8/14/2015

Of the spotfull mind...

یک گروه بزرگی را هم از هموطنانم می بینم؛ از همان دورالبته٬ با بدن سالم٬ یک ساعت فاصله تا خانه پدری٬ کار در شرکت خصوصی٬ درس تمام شده٬ در یک رابطه ای که دستکم عکسهای شاد زیبائی دارد٬ ساکن یک آپارتمان رنگی یا خانه زیبا گیرم که از جیب باباجان کمک شده٬ در هر حال فرش ابریشم و قاب نقره و تشت طلا٬ سفر با دوست و رفیق٬ کیف آرایش به بزرگی یک چمدان٬ دوپس دوپس در اتومبیل نو... بعدش هر جا دستشان برسد از جیبشان در می آید:  آخ ای روزگار سنگین درد... ای قرصهای آرامبخش٬ ای سیاهی سکوت٬ ای راه نجاتی که نیستی ....
 
آدمهای اینجا که  می رویم زیر سقف هم و قاشق و چنگالشان را شمرده ام. دور از خانواده٬ سفر مدام  ولی همیشه در ارزانترین شرایط٬ شغلی که گاهی فقط یکشان دارد چون دیگری به نفع آنیکی شغل رها میکند برای مهاجرت یا نگهداری فرزند٬ آینده درس یا کاری که گاهی هم می ترساندشان٬ دوچرخه دست دوم٬ مبل دست سوم٬ از هفده سالگی اگر یک دلار از پدر یا مادر یا عمه و خاله و دایی کمک گرفته اند٬ پس داده اند. اگر هدیه گرفته اند تا ده سال نشانش داده اند به همه از جمله من و بابتش ذوق کرده اند.... و هر بار که بپرسی٬ حالشان یا خوب است یا می دانند که فلان بیماری٬ موقعیت شغلی٬ پوزیشن تحصیلی٬ پول سفر...در هر حال یک طوری می شود پس حال اینها هم بهتر خواهد شد.
 
اینکه یک نفر چه در داشته ها بغلطد و چه نه٬ ساکن هر جا که باشد و نباشد٬ با هر که باشد و از هر که بریده باشد٬ در هر شکل و هر احوال باید از قرص آرامبخشش عکس بگیرد یا در باب غم و سنگینی احوال بگوید و از آدمهای دیگر همدلی گدایی کند٬ در مقابل آنکسی که چنین رفتاری را به خواب هم نمی بیند٬ هر چقدر از هر چه داشته باشد و نه٬ از هیچ جا و هیچکسی جز خودش مطلقا طلبکار نیست٬ مرا به این باور می رساند که برای بعضی از بیماریهای خاص یک قوم هنوز اسمی اختراع نشده.
 

8/01/2015

*"When we press the thorn to our chest we know, we understand, and still we do it..."

بعد هم سالیان می گذرد به التیام زخمها.  ریشه از جا کنده شده ات را به دوش می کشی و به مأوایی می نشانی اش. به رویای روزی که بنشینی اش بپای؛ هر سبزینه نورسته ای، هر عشقه ای، سر سبز هر ساقه محتمل دیگری را که سربرآرد در دلت، از نطفه نابود می کنی و از خاکت بیرون می کشی که دو درخت در یک گلدان نگنجد. چنین می کنی و این رسم بغایت غمگینی است