اضطراری را نمی دانستم . من هیچ چیز از مسیری که به سویش راه افتاده بودم بلد نبودم . قانونش ، راهش ، چاهش . هیچ . یک مقدار لباس داشتم و چند کتاب و سی و دی و تنها قاب عکسی که سه نفر دارند رو به دوربین نگاه می کنند و نفر سوم منم که در امن ترین جای دنیا زرد پوشیده ام. روزی رسید که چند همزبان و همکشوری پیدا کردم وبلافاصله دوستشان گرفتم و خواستم که تنهایی را با تقلب ، زودتر و راحت تر بکُشم . که همان اولهای کار از همان چند دانه دوست منباب دلگرمی تمام-صورت ،خوردم زمین . ماندم . خودم و خودم . تکرار همان روزهای پدرم . تنها ، ترسیده ، نامانوس ، شکل نگرفته ، دور از جماعت . توی یک هتل در یک خیابان ناشناس . منتظر یک منجی . چقدر خوش شانس بودم ، چقدر خوش شانس بودم ، چقدر خوب بود که منجی ای نبود ، نیامد ، وجود نداشت ، ایجاد نشد ، بهانه نشد . چقدر خوش شانس بودم که توی یک اتاق بیست متری ، تنهای تنها ماندم در یک برهه خیلی طولانی . بدون حتی یک دانه آدم . جوری که خیلی با قوام و غلیظ و جا افتاده ، شیرفهم شوم که دختر جان ، هیچ تیوپ نجاتی نیست مگر توی دستهای خودت . شنا کردن یاد بگیر ، توی هر دریایی ، با هر عمقی ، این دنیا بدجور تخم حرام است .

امروز ، هر مختصری که اسمش" زندگی من" است ، با سر خیلی خیلی افراشته می گویم ؛ هر مختصری که دور و بر من به اسم زندگی ایجاد شده ، که اسم گذاشته ام برایش و می شناسمش و تشخیصش می دهم ، مرهون آن ساعتی است که من دست شستم از منتظر کسی و نجاتی و معجزه ای ماندن . من ، آجر به آجر هر چه که هست را گذاشتم روی هم . پشت سرم خانه و آدمهای نارنجی و سرخ و اخرایی زندگیم هستند که اگر نبودند من نمی دانستم ملاط و خشت خام از کجای این دنیای کوفتی باید بجویم . باقیش را اما ، ببین ، چنگ و دندان ...چنگ و دندان . برای همین چنگ و دندان است که من مثل یک مادر هزار سال منتظر فرزند مانده ، مثل آن زن آفتابسوخته ایل که به ترفند هزار پارچه سبز و نگین نذر و چشمزخم ، اسم تک فرزندش را می گذارد "بمانی" و با همه چشمش و روحش و مادریش ماندن کودکش را می پاید ، تک تک این داشته ها را می پایم . شد سه سال و دو ماه . سه سال و دو ماه را می پایم . با سری بلند . هیچکدامتان نمی دانید چطور گذشت و من چه حالی دارم که الان اینقدر به خودم می بالم .

* دست برده در متن ترانه ایست که من را می برد به روزهای بلند خیابان ولیعصر

10/15/2011

این همه شعر ناتمام

یه آدمایی بودن توی زندگیم که خودمو کنارشون دوست ندارم . اونی که بودم در حضور بودن اونها ، اونجوری که تجربه میکردم لحظه ها رو ، دنیا رو ؛ در معرض اون آدما ، دوست ندارم . یه آدمایی که امیدوارم هیچوقت توی زندگیمون دور و بر هم نباشیم . به هم بر نخوریم ، با هم بُر نخوریم ، هیچ جا همو نبینیم دیگه . حتی واسه یه سلام ساده . یه چشم توی چشم شدن . یه چشم توی چشم نشدن که "من تو رو ندیدم الان اصلا" . هیچ چیز در هیچ جا.

یه آدمایی هستن توی زندگیم که خودمو کنارشون بیشتر دوست دارم . اون حال و هوایی که میگیرم وقتی دور و بر هم هستیم . اون جوری که پیششون می خندم یا گریه می کنم یا چاخان می کنم و خنده ام میگیره و خودمو لو میدم . اونجور که توی چشمشاشون زل میزنم و بهشون راستشو می گم . اونجور که حس می کنم چقدر راحت و ول و بی مفصل و بی قیدم کنارشون . اونجور که حس می کنم امنم . جایگاه محکم ولی نرمی دارم در یک جای محکم و تعریف شده ای توی زندگیشون . جا دارم پیششون . اکثر این آدما هم از من دورن . جاشون دوره . جای زندگیشون . دلم می خواد یه روزی برسه که واسه هیچ کدوم ما دیر نشده باشه . دیرمون نشده باشه . کم و کسر نشده باشیم از زندگی هم . همینی که هستیم باشیم ولی یه جا باشیم . یه جای نزدیک . جایی که کافی باشه دستتو دراز کنی تا برسی به کیفیت همون آغوش بی دغدغه که دل همه آدمهای روی زمین همیشه دنباش بوده ...

10/12/2011

Rule it Alright

به خاطر موج هورمونهاست یا سطح قند خون یا پاییزی که آن بیرون غوغا می کند چنان خوشبو و آفتابی و خنک ... به خاطر هر چه که هست از این دست ؛ که روزگار خصوصی خودم بر همان منوال است بی کم یا زیاد و بی تغییر ... پس؛
به خاطر موج هورمونهاست یا سطح قند خون یا پاییزی که آن بیرون غوغا می کند چنان خوشبو و آفتابی و خنک ،خواستم در یک آن هر که را خوب می شناسم یا کم می شناسم یا نمی شناسم و از کنارش می گذرم یک لحظه توی بازوهایم بگیرم محکم و دوست بدارم محکم و بگویم محکم که " بهتر می شود ... قانون دنیاست اصلا ... بهتر از اینی که الان هست میشود چون مجبور است که بشود" ... بعد هم باقی راه خودم را بگیرم و بروم مثل همین الان که این نوشته تمام شد .

10/05/2011

* * پاییز، بهاری است که عاشق شده است

سنجابها عاشق می شوند . من شاهد . دیروز ساک خرید توی دستم بود و سرم توی هوا رو به درختی که دو تا از قرمزترین هایشان دنبال هم می دویدند و چنان جیرجیر شادمانه ای سر داده بودند که هر کسی رد می شد ، می ایستاد به تماشا . دور درخت می چرخیدند و می رفتند بالا و سر می خوردند پایین جوری که انگار دارند با آن دمهای دوست داشتنیشان روی شاخه ها می رقصند ، رو به هم ، روبروی هم ؛ حواسشان به هیچ رهگذر ساک به دست یا کیف به دوشی که ایستاده بود به تماشا یا دوربین به دست یا لبخند به لب نبود... .

پدرم یک بار در تعریف عشق گفته بود "همان دلیلی است که وقتی با معشوقت بروی مهمانی ، دلت بخواهد از اول تا آخر فقط و فقط با خود او برقصی " ... .

--------------------

* -میلاد عرفان پور.

**- برای انتخاب این عنوان ، شک کردم . خیلی راحت شبیه این نوشته های خالتور و زرد و هیوغ می تواند باشد ولی از طرفی هر وقت می خوانمش به نظرم به شدت زیبا میاید . شاید لازم است که"چشمهایمان را بشوییم" گهگاه.

10/03/2011

ماندگارهای کوچک دیوانه ؛ روز دهم

یک چیزهای خیلی ساده ای ، یک چیزهای خیلی پیش پا افتاده ای ، یک چیزهای خیلی "فقط برای تو "یی ، خیلی بی ربط اصلا ، گاهی یک طوری اند که هرگز از آدم گم نمی شوند مثل یک ویروسی که بیمارت نمی کند اما همیشه جایی در بدنت باقی می ماند و به وقت مناسب خودش بروز می کند یا نمی کند اما می دانی که داری ش . چیزهای خیلی ساده ای که هرگز در تو کم نمی شوند . ترکت نمی کنند و چون بدبختانه تکرار هم نمی شوند با همین کیفیت عجیبشان ، عجیب بیچاره ات می کند. شکل یک ابر وقتی رد یک دست دوست داشتنی را با نگاه می گرفتی و می رسیدی به آبی های بالای سرت ، بوی یک عطری که از زیر یقه خودت می زد بیرون وقتی پاسبانها همه شاعر بودند ، طعم سیب کالی که چیده بود و داده بود دستت ، یک غروبی که دل همگی گرفته بود و هایده می خواند، باد نمناکی که می خورد روی موهایت و صدای قاشق و چنگال می آمد در یک شب عجیب، صدای خواننده ای که از پنجره ماشین توی کوچه ریخت روی یک لحظه نارنجی ، طعم پرتقال وقتی ته جاده توی مه گم بود ...
روز دهم به چنین فکری گذشت .