5/29/2012

به سادگی یک لبخند

و یک روزی می رسد که آدم از هویت تعریف شده اش توی حروف و صدا و لمس هم فراتر می رود . از توی دستخطش روی کارت های کوچک هدیه و روبانهای هدیه تولد و تبریک نوروز می رود یک قدم آنورتر. بیرون می آید از توی عطر محو لباسش که جامانده در کمدی دیگر.حتی از توی آرشیو ایمیل و آلبوم عکس های توی لپ تاپ هم بیرون می آید. از توی جعبه آب نبات هم . همان جعبه آب نبات نعنایی که همیشه خدا جا می گذاردش و یادش می رود کجاست. آدم از لای یواشکی ها و از زیر همه زیرآبی رفتن ها و از پشت پرده های ضخیم و از توی عکسهای دست جمعی دورهمی های عمومی در می آید . و از توی خیلی "هیس" ها و "یواشکی" ها و "حالا تا ببینیم"ها و "بین خودمان بماند " ها ... و خیلی بدیهی و طبیعی و رو و رک ؛ می رود می نشیند توی قاب عکس کوچک مگنت دار پشت در یخچال! روزی می رسد که آدم می رود پشت در یخچال یک خانه و توی عکسی آرام می گیرد که در آن خصوصی ترین آدمها دارند رو به خصوصی ترین و عمومی ترین چشمها لبخند می زنند چنان که انگار سالهاست که همانجا و در بین همان صورتها و روبروی همان چشمها ایستاده. چنان ایستاده که نور خورشید درست نشسته توی چشمهایش. ایستاده به شکلی که خود خودش است... خیلی طبیعی و ساده ... چون حتی در لحظه نمی دانسته که روزی این ایستادنش و لبخند زدنش می رود روی در یخچال ... و خیلی خودمانی ...و خیلی ساده ... به سادگی برداشتن بطری عرق کرده آب سرد در یک نیمروز ساکت تابستان وقتی چشمها هنوز گرم خواب قیلوله اند

5/27/2012

از زوال ...از ملال زوال

امروز زیر آفتاب شروع تابستان می رفتم و پوستم قهوه ای می شد و موهایم بوی شامپوهای پ.گ می داد. زن از کنارم گذشت و من به چشمهای خاکستری اش نگاه می کردم . موهایش سپید و بلوزش سپید و سبدش سپید. صورتش مثل کویر نم خورده تشنه آب ، ترَک ترَک و سالمند ...بسیار سالمند ...به نظرم آمد مثلا پنجاه سال پیش، این موجود کوچک خم نازک چقدر می بایست زیبا بوده باشد. چقدر دلها می توانسته برده باشد. این موجود خشک و آسیب پذیر که روزی سمبل زمین و زایش و زندگی بوده لابد ... و به خودم فکر کردم به سالی که زن جوانی از کنارم بگذرد و من مو سپید و بلوز سپید و سبد سپید، برایش نماد عمر و سالمندی و خستگی باشم ... تصویرم را دوست نداشتم از همین حالا ...مثل همیشه

من همیشه می شنوم که زنها دلشان برای اولین روز دبیرستانشان تنگ می شود. برای اولین نگاهی که روی پوستشان لغزید. برای اولین قهقهه بلندی که توی خیابان سر دادند و حس کردند که بزرگ شده اند . برای روز دیپلم گرفتنشان . دانشگاه قبول شدنشان. اولین حقوقشان. می دانم که چقدر دلشان برای هیجان اولین آشناییشان با یک مرد تنگ میشود. برای اولین باری که برایشان هدیه خریده اند . برای اولین باری که کسی عاشقشان شده ، برای اولین سفر دوتایی. و برای اولین باری که نیمهوش و عرق کرده یک نوزاد سرخ را آوردند و گذاشتند توی آغوششان . برای حمام کردنش ، خنداندش ، غذا دادنش. دلشان تنگ میشود برای اولین جشن عروسی ای که بعد از زایمانشان شرکت کردند و تازه رژیم گرفته بودند و تازه مادر بودند و تازه جوان بودند و تازه بود همه زندگی . دلشان تنگ میشود برای روزگاری که یک شلوار جین خیلی تنگ می پوشیدند و توی آینه به خودشان می گفتند توییگی غلط کرد. برای اول مهر ماهی که دیدند اوه ، نوزاد سرخشان دارد میرود آب بابا بخواند! برای روزی که ... برای شبی که ... برای روزی که ... برای شبی که ...

من اما فکر می کنم زنها دلشان فقط برای این اتفاقات تنگ نمیشود .به نظرم بیشتر دلشان برای خودشان ِ داخل آن اتفاقات است که تنگ می شود. خودی که روی همه اوجها ایستاده بوده از فرط نیرو و زیبایی ... از فرط جوانی ...و آخ که من چقدر بیایم بنویسم ز ساختار گند این دنیا ... چقدر بیایم و گله کنم از فروغی که لای روزهای تقویم یواش یواش ته می نشیند ... حیف نیست؟ چرا اینجور درستش کرده؟ چه فکر می کرده ؟ چه فکری نمی کرده ؟ دلش برای آن همه زیبایی های هدر رفته نمی سوزد؟ دل دارد؟ ندارد؟ چند بار بپرسم و بگذرم بی جواب ... بی جواب

5/24/2012

اکککککهی

این خودش یک جور بدبختی به حساب میاید که آدم هر چه بیشتر با یکی چای میخورد توقعش از مطلوب بودن کیفیت دفعات بعدی چای خوردن بالاتر میرود . بله که بدبختی است چون صعودی شدن نمودار سطح توقع دست خود انسان نیست و گویا توی ذاتش گذشته اند که اگر چهار بار از در دوستی واردش کردند و بردند روی مبل نشاندند و خودش نکرد جز محبت و گویا که ندیده جز محبت و درک شدگی و عزیز بودگی و به یاد آورده شدگی و مورد دلتنگی واقع شدگی، فکر کند بار پنجم هم همان است یا حتا بهتر از آن است و هیچ بادی کل مجموعه را تکان نمیدهد و بر سر ایمان خویش نمی لرزاند ... انسان این بدبختی را دارد که در همه مراحل زندگی انسانی خویش به طور غمگین کننده ای به دنبال رفیق گرمابه گلستان میگردد و گاهی هم میگوید این یکی دیگر تهش باد نمیدهد که خوب گویا همیشه میدهد فقط عمق کافی برای شنا و فرصت مقتضی لازم است . آ ا ا ا ه که معلوم نیست تحت چه قانون آبکی ای چنین تصوری از واقعی بودگی و ابدیت داشتگی روابط انسانی به ذهن انسان خطور میکند و سبب میشود که در بار پنجم چای خوردنها و برای بارهای صدم در زندگی، تمام رخ بخورد توی دیوار و به خود بگوید : تو چرا آدم نمیشوی خب؟

5/15/2012

قسم به خورشید و قسم به گسترش نور آن در چاشتگاه، و قسم به مهتاب آنگاه که پس از آفتاب طلوع کند، و قسم به روز که تاریکی را از جهان بزداید *

یک کارهائی مرتکب شده ام که تا حالا دستم بهشان نخورده بود
اینکه غذا بپزم قدری زیادتر و تقسیم کنم توی ظرفهای غذا و فقط نصفش مال خودم باشد
اینکه مو کوتاه کنم ، خط بنا گوش را تنظیم کنم ... من ؟
اینکه نظر بدهم که چی به چی بیشتر میاید. چی با چی خوب نیست. پرسیده بشود از من
اینکه چمدانی بچینم که مال من نیست
اینکه گلدان آب بدهم . منظم . حساب شده
اینکه همه چیزهمزمان مال من نباشد... تقسیم کنم از فضا، پنجره، کوله پشتی، کتابخانه، کامپیوتر. ... من؟
اینکه یک جوری دلجوئی کنم وقتی کار خوبی نکرده بودم، اینکه فکر کنم چه جوری دلجوئی کنم. جدن فکر کنم !. باز هم من؟
اینکه حواسم باشد که آفتاب شکلات ها را آب نکند. روی بطری شراب نتابد و هم روی ظرف سیب
اینکه حواسم باشد به لیست خرید ، کج نشدن خط چشمم ، کم نیامدن نان
اینکه نگاه کنم به یک زندگی که مدتیست دیگر شکل خیال یک زندگی نیست . منتظر برای وقوع نیست. شکل بخار و فکر و رویا نیست . همان روند عادی است که عمدتا و قائدتا میباید برای همه آدمها اتفاق بیفتد ولی به دلایل منطقی و غیرمنطقی پیچ میخورد و گره برمیدارد و به آرزو یا رویا یا حسرت یا فحش یا کابوس تبدیل میشود
اینکه کمی جرات کنم برای فکرکردن به فردا ... به فردا و به هفته بعد و حتا دو ماه آینده ... به آینده

از دید من این مطلع یک سوره نیست. این یک شعر است *

5/09/2012

someone like you

یک چیزی توی ذهنم هست که می دانم چیست اما نمی دانم چه جوری باید بنویسمش که تغییر نکند در معنی ... برای خودم مهم است که همانی را که توی مغزم می فهمم توی جمله قالب بزنم ... کاش بشود : من فکر می کنم که وقتی دو نفر انسان توی یک عدد رابطه زندگی می کنند و در پناه آن رابطه آرام می گیرند و همانجا تغذیه می کنند و تغذیه می شوند و در همانجا نگرانی های خودشان و رنج های خودشان و عصبیت ها و دلشکستگی های خودشان را به نفع بقای رابطه تحمل می کنند، جوری در ظرف رابطه مظروف می شوند که بد و خوبش را درهم می پذیرند حتی اگر همه عالم در جهت نفی صحت کارشان بکوشد . همه عالم که هیچ ، حتی اگر خود خودشان بدانند که مثلا بدی ها دارد به خوبی ها می چربد ولی باز ادامه می دهند . یک چیزی هست که شما اسمش را بگذار عادت ، عشق ، احتیاج ، مهر ...هر چه ... باعث این ادامه دادن است. این تازه در حالت خیلی با کلاسش است وگرنه که عامل بازدارنده قطع رابطه اگر فرد سوم ( مثلا بچه آن دو نفر ) یا منفعت مادی یا عرف اجتماع یا خجالت از اعلام جدایی یا دوستان مشترک یا هر چیز دیگر باشد که اصل کار خودش فاجعه است ... فکر من اما این است . در شرایطی چنین؛ آدم داخل رابطه می ماند و از خوبیهایش می خندد و با بدیهایش گریه می کند و خیر خود را توی همین می بیند . زندگیش همینجا رقم می خورد. سرنوشتش اصلا از همینجا و در همینجا نوشته است. با آدم مقابلش عمر می کند و کنار می آید و پیر می شود. خب ؟ این تا اینجا. اما حالا این وسط پیش می آید که این با هم پیر شدن اتفاق نیفتد . یکی از دو طرف برود ، بمیرد ، خیانت کند ، خسته شود ، هر چه ... بعد برای آن یکی به ترتیب پیش می آید : شوک - دوره انکار - پذیرش- عزاداری - بازگشت - عزا داری و بعد ادامه زندگی... تا اینجایش سیر طبیعی است و درست . یک حرفی دائما اما بعدش بین ما آدمها تکرار می شود : اصلا صلاح در همین بود / چه بهتر که نشد / چقدر شانس آوردم / چقدر خر بودم / .... اینجا دقیقا نکته من است . با اینجای کار مشکل دارم. چون معتقدم این خِرد ، پختگی ، نگاه شخص سومی و از راه دور به ماجرا، این تشخیص صلاح و خیر بعد از وقوع فاجعه ؛ در غیاب رابطه و فرد مقابل اتفاق می افتد در حالیکه اگر رابطه دوام می داشت هرگز اتمامش را نمی گفتیم "خیر" ، "بهتر" ، "صلاح" ... دقیقا چون تمام شده و دست گربه از گوشت کوتاه شده الان نوبت دیدن بدی ها و مضراتش است در حالیکه این طرز فکر هرگز در صورت دوام رابطه مجال ایجاد ندارد ... کمتر کسی هست که بعدش هم بگوید : حیف شد ... اکثریت بعد از دوره عزاداری ختم عشق، می رسند به جایی که هی بدی های رابطه و آدمشان پررنگ ترتوی چشمشان فرو می شود جوری که اصلا به خودشان می گویند : رَستم از این رنج ... . راستش این رستن در نظرم بد نیست اصلا . کمک می کند به گذر از آتش رنج. اما در ذاتش، فرم کاذبی از غیظ است که آدم توی دلش دارد از اینکه می بیند نشد و نرسید و بعد می گوید چه بهتر ... اما واقع بینانه از بیرون : سه ماه قبل از اتمام رابطه هرگزبه قطعیت نمی گفت که بهتر است که تمام بشود . میخواهم بگویم که تمام شدن آنچه بخشی از ما تویش هست ، این شکلی نیست به خیر و صلاح باقی زندگی ما بوده. چون هر رابطه ای خیر ها و شر های خودش را دارد شک ندارم ... اما هر بار که توپی را از کودکی به زود بگیری، وقتی گریه هایش را کرد می رود سراغ یک توپ دیگر ... و جوری سرگرم بازی می شود که فکر می کند این توپ از جدید از قبلی بهتر است ... و برای شما دلیل می آورد ... در حالیکه اگر مزاحم توپ بازی اش نمی شدید ، لکه رنگ یا زدگی بغل درز یا کم باد بودن توپش را نمی دید چه برسد که بخواهد شکایت کند ... به نظرم توپ ها همه گردند ... هیچ توپی از آن یکی توپ تر نیست. بستگی دارد که چقدر گرم بازی هستی

5/02/2012

ته تاریکی،تکه ی خورشیدی دیدم،خوردم،... و ز خود رفتم؛و رها بودم *

چند سال پیش ، من یک روزی از خواب بیدار شدم و دیدم یکی برایم نوشته : " امیدوارم یک روزی در یک جایی ببینم که بالاخره به هر چیزی که میخواستی رسیده ای . بعد به خودم بگویم : آفرین !! چه همتی داشت .... ." از سر تا ته این جمله نگاه کنی هیچ چیز بدی که نه ، همه اش را خوب می بینی ... بدش کو ؟ یکی برای یکی یک آرزوی خوب کرده و حتی تشویقش کرده که از اگر نشسته بلند شود و اگر حرکت می کند کمی تندتر برود تا بتواند که برسد . بله . نمایَش این شکلی است . خواننده این جمله که نه ... شاید حتی آقای خدا هم هرگز ندانسته که من چه بودم و چه شدم قبل و بعد خواندن این دو خط ... چه حالی؟ یک حالی است که مثلا همه ما در نوجوانیمان یک بار را شده که بخوانیم : "بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم" و فکر کنیم که اوه ! به چه حالی به چه حالی و سر تکان بدهیم که بله ... و من اما خیلی به جرات می گویم که خیر ! ما نمی دانیم که او به چه حالی از آن کوچه گذشته زیر آن مهتاب لعنتی ... و برای همین هم من نمی نویسم که چقدر از چه چیز توی این جمله بود چون دقیقا هیچکس هیچکس توی این دنیای به این پر جمعیتی حال آن لحظه مرا نمی فهمد و آنچه بر من گذشت را. من فقط آمدم اینجا به خودم و باز به خودم و بعد هم به همه دنیایی که حال مرا بعد از خواندن آن جمله نگاه کرد و فکر کرد که فهمیده بگویم : ببین، امروز من شاید به هر چیز که میخواستم نرسیدم ولی به خیلی از چیزهایی که باید می رسیدم، رسیدم ! دست خودم و یک چند نفری که پاره جان منند درد نکند و لاغیر....
بعدش؟ بعدش همه جهان آن روز را به مبارزه بطلبم که : بیا. سالها گذشت ولی الوعده وفا .... الان همانجور که ادعا کردی یک جایی بایست که برای خودت ؛ فقط برای حرف خودت بتوانی من را از دور ببینی و ببینی من به خیلی از آن چیزها که فکر می کردی دور است و جوری بعید است که فقط روی کاغذ می آید رسیدم ... به بهایی که از عمر و پوست و خون خودم پرداختم ولی رسیدم و با سر بلند هم رسیدم و گردنم رو به آفتاب است و این رسیدن جوری است که حتی می بینم خیلی چیزهای خرد و ریز مانده که منتظرند من بروم و زیر درختشان کمی آب بریزم و تجیرشان را کنار بزنم تا در هوای تازه برایم میوه های تازه بدهند ... ها ... من به کوری چشم آن روز و آن ساعت و آن جمله ها و هر آنکس که نتواند دید ؛ آنقدر " دویدم و شکستم و فتادم " که شد تا عنان یک زندگی رم کرده گریخته وحشی را توی دستهای تاول زده ام بگیرم و رامش کنم و مهارش کنم و با صدایی دورگه شده از هیجان وقت گذشتن از زمین طوفان زده ای که هرگزبه آن باز نخواهم گشت بگویم : سیب آوردم سیب ... سیب سرخ خورشید ... و در کالسکه ام بنشینم و باقی راه را یورتمه برانم و بگویم که "همه سیبها هم مال خودم و مال آدمهایم

سهراب*