6/30/2019

Your only way

یک کلی‌نگری شایعی هست در مورد تک‌فرزندها‌. بلافاصله با شنیدن اینکه فلانی خواهر و برادر ندارد، ملت یاد بی کفایتی از فرط در اختیار داشتن امکانات، بزرگ شدن لای پر قو، بی عرضگی، دست و پا چلفتی بودن و لوسی و خودخواهی می افتند.
شخصا سالهای زیادی از زندگی ام را بیهوده صرف اثبات نازک‌نارنجی نبودن و لوس نبودن و بی عرضه و تنبل نبودنم به جهانیان کرده ام. در کنارش خودم در زندگی دوستانی داشتم و دارم که مرا همواره متعجب می کنند.
دوست هنرمند شیک‌پوش زیبایی دارم‌ که هرگز تنها سفر نکرده چون واقعا از مواجهه تنهایی با موقعیتهای جدید می ترسد. یکی دیگر زن تحصیل کرده باهوشی است که پس از چندین سال دوری، فرصت دیدارمان را لغو کرد چون به گفته خودش از پیدا نکردن راهها و قطارها در یک بین شهری چهل دقیقه ای در کشوری دیگر هراس دارد. دوست دیگری دارم که مرد موفق خوش ‌سیمایی است ولی فوبیای خجالت زده شدن جلوی یک جمع حتی صمیمی را دارد! برای همین حاضر است فرضا نیم ساعت در خیابان بماند یا از سر صندلی اش تکان نخورد ولی اولین مهمان یک دورهمی نباشد یا لیوانی را واژگون نکند. دوست سابقی داشتم که خودش را مجاز به انواع بذله‌گویی ها می دانست اما هر کلام‌ ساده ای ممکن بود بهش جوری بر بخورد که چندین سال گوینده را نبخشد. دوستانی دارم که تصوری از اقامت در هتل ارزان‌قیمت، کار پر زحمت‌ و کم اجرت دانشجویی، خرید نکردن در سفر به دلیل بودجه محدود و همزمان احساس غبن و بدبختی نکردن! را ندارند. آدمهایی را از نزدیک می شناسم که حاضرند از  بی پولی گرسنگی بکشند اما شغل تمیز کاری یا پیشخدمتی رستوران را تجربه نکنند. اصولا کارگر برایشان یک قشری است که باید بهش کمک بشود اما محال است معاشر و دوستشان باشد. تمام این آدمها از یک تا چند خواهر و برادر دارند.
آن پر قویی که لابلایش بزرگ شدم مانع زنده ماندنم نشد در مثلا غروبی که در جنگل پرتی گم شدم و تمام شب را پیاده تا صبح به دنبال سایه ام راه رفتم تا به یک دهکده کوچک برسم. مانع سفر کردنم نشد وقتی فقط چند سکه پول خرد تمامی دارایی ام بود. مانع مهاجرت کردنم نشد وقتی حتی سلام و خداحافظی کشور مقصد را نمی دانستم. پر قوی مذکور باعث نشد که خودم را بالاتر از آدمهایی ببینم که بهشان دل می بستم حتی اگر به اوج حماقت و نادانی ام تعبیر می شد‌ و نتیجه عکس می داد جوری که هر کار خوبی کنم بد تعبیر بشود‌. با ناز و نوازش بزرگ شدن موجب نشد تا زندگی به من سیلی زد من فوری بنشینم سر جایم و صرفا به حال زارم گریه کنم.
در روزهایی که غول افسردگی آوار شده بود یا بیماری و تنهایی هم دست شده بودند یا ترس از جمله "فردا چه می شود" از گوشه اتاق چون دیو خشمناکی به سقف تنوره می کشید، من البته که قوی و آماده و رویین تن، سینه سپر نکرده بودم اتفاقا! که خیلی هم می ترسیدم و خیلی هم غمگین می شدم و در بسیاری مواقع نمی دانستم چه کنم. اما اگر ترس را و نازکی و ناتوانی را خوراک می دادم، آن روی کثیف بی‌رحم زندگی مرا می بلعید. و آن بلعیده شدن چنان حقیرانه بود که مرا وا می داشت هر گونه پر قوی سابق را فراموش کنم. و همزمان  تاسف نخورم که ای وای توی قبلی کجا و اینجای زندگی کجا، ای وای تو که تخم طلا می گذاشتی و تاج بودنت منت بر سر دنیا بود و بی مهری دنیا و آدمها و موقعیتها و ثروتها و ...حق تو نبود و لابد اما فلانی و بساری جای تو حقشان بود!
واقعا کدام فلانی؟ کدام حق؟ زندگی همین است... برای همه همین است چه ترسو چه شجاع. چه از ترس سفر در جای خود نشسته چه از شوق دیدن به هر باد موافق بادبان سپرده. به قول پدربزرگ فقیدم "زندگی ساز دارد، سوز دارد... " پوزخند کجی می زد و بارها می خواندش.



t.me/November25th