5/29/2010

و من هنوز دیر میرسم

از روز اول من هی به خودم گفتم نه ، اشتباه می کنم ... بعد گفتم نه ، اشتباه نمی کنم ... بعد گفتم ولش کن ، بعد گفتم چه کاریست اصلا ؟ ها ، نه ؟ ّبعد تلاشم را کردم و یادم رفت گویا ... پشتم به یک آینه بود ، روبرویم سیل آدمهایی که آمده بودند به بهانه موسیقی و رقص و غذا به هم بگویند خداحافظ ... بعد از این هفته ، پروازها ، فرودگاهها ، قطارها و ماشینها ، خیلیهایشان را میبرد به یک سرزمین و کشور و قاره دیگر ...شاید دیگر هیچوقت هم را نبینیم .... دیروز ، که اسمش را گذاشته بودند روز آخرین آغوشها .
دیروز ، روز آخرین آغوشها ، همین دیروز عصر که می گوید من جمعه دیگر میروم ، که میگویم هوم، شِت ... که باز میگوید : ببین جمعه دیگر ... که یکهو میاید جلوتر ، یک لبخند کجی میاید توی صورتش که نمی دانم تلخ است ، پوزخند است ، غم گین است یا چیست ...هر چه هست شاد نیست ، یک لبخند کج است و میگوید "همه اش فکر میکردم چرا هیچوقت از من شماره تماسم را نخواستی ، هیچوقت دیدن من را جای دیگر نخواستی ، هیچوقت نخواستی یک بار شام بخوری با من،... الان که قرمز شدی یعنی میشد ؟؟ هه ، میشد؟؟" من موقعیتم بد است ، آدمها رد میشوند ، خیلیهاشان را به چهره میشناسم ، خیلیهاشان را نه ، پشت من به دیوار تکیه داده و من ...گرمم است ، خیلی گرمم است و مثل احمقها دنبال جواب میگردم و چرند می گویم : این کارها کار پسرانه است ، نیست ؟ از دخترها معمولا تقاضا میشود ، من چرا میبایست ؟؟؟ خودت چرا ... ؟؟؟؟ که رویش را کرده آنطرف ، به یک جای نامعلومی پوزخند می زد . من میدانم که دوستش صدایش نکرده ، اما وانمود کرد که انگار کسی صدایش زده و باید برود ... بعد که رویش را بگردانده طرفم با یک جور نگاه که همه زنها جنسش را بلدند و هم خوب است ، هم سخت است تاب بیاوریش ...و توی آن نگاه که جنسش را بلدم ، گفته : فکر کن ....این دفعه که اتفاق افتاد ، خودت آن کسی باش که فکر می کند ؛شاید یکی توی این جور مسائل اصلا خوب نباشد ....

5/23/2010

به شقایق و همه دیگرانی که از من پرسیدند

اهل دسته بندی آدمها نیستم ، به اینکه بگویم آدمها سه دسته اند ، پنج دسته اند ، آدم راه دورند ، آدم دوست داشتنهای مغرورند ، آدم ...اند . نه نیستم . فقط میدانم بعضی از آدمها بیشتر با حسهایشان زندگی میکنند ، بعضی بیشتر با فکرهایشان. امروز،بعد از خیلی آدمها و روزها و زندگیها که دیده ام ، معتقدم این " بیشتر " محل تغییر هم دارد ، بسته به اینست که چقدر از کجا و از که و به چه دلیلی نوازش دیده باشی ، سیلی خورده باشی ، دیده باشی ، شناخته باشی ... ، بسته به اینست که زیستن داستان شخصی و تصویر اجتماعیت چقدر برایت ارزان ، گران ، یا به صرفه تمام شده باشد که بخواهی جور دیگرش را ، یا نه همین که هست مثل همانی که بود به اندازه کافی خوب و به جا و درست است .
ما ناچاریم که قربانی بدهیم . هر روز ، هر ساعت . از سلولهای ساخته و پرداخته بدنمان و تار تار موهایمان بگیر ، تا آدمهایمان ، داشته ها و دستاوردهایمان ، عمرمان . قربانی میدهیم و روز شب میشود و دستاورد جدید می آورد ( و شاید هم نه ) و می گذرد و هر سیصد و خرده ای روز از هم می پرسیم چند ساله شدی ؟ و کیک تولدت چه رنگی بود ؟ هر سیصد و خرده ای روز ، تعداد رفته ها از آمده ها بسیار بیشتر است . تعداد گم شدن ها از یافتنها ، تعداد اشکها از عشقها ، تعداد از "دستم رفت"ها تا "به دست آوردم" ها و تنها چیزی که شک بردار و توقف مدار نیست ، زمان است ...این زمان لعنتی ... .
دوست من ، من هنوز سر حرفم هستم . من ، تو و خیلی های دیگر بیشتر با حسهایمان زیست می کنیم . و این گاهی آنقدر سخت میشود ، آنقدر سخت میشود که طرف میرود یک وبلاگ درست میکند و تویش می نویسد . آنقدر سختش می شود که میرود به عادت دبیرستانش کاغذ بر میدارد و توی کاغذ طرحهای بی ربط می کشد ، روی شانه دوستش گریه میکند ، تلفن میزند خانه و از در و دیوار حرف میزند و مواظب است به منطقه مین گذاری شده داستانش نزدیک نشود ، توی خوابش خفه میشود و تمام روز بعدش را انگار توی حباب است ، بی خودی سعی میکند خوشحال باشد و از این سعی بی خودش احساس حماقت میکند ...و هزار چیز دیگر ... اما ...
اما زندگی همین است . هر قدر ناعادلانه و سهمگین و سخت ... همین است و حتی برای کسی که بلد است پای عقل را بکشد وسط ، حس را و دل تنگ را و هزار بهانه گریستن را به تعویق بیندازد و یا حتی به تعطیل بکشاند ؛ برای او هم گاهی سخت میشود ، کسی چه میداند اما این گاهی چه وقت سر میرسد ؟ اینجور آدمها از احساسشان با من و تو حرف نمیزنند زیاد .
دوست نادیده ، نوشته ای که سختت است گاهی . اینکه به گمان بقیه تویی که عجیبی ، تویی که زیادی دوست میگیری دوستهایت را ، دوست داشته هایت را ... من می فهمم که از چه جور سختی ای حرف میزنی . ولی برای این راه حلی نیست جز اینکه خیلی نمایشش ندهی . خیلی پروارش نکنی و خیلی آب نریزی زیر گلدانش که هی بزرگ و بزرگ و بزرگ شود جوری که سایه اش روی سرت سنگینی کند ، جوری که او بیاید روی شانه های تو ، تو بمانی کنار پایش .
همین قدر که نازک بودنت و شکننده بودنت وتوان دوست داشتن بی غش ولی بی پاداشت را میبینی ، همین قدر که خودت را ، خودت بودنت را بلدی ، به نظرم کافیست . هر کسی باید بداند چقدر میتواند شنا کند ، عضلاتش ، نفسش ، گردش خونش چقدر اجازه دور شدن از ساحل را میدهند . همین قدری که بدانی تا کجاها میتوانی بروی ، بس است و هیچ لزومی ندارد که دایم به خودت نشان بدهی چقدر ورزیده تر شده ای ، چقدر دستهایت محکم تر آب را میشکافد ، چقدر نفست بیشتر اجازه زیر آب ماندن را میدهد ... به جایش ، پیشنهاد می کنم که کمی رو به خورشید درازبکشی روی آب ، کمی چشمهایت را ببندی و بگذاری آسمان تو را و صلح تو را و آرام تو را نگاه کند . اصلا بگذار همه ساحل به تویی نگاه کند که شناگر قابلی هستی ولی دریا را برای لذت آبتنی اش می خواهی ، نه اثبات قدرت عضلاتت . میدانی ؟ ما خیلی هم وقت نداریم . این تابستان هم که بگذرد ، کسی چه میداند دریا حتمن سر جایش باشد و ما سر جایمان باشیم و آسمان آبی باشد ؟ واقعا کسی چه میداند ؟
یک آدم خیلی حساس و کمتر حسابگر را میشناسم ، آدمی که خیلی با حس توی رگهایش زندگی میکند تا با عقل توی سرش .عادتش است که به آدمهایی که دوستشان دارد کتاب هدیه میدهد . همین آدم ، همین آدم خیلی حس و کمتر حساب ، توی جلد کتابهایی که هدیه میکند ، همیشه می نویسد :
حافظا چون غم و شادى جهان در گذرست
بهتر آنست كه من خاطر خود خوش دارم
خاطرت را خوش دار .

5/13/2010

پیراهنم سبز بود که بهار آمد، که باران گرفت

اینجا بهار است . بوی بهار دارد . آسمانش یک جور نیلی لامصبی است در ساعت ده شب ، که من به دریافتی غریب کفشهای کتانیم را پوشیدم و زدم بیرون . توی جادۀ درختهای تازه از خواب بیدار شده ، رفتم ، رفتم ، رفتم ...توی یادم آنقدر کوچک بودم که لباسهایم از کوچکی خنده دار بود . صدایم را یادم نیست اما یادم هست که حرف میزدم . توی یادم ، روی پشت بام زیر آسمان نیلی تهران که آن وقتها هنوز اینقدر خاکستری و کدر نبود می خوابیدم . مادربزرگم عاشق پشت بامهای تهران بود . شهر شمالی اش پشت بام نداشت ، سفال داشت ، پرستو داشت ، شبنم دم صبح داشت . خانه آن روزهای تهران اما پشت بام داشت ، کبوتر چاهی داشت و گرمای تابستانی را که میشکست با خنکای سرخ هندوانه های نوبر. آیا من به یاد آن شبها و تقلای شیرین مادربزرگم برای سر هم کردن قصه های خواب آور به خیابان زدم یا آن همه نیلی و سبز مرطوب مرا در سکوت دعوت کرد به یک عالمه راه رفتن شبانه و تنها ؟ مهم نیست ... هر چه بود من می رفتم و امن بودم و با خودم خوب . توی خودم کلی آدم بودند که با من حرف می زدند و با خودشان حرف میزدند و من به سر شکوفه ها دست میکشیدم . شکوفه ها را از خواب می پراندم و از عادت نداشتن به اینکه دست سبکی تن نازکشان را در نیمه شبی مرطوب نوازش کند .
اینجا بهار است . بوی بهار دارد . من از کنار خانه هایی که هیچ تلاشی برای پوشاندن دیوارها و آدمهایشان ندارند می گذشتم و توی یادم آنقدر خوش بودم به شبهای دیروقت مهمانی ، که نورهای خانه را کم میکردند و بقایای میز شام را برمیچیدند و سینی چای و شیرینی میچرخید .یادم آمد که چقدرخانه هایی را که کف مرمری داشتند بیشتر دوست داشتم . که میشد رویش سر بخورم و برای خودم شعر بخوانم و مواظب باشم هیچ چیزی را خراب نکنم . من خیلی بچه مواظبی بودم . آنقدر مواظب بودم که برای خودم عجیب است .
اینجا بهار است . آنقدر بهار است که پسرهایش به آدم متلک میگویند . دخترهایش روی چمن می نشینند و منی که بهار را به عطرهایش میشناسم ، بوی باران را توی هوا حس میکنم . خون خزر توی رگهایم به من می فهماند که همین الان باران میگیرد . من ، جلوی تعجب همه ، ناگهان شروع میکنم به دویدن . تند میدوم ، میدوم و کسی نمیفهمد چرا . فقط توی چشمهایشان یک جور لودگی هست و یک لبخند کج... حتما برای اینکه پیش خودشان می گویند این که داشت آرام و با لبخند راه میرفت ، دیوانه بانمکی است که الان مثل کره اسبی چموش میدود ... و من تمام محوطه را یک نفس میدوم ، با موهای آشفته میرسم به در خانه که باران به شدت شروع میکند به باریدن . آدمها جیغ میکشند و شلوغ و دستپاچه و هول توی دست و بال هم گیر میکنند . آنهایی که توی تراس امن ، گیلاس روز تعطیل به دست ، مشغول نگاه کردن زمین و آدمها و چمنها بودند ، برای من دست میزنند . منی که توی یادم هنوز روی پشت بام کنار مادربزرگم خوابیده ام .
میخواستم برای بچه قرمه سبزی بپزم . مواظبش بودم این مدت . مواظب بودم که فارسی اش خوب نیست ، که زیر آن همه ریش هنوز خیلی کوچک است ... این مدت همه اش انگلیسی با هم حرف می زدیم به جز سلام و خداحافظ و چطوری که دلش میخواست فارسی بگوید . برایش نوشتم چه وقتی را توی این هفته دوست داری یک بشقاب اصیل قرمه سبزی داشته باشی ؟ برایم نوشت چقدر همه این روزها دلم میخواست دعوتم می کردی ،کاش زودتر برایم نوشته بودی ، فردا دارم برمیگردم خانه ... ایالت همیشه بهار ، کالیفرنیا ... دلم گرفت .

5/07/2010

sunny and cool

خب ... دقیقاً می توانم بگویم که ارتباط به شدت معناداری بین روزهای آفتابی توام با عطربرگهای نورس ، توازن ترشح استروژن و پروژسترون و درخشندگی لبخند یک زن وجود دارد .