3/28/2010

into green sleeves

شب بوده یا روز ؟ من از کدام شب ، من از کدام روز ، اینگونه پرتوان شدم زیستن را بی داشتن نیاز به کسی ، آغوشی ، دستی برای دوست داشتن ؟ من از کدام شب و کدام روز ، کافی شدم و بس ماندم برای همینی که هستم ؟ این چقدر خطرناک است ؟ خطرناک است اصلاً ؟ دلم برای خودش سرخوشانه می تپد و خودش را می سپارد به هر ثانیه ای که رنگ میگیرد بی حساب و فکر و معادله و دل تنگ و جان شیفته . دلم برای خودش می تپد و گاهی می دود و گاهی سر میجنباند که هی ... بگذار تا بگذرد .حتی گاهی رام می شود و نگاه می کند و لبخند میزند . گاهی لبخند می زند و خون تازه گرم می تراود از بطنش . پیامد لبخندها را اما ، پیامد گرما و سرخی و عطش نفس را ؛ نه ، تاب نمی آورد ، نمی خواهد . و من از کی اینقدر بی نیاز به دوست داشتنی خاص ، شعرهای عاشقانه می خوانم و نگاههای آدمها را می بینم و دلم هوایی نمی شود ؟
برایم نوشته : " مرا می ترسانی ... مثل آهوبره ای می دوی ، جوری بی حواس و نرم میدوی که آدم فکر می کند چه شکار راحتی، که میاید پی شکارت با خیال راحت ، و بی هوا خودش را می بیند که گیر کرده توی دام و تو را می بیند که دور میشوی بی نگاهی به پشت سر ... ، مرا میترسانی .... ." راست میگوید ، من ماههاست که سرم را نچرخانده ام ببینم رد پایم چه شکلی است ، روی کدام زمین است ، از کجا به کجا می رسد ... .
دایره های دورم ، کم کم و نرم نرم بزرگ شدند . مرزهای خود تنیده سخت و سنگی ، آب شدند در بلوغی که زاییده سخت ترین ساعات حیات تا به امروزم بود . از چه روزی و شبی ؟ نمیدانم . همه اش اما این است که امروز در مرکز دایره های رنگی و وسیع و لرزان ، حرکت می کنم و باد می وزد و دایره ها میرقصند و دیگر محیطشان روی بودنم سنگینی نمی کند . دیگر فضای بزرگی هست بین من و یک عالمه مرز و مکتب و باید و نباید . دیگر می توانم بروم ، میتوانم بمانم ، میتوانم نباشم ، میتوانم باشم ... و همه اینها را ، می توانم که با کسی شریک نشوم . این چقدر بد است ؟ این بد است اصلاً ؟
دو تایی نشستند روبرویم و در سکوت اجازه دادند پیشخدمت چینی ، بشقابم را از نودل و ماهیچه پر کند . تنها که شدیم دستهایشان را آوردند جلو و گفتند و گفتند و دلیل دادند و برهان آوردند و ثابت کردند که من چرا باید یکی را انتخاب کنم برای راهپیمایی های روزانه ام توی حیاط خلوت زندگی . یکی را عاشق بشوم برای خوابهای عصر ، برای خلوت غروبهای کنار دریا ، برای شبهای تابستان و صبحهای پاییز ... . دلیل می دادند و من آرام آرام تمرین می کردم که با چوبهای چینی ، بهتر کار کنم و قارچها را از ذرت ها جدا کنم و همزمان فکر میکردم که بستنی وانیلی اینجا حرف ندارد و تا حالا بستنی وانیلی با پرتقال نخورده بودم و چقدر خوب است که میشود از مغازه کناری دو قوطی سیدر با طعم نارنگی خرید و رفت به اولین مهمانی ترم بهار .چقدر خوب است که میشود مویهایم را تابدار بریزم روی شانه ، چقدر خوب است که لاک ناخنم صدفی باشد . جمله آخرشان چیزی بود در مایه های " تا آخر عمر که تنها نمیشود !" و من یکه خوردم .حواسم از همه جا جمع شد و آمد روی میز ، کنار دستهای مدلل . تا آخر عمر ، تنها ؟ و چرا این " تن ها " یی برای من تلخ نیست دیگر ؟ منی که روزگاری روی خودم قمار کردم برای دیگر " تن ها " نبودن ! روی خودم قمار کردم و باختم و روی سینه خودم قد کشیدم . چنانی که میبینم از آدمهای رهگذر ، از همینها که دوستشان دارم ، از همانها که دوستشان ندارم ، بلند ترم . شانه ام به شانه کسی نمی ساید . این تقصیر هیچکس نیست به گمانم . دست خودم هم نیست که حسش خوب است . حسش خوب است که بندی به پایم نیست . حسش خوب است که دیگر نمی ترسم . نمی ترسم . این نترسیدنم خیلی خوب است .

3/27/2010

dont lose controle

sometimes it gets too much .... hum .... here it is officially written to be remembered afterward .... that incident, never gonna happen again . precisely, i wont let it once a blue moon . bloody seriouse i am

3/23/2010

چنان که تبخیر آرام افیون از جویبار خون رگهام

رها شدم . عبور کردم از آن دم و بازدم آخر . بعد از هفتصد و بیست روز . هفتصد و بیست شب ... که نه ؛ هفتصد و بیست سال گذشت و منی که زنده ماندم به سعی ، از واپسین لحظه آن " ما " یی که روزی مَنَش بودم ... به جد رها شدم .

3/16/2010

بیا ای عمو نوروز .... برو ای غم امروز

تو فکر کن من نفسم گرم است و راهم دور . تو فکر کن من نمیدانم مردم از ولیعصر و آرژانتین و میرداماد و جمهوری و گلسار و جهانشهر و بلوار سجاد و صفائیه ، بی لبخند می گذرند . خبر ندارم گرانی است ، خبر ندارم چه خبر بود ، چه خبر هست .من هم فکر میکنم تو نمیدانی که من ، که یک عالم آدم مثل من امسال پای سفره خانگی خانه ، پای تلویزیون بزرگ توی هال ، پای آدمهای آشنا ، پای همان چند تا آدم همیشه پایه برای دوست داشتن ، نیستند . من هم فکر میکنم تو به مخیله ات نرسد که روزگارم چه شکلی است، چقدر مقاله سخت سخت دارم برای خواندن ،چقدر دغدغه دارم از اقامت و نرخ ارز و کلاسهای اجباری و فکر هر روز اداره کردن خودم و زندگیم و نگرانی هر روز برای آنها که دوستشان دارم و نیستیم کنار هم . که در چه چاهی سر فرو بردم که رسیدم به اینجا . اما این که چقدر از هم ، از توی فکر هم دوریم ، مرا منع نمیکند از اینکه از صبح آهنگ چهار شنبه سوری را که نیاز فرستاده گوش نکنم با صدای بلند . به هر" هپی نیو یِر " که می شنوم از آدمهای سال میلادی به پهنای صورتم لبخند نزنم . هوس آتشبازی اکباتانی نکنم . قرار پختن شیرینی نخودچی را برای دهمین بار چک نکنم . تبریک نگویم،زبانم به حرف تبریک و مبارک نچرخد . من حتی همین الانش که اینها را می نویسم ، دلم می زند برای این جلسه امروز که باید جلوی آن همه آدم حرف بزنم و تصویرها را روی آن صفحه دیواری نشان بدهم و غلط نگویم و هول نباشم و خرابکاری نکنم و نمره بگیرم و این واحد را نمره بیاورم و این نمره یعنی حق ادامه خودم . تو فکر کن جدی نیست ، من فکر می کنم تو چقدر دوری از من . در آستان بهار ، جان آدمها توی آن خیابانها افتاد روی خاک . تو فکر کن من فقط گریستم و استتوس عوض کردم و حس کردم چه کمم . من فکر میکنم تو چقدر دوری از من . الان هم دارم ادامه میدهم خودم را توی این خاک چون زندگی حق همه ماست . و راستش دلیلی برای خاکستری ماندن و توی خاکستر ماندن نمی بینم . زیباترین تصویر این ماههایم ، عکس یک پیرزن و پیرمرد آلمانی بود ایستاده روی تل خرابه و خاکستر . خرابه و خاکستری که ساعتی پیش خانه شان بود. روی آن حجم از عدم و سیاهی و بی امیدی ، داشتند آجرهای سالم را پیدا میکردند ..... خدای من .... آجرهای سالم را پیدا میکردند برای " از نو " . تو فکر کن من چقدر دورم از تو . مهم نیست . من امروز میروم و فشفشه میخرم و حتی اگر شده در یک پارک یا اولین خیابانی که یک آدم فشفشه به دست ببینم نورهای رنگی میفرستم به هوا . من امروز فکر میکنم که شب آخرین چهارشنبه سال برای جفتمان دعا کنم و " از نو " را آرزو کنم . روزهای " از نو " را ، بهار " از نو " را ، نفسهای " از نو " را . باشد یک روز ، یک روز خوب ، همگی مان ، زردی رخ همه زمستانهای خجل را بدهیم به سرخی آتش آشتی روزهای " از نو " .

3/07/2010

laendler

شاید جولیا هم میدانست که اتفاقی به خوشایندی دوست داشتن در شرف وقوع است . شاید می دانست که پشت آن چشمهای مغرور یک مهر نافذ و نو جریان دارد . کسی چه میداند ؟ شاید چند بار هنگام عبور از کنارپنجره ها و حایل به نرده های راه پله ها ، شاید چند بار وقت ایستادن در سه کنج دیوار ، شاید وقتی حواسش بوده که نباید حواسش باشد ، آن نگاههای دزدانه بسیار مردانه را دیده بود روی شانه هایش ، پوست صورتش ، موهایش ، ساقهایش ... . اینجور موقع ها خیلی ها می نویسند : " زنها این چیزها را خوب می فهمند " . من اما این را نمی گویم . می گویم شاید میدانست . شاید می دانست و خودش را متقاعد میکرد که نه ، نمی داند . چون ترس از عشق ورزی به آدمی که تو فکر میکنی آدم محالیست ، می تواند جلوی خیلی ازبه وضوح دانستنها و دیدنها و حس کردنهایت را بگیرد . و جولیا ، کمی .... نه ، جولیا خیلی میترسید . آنقدر میترسید که هنگام رقص ، آن لحظه ای که زن باید چند قدم عقب تر از مرد گام بردارد و دست راستش را با قدرتی قدر روی شانه چپ او بگذارد و از او عبور کند ، یک مکث ترسخورده معصومانه ای کرد که من هم حتی در باره اش می نویسم : زنها ، این چیزها را خوب می فهمند . مردها هم این چیزها را خوب می فهمند . همانطور که فون تراپ فهمید . فهمید که همراه رقصش جرات ندارد داوطلبانه دست روی شانه اش بگذارد ، لمسش کند ، همراه رقص بودنش را ، انتخاب شدنش برای همراه رقص بودن را ، اصل انتخاب شدنش را به رسمیت بشناسد ، اعلام کند ، به آن فخر کند ... . فون تراپ فهمید . و بدون آنکه نشان بدهد میداند ، با بزرگواری نادر مردانه ای که می تواند ترسهای زنانه را ببیند و خود را به ندیدن بزند ، دستش را پیش برد و دستهای نامطمئن را به سوی خودش کشید . دستهایش قوی ، دستهایش مطمئن و آرام ... ولی نگاهش برای چند ثانیه کوتاه بی پناه شد ... ، شاید خودش هم نیاز داشت که نترسد ... که میداند ؟ شاید قلب خودش هم مثل گنجشکک هراس خورده ای می طپیده به هزار ضرب در کوچکترین و زیباترین ثانیه عمر ... .


http://www.youtube.com/watch?v=waNCfEYt-w8&feature=player_embedded

3/02/2010

treat you like a queen

آيدين گفت :« خانم سورمه.»

سورمه گفت : «سورملينا.»

آيدين گفت : «خانم سورملينا ، اجازه مي دهيد من شما را دوست داشته باشم؟»

سورمه ايستاد.لبخند زد و زبانش را به آرامي به لب بالا كشيد.

سمفوني مردگان ، عباس معروفي