6/23/2014

در لانگ می زیستند

گویا اونی که مونده بود واسه اونی که مسافر بود نوشت : ''وقتی رفتی انگار بیهوا شهرِ به اون شلوغی خلوت شد...خیلی خلوت. خیلی ساکت''   و سه تا نقطه گذاشته بود دنبال جمله اش و همین. پنجره ایمیل رو بسته بود.
 
فکر کنم اون یکی که دو روز بعدش رسیده بود به اولین کامپیوتر سرراهش,  ایمیلهاش رو یه نفس خونده بود. شاید حتا سرش رو تکون داده بود که هووممم...  چون می دونم اینجوری جواب داده بود :
'' تو زودتر بیا اینجا .و بمون .و اینیکی شهرِ همیشه خالی رو پر کن. با خودت  پُرش کن'' 
 
لابد که اینجوری زمستون رو سر میکردن...
 
 

 

6/14/2014

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

آن همه نوبت، که خودم نوبت هجرانی و جدایی و لرز و تبش را کشیدم
آن همه هم از تک تک آدمهایی که می شناختم شنیدم از سفرهای بی بازگشت و کوله های بسته  و خداحافظی های جانکاه... هنوز گویا دستم روان نشده برای مواجهه با لحظه شنیدنش.
هنوز هم انگار یک  آدم صفر کیلومتر خیلی دل پاکی هستم که باورم نمی شود رابطه آدمیزاد چقدر قراردادی و غیرقابل پیش بینی است... هنوز دیدن "اتمام" دو تا آدم با هم، حالا هر چه هم که (اگر) دوسویه و توافقی و خوب و منطقی و اوکی و کول! ...به شدت غمگینم می کند... خیلی ها... خیلی
تازگیها هم که آقای فیس بوک آمده و تکنیک شسته رفته اعلامش  را گذاشته که  end of relationship  و یک قلب شکسته و تاریخش. چرا واقعا؟ مگر جدایی تاریخ دارد اصلا؟ جدایی از یک جایی آغاز می شود و تا یک جایی می رسد که  دیگر فقط پیش تر نمی رود و همانجا متوقف می شود. جدایی که تکمیل شدنی نیست. هست؟ چطور شد که تاریخ دارد؟  آن امضای طلاق است که تاریخ دارد نه جدایی و پایان یک رابطه... این هم دارد سیستماتیک می شود. این هم دارد فرمولهای دیت هالیوودی به خود می گیرد که در دیت اول دستش را می گیری و در دیت دوم ماچش می کنی و میگذاری دستش را بگذارد روی باسنت ولی دعوت به قهوه نمی کنی چون دیت سوم را برای همین ساخته اند... .اه...دلم آشوب شد

خبر دو نفر دوست خیلی نزدیک را که همین هفته پیش خودشان بهم گفتند، خبر از دو نفری  را هم که اصلا نمی شناختم هم امروز دیدم توی آقای فیس بوک
دو دوستم به کنار، اما دیگر جدایی غریبه ها چرا باید اینقدر مرا غمگین و ساکت کند؟
خلاصه که من باید بروم توی یک دنیایی زندگی کنم که نزد من جز سخن شمع و شکر نگویند. چه برسد که بخوانم و یک عکس خاکستری هم ببینم به پیوست...

6/05/2014

Birthday Cake, Such a Spoonful of Sugar

امروز سر جلسه بررسی  آخرین گزارش های چاپ شده در نیچر درباره گوناگونی توالی های ژنتیک مشترک باکتری های آبزی، به این فکر کردم که من چقدر بزرگ شدم. چقدر قدم مقابل چند سال پیش خودم بلند شده. چه خوب بلد شدم گردن بکشم از بالا به خودم و به خانه ام و به پهلو دستی ام نگاه کنم. چه بلد شدم به موقع رها کنم، به موقع پی بگیرم، به موقع بگذرم، به موقع فراموش کنم ...به موقع یعنی مناسب با احوال خودم، با معیار عمر خودم. دل خودم. تقویم خودم.
دارم میروم یک مهمانی تولد را ترتیب بدهم. لیست غذاهایم را چک کرده ام.فهرست  خرید وفهرست کار. شمع آبی خریده ام و روبان آبی برای دور کیکش. من خیلی محبت دارم توی دلم نسبت به روز تولد آدمها. همیشه داشتم. 
بار آخری که در ایران تولد گرفتم برای یک نفر،  شاید برای خودم بود؟ ...خلاصه،  اصلا شاد نبودم. اصلا. الان که دیگر سالها و زمان خیلی زیادی از آن شب گذشته. خیلی اتفاقها بر من گذشته. منی که از اسب افتاده بودم. از اصل؟ به قراری شاید از اصل هم. چون فکر می کنم الان حتا از اصل آن وقت خودم هم خیلی فاصله گرفتم. خیلی شکل بهتری گرفتم . الان یک جوری هستم که اگر یک آدمی آمد و به من گفت که میخواهد از یک پل اندوهی  بگذرد، بلد باشم که چطور کنارش راه بروم و چطور دستش را بگیرم. آن تولد آخری مثل یک زنگ است که هر سال به من می گوید برو و حقت را از شادی فرّار زمان بگیر. برو حقت را از رسیدن، بودن، عشق، لبخند، کیک های تولد و شمع های آبی بگیر.
هر جور که فکر میکنم، اینی که بهش تبدیل شدم، از اصل سوار بر اسب و افتاد از اسب قبلی خیلی بهتر است. می شود کنارش به تاخت رفت. می شود کنارش نشست و ازش دو کلام حرف حساب شنید. می شود باهاش بی دغدغه فردا چه می شود و پس فردا چه نمی شود و دیروز چرا نشد، فقط کیک پخت و روی عطر وانیل و شکلات یورتمه رفت. می شود کنارش شاد بود.

6/02/2014

سرم به کار خودمه , هوشم و حواسم گُلمه...

همینجوری که بخواهم این تک بیت مروارید حکمت را نگاه کنم آنقدر مبتذل است که برای بازنویسی مجبورم اعراب بگذارم تا کلم یا گِلم یا هر چه دیگر خوانده نشود. 
اما در بطنش واقعا معنی را می رساند. تقسیم میکند آدمها را و  درست هم می گوید دست بر قضا. قبول که دارد فقط از خودش آن هم با شش و هشت تغزلی! حرف می زند اما واقعا سبب نقض غرض هم نیست که اشاره کند به آدمهایی که سرشان خیلی به کار خودشان نیست و به دلیل عمده اش. که خب آن خیلی پررنگها در همه شبکه های اجتماعی، آن همیشه فعالها، پاراگراف طولانی نویس ها در فیس بوک و ده تا ده تا پاراگراف کوتاه نویس ها در توییتر، آن صد تا صد تا عکس گذارنده ها در اینستاگرام و این جدیدها هم که صدا ضبط بکن ها، آن همیشه خدا نظر دهندگان، صاحب انواع اکانتهای اکتیو و دی اکتیو روزهای مبادا، آن همیشه در همه جا حاضرها ... راستش به نظر می رسد که به محض آنکه پا را میگذارند روی زمین دنیای واقعی ، دیگر خیلی تنها هستند. یکی که باید از صمیم قلب دوستشان بدارد و هوش و حواسشان را به زندگی واقعی جمع کند  آن دور و بر نیست. یکی که باید باهاشان زندگی واقعی کند، برای زندگی واقعیشان میز صبحانه بچیند و برای زندگی واقعیشان  وقت معاشرت بگذارد نیست ...کسی که بشود با او همزمان از در رفت بیرون و با اوخرید کرد و با او قهوه نوشید و سریال دید و گرسنه شد و مهر ورزید و قهر کرد و آشتی کرد و سفر رفت ... یا اصلا نیست یا خیلی وقتها نیست.
من از نسل آن دایناسورهایی هستم که هنوز باور دارم یکی که آدم را به کیفیت خیلی مرغوب دوست داشته باشد  چنان وقت و نیرویی را  از آدم پر(نه تلف ) میکند که دیگر آنقدرزیادی نیاید که بتوانی از روی آن همه دیوارهای مجازی، از بین همه جا و همه اسمها و همه پستها و همه اتفاقات مربوط و نامربوط ...  مثل یک ملوان زبل تازه اسفناج خورده، بگذری