9/29/2012

تا کی حجاب خودی و کی برخیزی؟

این حاشیه کلا بددردی است. و من نمی دانم ما چرا اینقدر یاد نگرفته ایم که حاشیه نرویم. وظیفه آموزشش به عهده خانه بوده یا مدرسه یا کجا؟ کجا کوتاهی کرده اند؟ که انگار به خیلی از ما یاد ندادند که وقتی مقصریم خیلی رک و راست به طرف بگوییم من متاسفم و عذر میخواهم. هی بهانه جور نکنیم و کشش ندهیم ؟ یا وقتی میخواهیم یکی را از سر باز کنیم خیلی راحت بگوییم من الان واقعا وقت ندارم . خودمان را هی پیچ و تاب ندهیم و لبخند زورکی نزنیم؟ "حفظ سلام و علیک " نکنیم وقتی سایه طرف را با تیر میزنیم؟ دهانمان خشک نشود وقت ِ گفتن ِ دوستت دارم و هی زور نزنیم و خودمان را نگه نداریم و منع نکنیم از ابرازش و عوضش هی کارهای عجیب و غریب نکنیم برای جبران مافاتی که خیلی ساده و "بسوده" می توانستند مافات نباشند؟ وقتی تعهد نمی خواهیم بگوییم تعهد نمیخواهم و هی صغری کبری نچینیم که خوشگلش کنیم. وقتی تعهد می خواهیم رک بگوییم تعهد می خواهم و هی دست به لطایف الحیل نزنیم. چرا یاد نگرفتیم واقعا که رک بگوییم چه میخواهیم، چه نمی خواهیم ، چرا سر اصل مطلب نمی رویم همان اول کار؟
چرا به ما یاد ندادند؟ چرا یاد نگرفتیم ؟

9/24/2012

هنوز لبخند زندن بهتر از دو نقطه دی است

تنها شدگی ها بر چند دسته اند. حال گروه بندی اش را ندارم . به طور خیلی کلی اما بدترین و ناگهانی ترینش را من در وطن خودم تجربه کردم . حاصلش؛ حاصل قابل شمارشش، یکی دو تا سفر بود و یک سری نوشته و تکمیل یک پازل هزار تکه ای و دیدن چند سریال و به شدت درس خواندن. از شوک و شبهه که در آمدم، دیگر مار هایم را خورده بودم جوری که افعی مقابلم سوسک بود. لازم ندارم که دلسوزی بر انگیزم . امروز من فکر می کنم برای اکثر انسانها لازم است که مار هایشان را سر وقتش بخورند در این جهان. این بهشان کمک می کند که آدمهای بهتری باشند برای خودشان! صرفا برای خودشان و در حق خودشان بهتر عمل کنند. و کمتر آزارنده باشند. و روی اعصاب بقیه نروند چون به محض دیدن اخطارها، یاد می گیرند که به موقع کنار بکشند یا بیرون بکشند و از این دست

در خارج اول که بودم، یک جمع خوبی بودیم یک روزگاری  ( یا من دلم می خواهد اینطور فکر کنم که یک روزگاری خوب بودیم توی آن جمع) و بعد طبق عادت بسیاری از جمعهای خوب فارسی زبان، حرف توی حرف و حرف پشت سر و حرف جلوی چشم آنقدر زیاد و بد و گند شد که من یک روزه و یک تنه از یک عالمه آدم بریدم. این یک عالمه آدم اسم عام است برای خواصی که هر روز به جز وقت خواب، و حتی گاهی وقت خواب، با هم معاشر بودیم. همسایه بودیم. همکلاس بودیم. هم پیاله بودیم. هم زبان بودیم. و خیلی "هم " های دیگر بودیم. و من دیدم که وای که نمیشود. وقتی که دیدم و بعد بهشان گفتم نمی شود،  یکیشان برگشت گفت : تنها می شی. سختت میشه.  آن لحظه  من شاید از روی غرور یا از روی غریزه ( چون اصلا تا همان لحظه به "سختم می شه " اش فکر نکرده بودم ) گفته بودم : کلا یک مقادیری تنهایی برای همه لازم است گیرم به صرافتش نباشیم و البته که آدم با آدم خیلی فرق دارد و برای همین تو بیا و ما را از سر بریده نترسان. ما تنها شدنها را دور زده ایم دیگر پدر جان . و خب مکالمه در همینجا به پایان رسید و کسی دیگر ما را از نبود خودش نترساند. آن روز من رفتم خانه. فردایش رفتم یک رستوران برای ناهار. و با اینکه دیگر دور میزم شلوغ نبود، اما مرغ سرخ شده در سس آناناس همچنان خوشمزه بود! و اینجور شد که من با همه توانم در طول آن سال به خودم خوش گذراندم. از آفریدن سفر و تعویض خانه و شکل دادن به رابطه های جدید تا پرداختن به همانهایی که داشتم از وبلاگ و کتاب و مجموعه موسیقی و فیلمهایم. سال که تمام شد دیدم عجب ! خسرانی هم نبوده تهش. خدایی اش را بخواهم بگویم دیدم از وقت گذرانی با دو خط کتاب یا نیم ساعت کنسرت یا چه می دانم یک فیلم وودی آلن، خیلی انسان بهتری در می آید تا ساعتها و ساعتها هی قاطی شدن و اختلاط آدمیزادها با هم. چه انرِژی ها که هدر نمی دهیم
 این روزها مثلا؛ که کمتر وول خورده ام توی آدمها، دیده ام که دارم به سرعت نه چندان یواشی، باز هم یک زبان جدید یاد می گیرم جوری که همین امروز معلمم مرا برد جلوی تخته تا به بقیه درسی را که خوب فهمیده بودم توضیح بدهم. دیدم که توی این مدت چندین و چند تا فیلم خوب دیده ام و دو تا کتاب دویست برگی تمام کرده ام و یک سیصد برگی جلوی چشمم است. معاشرتهای مجازی یا رفت و آمد های کیلویی ام کم شده و نوع حقیقی یا انتخابی اش به قائده و درست و درمان شده . جوری که دو تا مهمانی بزرگ تر از قد خودم داده ام و یک غذای خیلی سخت روسی یاد گرفته ام از یک همکار خیلی کم حرف و میان سال که با هم اخت شدیم بدجور. برای سالروز تولد یک آدمی کاری کرده ام که گفت در تمام چهل و خرده ای سال زندگی اش این اولین باری بود که اینجور ذوق کرده بوده و غافلگیر تولدی شده بوده که تا قبل این هر وقت بهش فکر می کرد حالش بد می شد. یک آدم عمده ای در زندگی ام را بیشتر از قبل فهمیده ام چون در جهت فهمیدن و پذیرش و گوش سپردنش ، وقت گذاشته ام. یعنی وقتش را پیدا کرده ام که بگذارم. وقت فعال، نه وقت مرده!. کارم را پیش برده ام و البته که گاهی از پیشرفتش ناامید شده ام و حتی گریسته ام اما چند دقیقه بعد لیوان قهوه به دست ، دوباره از نو آغاز کرده ام. سه تا دوست جدید پیدا کرده ام برای وقتهای خیلی خالی خاص. کارهایم را مرتب چیده ام و یک ماه مرخصی جور کرده ام و برایش برنامه ریخته ام. بیشتر از پیش دوست داشته شده ام انگار که یک موجود جدیدی باشم. کمتر به این و آن و فلان و بهمان فکر کرده ام و کمتر جمله و حرف و خطابه تولید کرده ام و به جایش بیشتر زندگی کرده ام. رژیم غذاییم را تغییر داده ام. حرکت بیشتر را اجباری کرده ام. وقتم را به خودم اختصاص داده ام و هی نگاه نکردم که کی دارد چی می گوید و نظر کی به کجاست. به خودم پرداخته ام و به کارهایم و به یک چیزهای مشخص که هنوز دوست دارم بهشان برسم. یک خستگی آسوده ای داشته ام وقت خواب. دیگر پیش نیامده که به خودم بگویم امروز هم هزار ساعت و دقیقه تلف شده داشتی که به هیچ گذشت. توی فیس بوک و جیمیل و پلاس و هر چه از این دست، بسیار کمتر چرخیده ام. عضو فعال یک گروه تئاتر شده ام. اینها را مدیون کم کردن معاشرت های مجازی یا حرف زدن و حرف شنیدن های مداوم هستم. الان که بطری آب و جزوه های مرتب شده و کارهای تمام و ناتمامم جلوی میزم چیده شده اند، متاسف نیستم که این شکل زندگی زودتر میسر نشد. لابد زمان خودش را میخواست و ماه پیش و سال پیش و پیشتر از این، همانقدر بلد بودم. الان که الان است، بیشتر یاد گرفته ام و نمود بیرونی اش مشخص است و همین روح مرا نوازش می کند. پاییز هم که هست. زندگی خوش رنگ تر است همیشه توی پاییز 

9/19/2012

سونات کوچکی برای پاییز

هنوز گاهی بوی مداد می آید و چرم قرمز کیف دخترک خیلی لاغر و کوچکی که روز اول مدرسه اش اصلا نترسیده بود اما خوش هم  نگذشت به او توی کلاس. از چند سال بعد که عقل رس شد مدرسه رفتن توی ایران آرزویی  نبود که بخواهد  برای کودکان تازه
 یاد خانه کوچک پارسال  افتادم که بزرگترین پنجره عمرم را داشت. این وقت سال پاییز توی اتاقم بود هر صبح .دو نفر توی آن خانه تز نوشته اند. و سیب پاییزی چیده اند. و باران پشت پنجره را نگاه کرده اند و چای نوشیده اند. یاد یادهاشان به خیر

یاد وبلاگ قدیمی ام و خود قدیمی ام هم افتادم . اول هر پاییز، آدمهای عزیز ندیده ای داشتم که زحمتشان نمیشد به من بنویسند و بگویند پاییز مبارک. این همه صفحه مجازی ما را تنبل و کم رنگ کرده . الان نمیدانم کجایند و اصلن میدانند من اینجایم؟ که فصل مشترک این من و آن من ؛ دوست داشتن پاییز و دوست گرفته شدن در پاییز است فقط

خیابان ولیعصر زیباترین پاییز های عمر مرا  دارد تا همین الان. امیدوارم روزی خیابان دراز دیگری پیدا بشود که من همانقدر پاییزش را بو بکشم و دوست بدارم و یاد کنم

دنبال آهنگ و تصویر مناسبی میگشتم . یک مرغکی خواند پشت پنجره محل کارم که الان آبی ترین آسمان و مایل ترین خورشید و سبزترین درخت بلوط را دارد. دیدم نوشتن همین ترکیب، مناسبترین تصویر است برای پاییز نورسی  که همیشه مرا مجذوب میکند .

9/14/2012

ایفل

رسیده بودیم زیر برج و من داشتم از کلیشه حرف میزدم. از کلیشه های جاری . از ملال تکرار . رسیدیم پای برج که گفتم '' ها. مثلا یکیش همین اینجا. مردم فکر میکنند تا برسند این زیر یا اولین باری که از پیچ کوچه الحکیم رد بشوند و برج را ببینند باید که روبروی هم بایستند و هم را ببوسند . جای بوسیدن همینجاست . باید که اینها همان کار را تکرار کنند چون بقیه هم همین طور کرده اند ! هه . خب که چی؟؟ لوس بازی های مسری'' ... جمله ام تمام نشده بود که دیدم خیره نگاهم میکند و آرام . من ساکت شدم . بعد او گفت تکراریست باشد . ولی حالا واقعا ایرادش کجاست؟ که این برج با این همه تاریخچه و هیاهو و عکس های روزمره ، با هزاران توریست روز و توریست شب ، یک بهانه دیگری باشد که آدمها به هم خیره بشوند؟ و هم را یادشان نرود؟ و دیدنش را آغاز نکنند مگر اینکه حتمن هم را بوسیده باشند این زیر؟ زیبا نیست ؟ حتا اگر کلیشه ؟ اینکه سی سال دیگر هنوز میدانند که زیر برجی که هنوز معروف و دوست داشتنی است و خیلی های دیگر دوست دارند که سفر کنند به آن، بوسیده شده اند.کسی را داشته اند که ببوسند . این ایرادش کجاست حتا اگر لوس باشد و مسری باشد؟

9/09/2012

نخواه که فروشنده نیستم

هیچ طور خاصی نشد. منظورم "آن بیرون" است. آن بیرون هیچ فرقی با دو ساعت پیش یا دو ماه پیش نداشت. من هم خیلی متوسط و معمولی روزم را شروع کردم . توی لباس خانه معمولی، یک چای معمولی گذاشته بودم جلویم و یک ظرف انگور. از همان انگورهای توی یخچال. دیروز هم داشتمشان. پریروز هم. و داشتم یک مطلب متوسطی از یک جای نه چندان خاصی می خواندم. همه چیز در همین حد معدل بود. که یکهو دیدم خیلی از داستانهایی که دوستشان نداشته ام، خیلی از آدمهای دیده و ندیده ای که دایم توی فکرم باهاشان کلنجار رفته ام، خیلی از دل زدنها و "اگر نشود چه شود" ها ؛ به ناگهان اهمیتشان را از دست دادند. به همان ناگهانی که پنجره را باز کنی و یک گنجشک از روی سیم بپرد. به همان ناگهانی که اصلا ندانی چه به کجا شد ... یک حالی است این حال که من این صفحه را خواستم که باز کنم و این لحظه را خواستم که بنویسم و ثبت کنم. خود همین لحظه را که می بینم واقعا مهم نیستند آنچه و آنکه که توی مغزم باهاشان دعوا دارم یا بدم می آید یا می ترسم ازشان. همین لحظه را که می بینم احساسم هر چه باشد ، اینها نهایتش یک جای دنیا دارند اتفاق می افتند یا نمی افتند و یا نفس می کشند و خب یک روزی هم نمی کشند. مثل همه چیز . مثل همه کس ... چه حال و حسی است ... توی چایم چه بود؟ یا توی انگور؟ یا توی هوا ؟
کاش بشود این حالم را می گذاشتم توی چندین لایه فویل آلومینیوم و بعد توی چندین لایه کیسه ضخیم و سرش را گیره و مُهر می زدم و در عمق فریزر جا می دادم . این حال را کاش که می شد تا آخر عمرم می داشتم و هر بار که تمام می شد یک تکه اش را می کندم و می چسباندم سر جایش . آسودگی نعمت بسیار بسیار بسیار نایابی است . تجربه بی دلیلش توی لحظه هم از آن حرفهاست

9/08/2012

هستی تحمل ناپذیر سبک

-
با اینکه عموما شنبه ها بهترین روزهای هفته است ، من الان حس غروب یکشنبه را دارم که به همان مزخرفی غروب های جمعه ایران بود. صدای ساز ویولن نوازنده میان سال توی کوچه که یک ساعت است همه ما را به بهترین سونات های پاییزی دعوت کرده می پیچد توی اتاقم . آفتاب کش می آید و من حالم غروب یکشنبه ای است
-
صبح توی خیابان خلوت راه می رفتم و از خودم می پرسیدم این سرخوردگی من از رفتار آدمها از کجا ناشی می شود ؟ چه طور می شود که یک جور ناجوری می رنجم و قید آدم هایی را که فکر می کردم در زندگی ام جایشان محکم و بی شرط و ابدی است، می زنم ... بله این نام صحیح این فعل است : قید آدمها را می زنم ... خیلی که فکر کردم دیدم من بسیار کودکانه با روابطم رو در رو می شوم . کودکانه نام صحیح این کیفیت است. کودکانه آغاز می کنم و خیلی خالصانه و خیلی شدید و دربست . جا برای ماده ها و تبصره های ریز و درشت نگه نمی دارم . فرض را بر جور دیگر چرخ خوردن سیب ها نمی گیرم. و در طی زمان یکهو اتفاقاتی، نشانه هایی ، زخم هایی، بی مبالاتی هایی در قبال خودم می بینم که توی ذوقم میزند بدجور. و چون که با بخش کودکواره ام روبرو شده بودم از اول، ظاهر قضایا با باطنشان فرقی ندارد نزد من و من به حفظ ظواهر معتقد نیستم و هر چند که طی سالها به ضررم تمام شده، طی سالها افتخار من همین یک عدد صداقتی بوده که نشان می داده ام . روی خوشم از دل خوشم میاید. دلم به درد بیاید، لبخندم را بلد نیستم که نگه دارم . این برای من بد است و برای باقی آدمها خوب است چون تکلیفشان با من مشخص است و لزومی نداریم که از پشت پرده حدس بزنیم هم را
-
الان سونات رسیده به یک جای شاد. تم موزیک اسکاتلند را دارد و من خیلی دوستش دارم. توی سرم چند نفر دارند با دامن های چهارخانه و موی سرخ می رقصند. همین الان هم همه برایش دست زدند. توی کوچه آدم جمع شده . و آهنگی را شروع کرده که محمد نوری هم رویش ترانه خوانده بود... " به دشت تشنه شکوه بارانی" ...وای وای من چه عاشق این آهنگ بودم
-
گاهی یک جایی رفته ام با یک آدمهایی و خیلی خوش گذشته. گاهی یک جایی رفته ام با آدمهایی و اصلا خوش نگذشته. یک موزه ای ، یک پارکی ، یک شهری ، یک رستورانی ، یک پیاده رویی ... در هر دو حالت ، بعدش دیگر دل تنها رفتن به آنجا را ندارم . هی می خواهم گوشه گوشه اش را نگاه کنم و بگویم اینجا با فلانی فلان طور شد. اینجا بساری این را گفت. اینجا بهمانی ... چقدر گاهی کودکم. و چقدر این درست نیست! مانده ام که چرا منی که هی دایره معاشرتم را کم و کم تر می کنم و توی همین آدمهای خیلی نزدیک و کتابها و فیلمها و سفرهایم حل میشوم، منی که هی مات آدمها می مانم و نمی فهممشان و چون نمی فهممشان قیدشان را میزنم، اینقدر آدمباز هستم هنوز ؟ آدمباز نام صحیح این خصلت است. من دیر بسته می شوم. ولی به شدت وابسته می شوم. و خیلی آه و ناله وابستگیهایم را نمی کنم. بلد نیستم خیلی ناله کنم. و این کارم را سخت تر می کند. چون تصویری از من به جا می گذارد که اصلا شبیه من نیست. تصویر کسی که هی حذف می کند و به راه خود می رود. در حالی که اصلش اینجوری است : دلش به درد می آید بسیار. و دل خودش را پاک می کند از درد. و می گوید چه غمگین. و بعد راه می افتد با کوله ای سبکتر. و نکته اینجاست که سبک تر همیشه تحمل پذیرتر نیست. کتابها نوشته اند در موردش

9/07/2012

* این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من , گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

میگفت ۵ سال اول با هم بودنمان را فقط و فقط حرص خوردم و به خودم پیچیدم و لبم را در سکوت گزیدم چون کارش یک شکلی بود که با زیباترین هنرپیشه ها و مجریهای برنامه میرفتند ماموریت های هفته ای ... تازه که دوست دخترها و نامزد سابقش هنوزدر حلقه دوستان بودند و تلفن های احوال پرسی و نامه های دلم برای فلان چیز تنگ و برای بسار چیز گشاد است شان به راه بود. هنوز یادگاریهایشان را تک و توک پیدا میکردم و حرف میزدم اگر محکوم میشدم به فضولی و مریضی و اگر نمیزدم که گریه میکردم خاموش ... مریض شدم. بیمار شدم. اعصابم تکه تکه بود. تا اینکه هی اینها را رقیق و رقیق تر کردم برای خودم و چند تایشان هم که خودشان بخار شدند و نیست شدند و این را هر روز خدا به خودم گفتم که هر چه بوده و شده نهایتش این است که این منم که الان دارم باهاش زندگی میکنم و منم که دوستم دارد و منم که فلان و منم که بهمان
میگفت و من نگاهش می کردم که چه زن نازنین با سواد مهربانی است و چقدر ظریف است و جذاب است و دوست داشتنی است... یک جمله ای هم نوک زبانم بود که ماسید و نگفتم . میخواستم بگویم ببین ...ببین از خودم بگیر تا خودت تا همه ...تا همه همه همه ... ما هیچکدام همچین تحفه بسیار نایاب بسیار جذاب بی نقص و هلو و پریزاده و جگر طلا و خدا و امامی نیستیم ها ... حالا اصلا و واقعن کی قرار است به سر کی چه گل گلستانی بزند که بیاییم و دایم نگران و ترسان باشیم برای نزدنهاش یا بیاییم شکرگزار و حمد گوی دو عالم باشیم برای زدنهاش ؟ ته تهش خبری نیست به همه مقدسات . حواسمان به این هم باشد گاهی
مولوی. دیوان شمس*

9/05/2012

درد آدمیزادگی

یک رفیق نادیده عزیزی، امروز نوشته بود که هر وقت شبهای غمش و غمگینی های شبانه اش زیاد می شود؛ درد معده امانش را می بُرد. نوشته بود هر وقت آزرده می شود یا از مراقبت خودش وا می ماند، درد می آید و می نشیند. من می دانم درد معده امان آدم را چگونه می برد ... من فکر می کنم که قلب آدمها هر چه هم بنا به گفته شاعران و داستان نویسان دریایی باشد یا به وسعت دشتهای بی انتها و زمینهای پهناور و آسمانهای بلند ...؛ باز قد یک مشت است. مگر نیست؟ و مگر چقدر از دنیا توی مشت یک آدمیزاد جا می شود؟ و خب کیست که نداند همیشه غصه ها فربه تر از سر خوشیهایمان به دنیا می آیند و در ما لانه می کنند؟
فکر می کنم وقتی قلب یک آدمی پر میشود، وقتی از غصه هایش و از آه هایش پر میشود؛ جا کم می آورد و آماس می کند و بعد غصه ها آرام آرام شرّه می کنند توی معده. توی چشم. توی خون. همین است که مادرم می گفت : غصه آدم می کشد مادر ... غصه بد دردی است ... من زیست شناسی خوانده ام همه عمرم. و علیرغم آنچه توی کتابها به ما گفته اند، من اما می دانم که معده آدم همان دلش که نیست. دل جای آدمها و حرفها و رازها ست و معده جای آب و غذا. اینها کلی توفیر دارند با هم. اما جفتشان توی یک شب سردشان می شود از بی چراغی . جفتشان به تنگ می آیند از بی محلی یا خشم یا غم . و جفتشان درد می کشند. با هم. فکر کنم این شعر بنی آدم و اعضا و فلان و بهمان را از همین رو سروده اند اصلا. دو نقطه آخ

9/02/2012

ما از هم زاده می شویم . و جهان از ما بارور است

وقتی با همجنس های خودم می نشینم به صحبت از خودم در مقابل غیر همجنس های خودم ! می بینم که تمام لحظاتی که فکر می کرده ام رفتارم در مقابلشان اشتباه یا کودکانه یا صحیح یا خیلی خاص بوده است یا هیچکس دیگری در هیچ جای دیگری چنین رفتاری یا حسی یا درکی از موقعیت نداشته بوده؛ اشتباه می کرده ام. درایتی که نشان داده ام در مورد خاصی و قبلا نیاموخته بودم از جایی ، حسادت تلخ کودکانه ای که بروز داده ام یا قورت داده ام روزی ، جای نابجایی که رنجیده ام یا بخشیده ام ، هر حرکت کوچکی که معنی اش را به سادگی درک کرده ام و به فکر فرو رفته ام و تفسیر کرده ام به درستی یا به غلط ،... و خیلی چیزهای شبیه به همینها ؛ در زنان دیگر هم به همین شکل است کمی غلیظ تر یا رقیق تر. هر جا که پای حس به میان آمده، می بینم که ما با سرگذشت های مختلف و در سنین مختلف و از خاستگاههای مختلف، چقدر شبیه هم فهمیده ایم و شبیه هم خندیده ایم و شبیه هم گریسته ایم و شبیه هم قبول نکرده ایم و پذیرفته ایم . این اشتراک چون میراثی کهن به قدمت عمر حوا ، انگار توی سینه های ما خفته است و ما را در بیداری خویش کنار هم می نشاند. یک همبستگی خاموشی را سبب می شود که هر بار من از یک رفتار مادرانه یا سبک سرانه یا سرخوشانه یا کودکانه یا بزرگوارانه خودم حرف می زنم ، سرهای زنانه اشان به تایید من بالا و پایین میروند و یک لبخند خاص خالصی توی چمهایشان می آید که هم تلخ است هم به غایت شیرین است و سکوتی که پشتش می آید انگار فریاد می زند که " من هم همینطور" . می بینم که اگر فهمیده نشده ام یا دوست داشته شده ام یا محکوم شده ام یا حمایت شده ام و دلیلش را ندانسته ام ؛ زنهای دیگر هم دلیلش را نمی دانند. اگر می دانم ، آنها هم می دانند. اگر نمی دانیم ، یکی می داند و ما حرفش را دقیق می فهمیم وقتی می گوید. آن میراث خاموش کهن ، هر بار که زنی زاییده می شود دوباره به دنیا می آید. من حرفشان را اگر نفهمم ، حسشان را حس می کنم. حس من را لمس می کنند حتی اگر قبول نداشته باشند آنچه گفته ام. این یک معجزه است ؟ نمی دانم . هر چه هست خیلی دلگرم کننده است . خیلی زیبا است . خیلی زنانه است . خوب است. خوب