10/26/2011

هر ثانیه را عطری است... هر عطر را رازی ...

1- ساعت هفت و هشت غروب ، تراس کوچک غرق می شد توی عطر محبوبه شب . هر غروب تابستان شمال . مانو سفره گلدارش را پهن می کرد روی تراس . آب هنداونه یخ را می ریخت توی پارچ آبی . سبد سبزی خوردنش پر از پونه و نعناع بود . کوکوی سبزی و پنیر سفید پیچیده لای سنگک گرم را من از همان خانه شروع کردم به بسیار دوست داشتن . بوی برگ و خاک هر بار که یک نسیم کوچک شرجی گیلان را پس می زد می ریخت روی فرش تراس . در نور چراغ مهتابی ، صدای بشقاب و چنگال همانقدر نشان زندگی داشت که صدای خروس نیمه مجنون همسایه سمت چپی راس ساعت شش صبح ، که خواب زیر پشه بند از پشت پلکهایت بلند نمی شد .

2-عطر تلخ دوست داشت . دارد . مادرم . عطر کاج دوست داشت . دارد . پدرم . هر دو با یک رایحه محوی از شکلات . بهترین و آسوده ترین ساعتها ، ساعتهای دویدن توی راهروهای دراز هتلی بود که امروز به لطف اماکن و بنیاد و پایگاههای نظارت و کنترل و گشت ، نیمه ویران است . من در تن هشت ساله ام نمی گنجیدم از خوشی دریا . از خوشی هر یک دانه صدفی که می ریختم توی کیسه . از خوشی دیدن بادبادکی که همیشه خدا نخهایش به هم گره میخورد . از خوشی فرو بردن آن عطر تلخ توی ریه ام . انگار که دنیا همان جاست . توی همان اتاق نیمه تاریک که من با پوست گر گرفته از آفتاب و آب ، آسوده به خواب می روم و عطر تلخ کاج و شکلات از من محافظت می کند .

3- از امامزاده هاشم رد می شدیم و می رسیدیم به سراوان . یک جایی ، یک مرزی ، یک مرز محوی بود از عطر شمال . عطر نم . می آمد و می نشست روی فرمان . روی یقه . روی آستین . می فهمیدی رسیدی . نیم ساعت دیگر ، توی یک گرمایی بین چند تا چهره که هر جوری باشی و هر کاری کرده باشی ، به تو لبخند می زنند . لبخند از نوع خیلی خیلی واقعی . مرزش هم آن عطر نم بود . از یک جایی که هنوز نمی دانم کجاست .

4-کیک می پختم . در هر حالی . در حال خوشش اما پخش صوت سیاه خودش را تکه تکه می کرد و صدای هلن می پیچید : خونه اونجاست خونه من ، جایی که هستی تو با من ... . خم می شدم و به فر نگاه می کردم که یک توده قلبی شکل ، گرد ، مستطیل ، داخلش در حال حجم گرفتن بود . بوی وانیل و پوست پرتقال می خورد توی صورتم . علامت اینکه تا چند دقیقه دیگر باز هم دستم را خواهم سوزاند . باز هم در برگرداندن قالب عجله خواهم کرد . باز هم سینی بزرگ نقره ای را پر از نشان شادی و خانه و زن خواهم کرد و باز صدای بشقاب و چنگالهایی که عطر پرتقال گرفته اند .

5- هزار تا شماره دیگر می خواهم بنویسم . از هزار جور عطر و بو و رنگ و یاد . همین امروزش را هم حتی می توانم بنویسم . عطر دارچین و هل روی چای چینه بهاره لاهیجان . عطر بهار گیلان که در پاییز پشت پنجره ام غوطه می خورد و مرا می برد به جایی نزدیک در روزگار خیلی دور ...

No comments: