3/30/2022

گپ

  سلام دوستان

من از سال ۲۰۰۹ در این فضا می نویسم خیلیهاتان میدانید. پیش‌تر در جاهای دیگری می نوشتم و بعضی از شما از همان‌وقت به من پیوسته اید. عمریست. مایه‌ مسرت من است.

شما شاهد روزها و شبهای زندگی من در ایران؛ زندگیم در مهاجرت، کوچ، دلتنگیها، وصال، خشم و شادی، درس خواندن، شکست و موفقیت، عشق و دل‌شکستگیها، ازدواج، آمدن فرزند، ارتقای شغل، ناامیدیها و تلاشها، مادر بودنم، سوگ و فراق و خداحافظی های من بوده اید. خلاصه کنم: شاهد اشکها و لبخندهای من.

در کامنتها، ایمیلهای خصوصی، پانوشته مطالبم که برایم فرستاده اید؛ شما هم با من حرف زده اید یا هیچ نگفته اید و در سکوت خوانده اید و رفته اید تا بار بعد.

اول

از همراهی و رفاقت شما مغرور و ممنونم. خیلی زیاد.

و آخر

نوشته های اینجا برای فضای اینستاگرام و کپشن عکسهای خصوصی و عمومی نیست. من اینستاگرام خصوصی و بسته ای دارم و حتی در همانجا به نوشته ای که اینجا می نویسم ارجاع نمیدهم. حال من در آنجا با حال من در اینجا بسیار متفاوت است. نوشته های اینجا در وهله اول  مال همین جا و گفت ِمن و شنید ِشماست. یا مال فضایی است که  دغدغه آدمها  صرفا ادبیات فارسی است نه تماشای عکس از غذا و سفر و گوشواره و کفش. به همین دلیل اگر بختیار بودم و مطلبی را دوست داشتید که جای دیگر داشته باشید، لطفا ماخذ و منبع بدهید. نه که من دو سه سال بعدش ببینم مطلبی را که در لحظاتی حاصل رنج و غم عظیمم بوده؛ یا از دل شعفی شخصی برآمده و کلمه شده؛ پای یک عکس نامربوط به من و احوال من باشد بدون آنکه ذکر شود از کجا آمده و گوینده شخص دیگر و احوالش حال دیگریست.

ممنونم که رعایت میکنید

جانتان ساق




3/08/2022

8. 3

 در خانه زنی بزرگ شدم که همیشه استقلال مالی و فکری داشت. شاگرد اول مدرسه، دانشجوی ممتاز، کارمند کلیدی، مدرس برجسته و رییس دانشکده بود آنهم زمانی که به کرّات پشت سر میگفتند مگر در کل یک استان، مرد اینقدر کم آمده که یک زن رییس باشد؟

در آن خانه، اتاقی از آن خود، کتابخانه ای غنی از آن خود، میز کار و چراغ مطالعه داشتم. فرقی برایش نداشت که کلاس نقاشی یا آشپزی یا گرامر عربی میروم. فقط انتظارش این بود که نصفه کاره ولشان نکنم که نکردم. 

روزی که به او شرح دلدادگی ام‌ را به پسر آسمان‌جل دانشجویی گفتم، پاسخ داد که آدم بودن از هر چیز دیگر بودن در این جهان مهم تر است، و شادی ِپول داشتن مساوی شادی ِ در تعادل بودن نیست؛ پس پول نباید مایه نگرانی من باشد.

اکثریت دوستان من از نسل دهه شصت، هنوز تلفنهاشان شنود می شد و هنوز در حصر خانگی میرفتند اگر کسی پی میبرد که دلباخته پسرکی هستند؛ من اما دلیلی برای ترسیدن نداشتم. وقتی دوست پسرم را بهش معرفی کردم، شام دعوتش کرد بیرون، آخرش به او هدیه درخوری داد و گفت: با قلب هم شوخی نکنید.

روزی که با کمر خم شده از درد و قلبی شکسته و تکه پاره جدا شدم، مثل کوه پشت من ایستاده بود و گفت: هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده، نترس.

شب ازدواجم، جلوی جماعتی از نژادها و زبانهای مختلف، ایستاد و از عشق خودش به من خطابه ای کوتاه گفت، که همچنان در یاد همه شان هست پس از اینهمه سال، به من میگویند.

نیمه شبی که نوزادم را دادند در آغوشم، صورت او را دیدم که‌‌ انگار پا به پای من درد کشیده از نو. یادم هست که داشت قنداق را به مهارت مادربزرگم می‌بست  ولی برعکس کلیشه های رایج پریهای کارتونهای والت‌دیزنی، برای کودک فقط آرزوی بالیدن و سلامت جسم و روان کرد و بس؛ از خوشگلی، موفقیت، بخت سفید، ثروت و .... هیچ نگفت.

برای منِ دست‌پرورده چنان آدمی؛ برای من ِ پا گذاشته بر چنان زمین مساعدی؛ مستقل بودن، رو در روی ناملایمات دنیا و آدمها ایستادن، حساس بودن به نابربری، تسلیم نشدن و نماندن و تن ندادن، کار چندان سختی نبود. من نمی بایست راهی را خودم کشف و شروع کنم. من ادامه رو بودم. من صرفا تمرین می‌کردم آنچه را که یاد گرفته بودم. سختیها را او پیش از من کشیده بود، خون دلها را خورده بود و جنگها را جنگیده بود. من فقط درسهای آموخته را پس میدادم. آنچه جلوی چشمم بود، آن میراثی که به دستم داد، صرفا پاس داشتم که سر موعد، به دست دخترکم برسانمش. کار شاقی نبود، او قبل من از عهده برآمده بود.

زنان مناطق دوردست جدامانده از جمع، زنان برخاسته از تعصب خشک و اجبار مرزها، زنان تنها مانده روبروی جمعیتی قدرتمند و دگم، زنانی که دلشان دانش و تحصیل و افقهای روشنتر میخواست و اجازه و امکان و فرصت نداشتند، زنانی که تنها موجود مونث دگراندیش در یک خانواده سنتی هستند، زنانی که صدایشان به هیچ جا نرسید یا رسید و خفه شد، زنانی که کتک خوردند، کشته شدند، حبس شدند؛ در حلقه ازدواجی نخواسته یا ابدیت آشپزخانه یا بی مدنیتی زندانهایی به جرم عشق، رقص، رنگ، دانش و دادخواهی گرفتار دیوارهای بلندند...  این روز و هر روز متعلق به آنهاست. به این زنانی که بار جهل جهان را به دوش می کشند. امروز و هر روز متعلق به این زنان است. آنهایند که باید روی قله ها و تریبونها و سکوهای جهان بایستند که ما همواره با احترام نگاهشان کنیم تا یادمان نرود. تا مبادا یادمان برود...