1/31/2022

به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت، که در کمینگه عمرند قاطعان طریق

 در طول و عرض زندگی از مواجهه با فقدان گریزی نیست. از همان کودکی وقتی باید روزی از اسباب‌بازی ها، گرمای خانه و دمپایی های رنگیت دل بکنی و لباس فرم تن کنی بروی یک عمر پشت نیمکت چندین ساعت بنشینی تا حرفهای صد من یک غاز گوش کنی، وقتی جوجه ات می میرد، وقتی بچه گربه ای پیدا میکنی که از سرما یخ زده، وقتی مدرسه ات عوض میشود و دوستهایت با همند و تو با آنها نیستی؛ وقتی در نوجوانی قهرمان محبوبت تصادف یا اُوردوز میکند، وقتی تازه‌جوانی و کسی که دورادور و خاموش و بسیار دوستش داری دست در دست یکی دیگر دارد از آن سوی خیابان رد میشود، وقتی قلبت را میدهی دست کسی و میگیردش و میرود و باز‌نمیگردد، وقتی قلبت را میدهی دست کسی و نمیگیردش و پس می‌فرستد، وقتی رفیقت دیروز بود و از امروز در فرداها نیست، وقتی به مادربزرگت قول سوغاتی شکلات و پیراهن آبی میدهی و وقتی میرسی دیر شده، وقتی تلفنت زنگ میخورد و صدایی شکسته به تو می گوید "غم آخرتون" و تو فکر میکنی چه شوخی کثیفی! وقتی برای اولین بار میشنوی: روحش شاد! و دلت میخواهد گردن گوینده را با همه خشم و غمت بفشاری، وقتی کلیدی آشنا می اندازی در قفلی آشنا و دری آشنا را باز میکنی به فضایی که سالیانی امن و ماوای تو بود و قلبت چون مایع ولرمی در سینه فرو میریزد چون می‌دانی از الان جای کسی بدجور خالی شده درحالیکه تو هنوز هستی و محکوم به تحمل این تحمیلی، و... وقتی مادرت جهان را ترک می کند...

فقدان ها تو را و رنگ آسمانت را تغییر میدهند. فقدانها در کنار تو راه میروند؛ حال یا جایی متوقف میشوند یا آنقدر عمیقند که تمام مسیر عمرت پا به‌پای تو راه می ایند و قد می کشند. فقدان ها جزئی از بودن تو در جهانند و برخلاف آن مزخرفی که به تو میگویند که باید اتفاق بیفتند تا تو قوی و مستقل و قابل تکیه کردن بشوی؛ هیچ لزومی برای اتفاق افتادن ندارند. هیچ دلیل خوبی برای چنین امر کریهی وجود ندارد ولی اتفاق میفتند و تو در پی هر دستاوردی چیزی، نیرویی یا موجودی را از دست می دهی. این از دست دادنها تو را نمی کشد. تو را اتفاقا قوی تر هم‌ نمی کند اینها همه حرف مفت است. یک نفر را نشان بده که فرزند از دست داده باشد و بر سوگ رفیق گریه نکند. یک نفر را نشان بده که یک بار قلبش شکسته باشد و بار بعد از طوفان هجران تکان هم نخورد.

در بین همه از دست دادنها اما، دانه درشتهای معدودی هستند. فقدانهایی که هر گاه از راه برسند، هر چه سر راهشان باشد را نصف میکنند. رویاهایی که خبری از چنین آینده ای نداشتند و در تو میزیستند به دو قسمتِ "بودن و دیگر نبودن" تقسیم می شوند. چنین فقدانهایی آینده و گذشته ات را، آرزوهایت، سیر امیدت و کمرت را دو نیم میکنند. و بعد میبینی جهان خالیست. تو جهان خودی و جهانت روی دوش توست. باشد که تاب بیاوری. که گر تو آخرین برگ هم باشی؛ ساقه حیات بی‌نیاز به تو همواره می روید. این دفتر همواره گشوده است تو چه باشی و چه نه؛ چه در رنج چه رها...

 این رشته درد تنها به تو نشان میدهد که برای هر چیزی به هر حال راه‌حلی و راه برون‌رفتی هست جز مرگ. این رشته درد سرت را میگیرد رو به سوی این حقیقت و آنقدر صبر میکند که مسلم شود تو تسلیم دانستنش شده ای. و در ضمن مطمئن هستی که‌ رخت بستن از جهان در خانه‌ همسایه متوقف نمی شود و در هر حال، در خانه تو هم به صدا خواهد آمد. و بله؛ قدرشناس باشی که چه خوب است که ما از آینده هیچ خبری نداریم وگرنه هیچ صبحی از رختخواب برنمیخواستیم.

ساز و کار دنیاست. من هم دوستش ندارم. همین است که هست. همینش را هم دوست نمیدارم



 

1/26/2022

 عمه بزرگم؛ تقریبا همسال مادر مادرم، پزشک بود. شماره نظام‌پزشکی اش دو رقمی بود. جزء اولین پزشکان زن ایرانی به شمار می آمد. 

آن زمانی که رسم بود دخترها در شانزده سالگی شوهر کنند، پدرش او را مثل باقی بچه هایش فرستاده بود خارج از ایران درس بخواند. خارجِ آن زمان و ایرانِ آن زمان. آن ایرانی که آدمها عادت داشتند بعد اتمام درسشان به آن بازگردند نه که از آن مهاجرت کنند.

عمه ام به نسبت هم‌نسلانش دیر ازدواج کرد و دیر زایید. به نسبت هم‌نسلانش و نسل قبل و بعدش اما همه چیز داشت: سلامت. شغل عالی. نام نیک در شهر، احترام در کل استان، عضویت افتخاری در کلابهای مختلف، همسر تحصیل کرده و سرشناس وخوشتیپ، بچه های زیبا و درسخوان، خانه ای چند طبقه و درندشت، مطب دلباز، ویلای کنار دریا، آپارتمان در تهران برای وقتهایی که میرفتند خرید. به نسبت هر ایرانی حتی تا همین نسل ما؛ جاهای سرشناس دنیا را گشته بود از جمله اسراییل. خلاصه که به تمام معنی: خوشبخت بود.

در فامیل ما اما شهره بود به مقتصد بودن. من که میگویم خساست. بسیار اهل حساب و کتاب. بسیار اهل شمردن، شمردن زیاد و اندوختن زیادتر بود. صندوقچه ای با چندین قفل و مهر و موم داشت از جواهرات که فقط یک بار دیدم. مدالیونهایی از یاقوت اصل. دستبند زمرد. زنجیرهای قطور. برلیان. هیچکدام را هرگز نمی‌پوشید؛ به دخترش هم نمیداد. اصلا مشکل بزرگ بین این مادر و دختری به آن زیبایی که همه شهر دنبالش بودند؛ سر چند دست لباس بود! که دخترک پر از شور جوانی بود و آن کمد بسیار مختصر و محقری که داشت واقعا آزارش میداد. بعدها همزمان با درس خواندن رفته بود سر کار.‌ خودش با پول خودش برای خودش لباس میخرید. عمه ام فهمید و قیامتی به پا شد...

چند سال بعدش که راننده خواب‌آلود  اتوبوس خط واحد، شوهر و دخترش را با هم به هوا پرت کرد و در جا کشت، زندگی اش زیر و رو شده بود ولی شمردنش نه. همان شبهای عزاداری که خانه پر از شمع و آدمهای سیاه‌پوش و مرثیه بود؛ که به گفته خودش نمیدانست برای کدامشان گریه کند؟ که خودش و همه اعضای خانواده ما قلب و مغزشان فلج شده بود، اما همچنان حساب و کتاب را ندیده نمیگرفت.

سالهای بعد زندگی را هم به همین منوال گذراند. در همان خانه درندشت که قدیمی میشد، ویلایی که اجاره داده بود و استفاده نمیکرد، جای خاصی نمی رفت، زندگی اش را ادامه میداد بدون تفریح. تا بازنشستگی بدنش کار کرد همچنان و مریض دید، و با فرزند جوانش که هنوز برایش مانده بود زندگی کرد و نوه هایش را هم دید. اما تا آخر عمر بسیار خطی رفت جلو همواره در حسابگری. 

پس از فوت او و مدتی کوتاه در پی آن از فوت بی هنگام فرزندش در اوایل میان‌سالی، از آن خانواده خوشبخت چهارنفری، به جز نوه هایی که هرگز با مادربزرگشان مسافرت نرفتند و هرگز از شوق هدیه ای که بهشان داده بوده جیغ خوشحالی نکشیدند؛ کسی باقی نماند. خانه قدیمی را فروختند. ویلا را کوبیدند و نو کردند. آپارتمان تهران را هم. و خودشان با هم رفتند سفر.


آلبوم عکسهای یادگاری او ردی از سفرهای مادر و دختری، تولدهای حسابی و دورهمی های به یادماندنی نداشت. صندوقچه پر از جواهراتش هم لابد جایی محفوظ است تا نوه ها بزرگتر شوند و به گردن کنند یا هدیه بدهند به یاری؛ آن جواهرات ولی هیچکدام عطر تن زنی که صاحبشان بوده را به خود ندیده اند... "مال" مادربزرگ بودند ولی یادگارش نیستند...


به خودم فکر میکنم. به همه آرزوهایی که حتی به زبان نیاوردم ولی مادرم شنید و برآورد. به سفرهایی که رفتیم با هم؛ که حتی میزبان را مهمان میکرد؛ چه‌ من بودم چه هر دوست و آشنایی که‌ میزبانش بود 

به آخرین نوشته هایش فکر میکنم: "در جای خودش چه خوش گذشت... خدا رو شکر حسرت چیزی رو ندارم"

به کمد دخترکم فکر میکنم که در  همین عمر کوتاهش جا به جا رد سلیقه درجه یک مادربزرگش را دارد، که حتی برای جشن فارغ التحصیلی اش؛ حتی برای شبی که به کسی بگوید دوستت دارم؛ یادگار و سفارش دستخطی و هدیه گرانبها دارد....

به کسی فکر میکنم که وقتی دخترک تازه دنیا آمده بود؛ به تمام اتفاقات مهم سالهای بعد فکر کرده بود و دور مدار عشق چرخیده بود.. با آنکه میدانست آن زمان دیگر خودش نیست که ببیند...

1/18/2022

The art of losing isn’t hard to master

 ایزابل بیشاپ یک شعری دارد در مورد از دست دادن؛ از دست دادن های بی شمار هر لحظه، که ما حتی متوجهشان نیستیم. که هر لحظه ای از زمان، دارد لحظه ای از وجودمان را می کاهد؛ شعر کوتاه و مهیبی است درباره مسیر از دست دادنهای کوچک که به فقدان دستاوردهای بزرگ می رسد. از دست دادن یک‌ کلید تا شهری که دوستش می داشتی، نامی که با آن خوانده میشدی، معشوقی که کنارت بود... و تاکید میکند بر این مضمون که آنقدر از دست داده ام که در "از دست دادن، استادم؛ که از دست دادن، چیزی از من نمی کاهد"...

من نیز بسیار از دست داده ام: خیابان ولیعصر را در پاییز تهران، تئاتر شهر، دیدار دوستانی که دوستشان می داشتم، ایوان خانه مادربزرگم در رشت، نیمکتهای چوبی مدرسه و شیطنتهایم را، شهری را که دوست داشتم، کشورم را، معشوقهایی و حباب آرزوهایی که به دنبال نابودی آن عشقها، ترکید؛ کارتهای پستالی که رد عشق بر تن داشتند، پوستهای شکلاتی که نگه میداشتم یادگار از دل‌زدنهای قرار ظهرهای جمعه، دستپخت مادرم را، دست‌فرمان محشر پدرم را... کوچ کردم و همه اینها را با هم از دست دادم. 

و فقدانشان از من نکاست. به ازای این از دست دادنها، جایگزینی یافتم همیشه؛ من حتی خاک باغچه ام را جایگزین خاک وطنم کردم و شکفتن بنفشه ها را در آن به نظاره نشستم. وقتی برای خداحافظی با پدربزرگ و مادربزرگم رسیدم که دیر زمانی بود آغشته به خاک، خفته بودند. دوستان بسیاری را هرگز دیگر ندیدم. گم شدم و گم کردم. خیالی نبود، من استاد از دست دادن بودم و نگاه میکردم به گذر لحظه ها؛ جهانم را هدایت میکردم و خلاف جهت آب شنا نمیکردم.

تا چهل و نه روز پیش.... تا روز از دست دادن عزیزترین موجود معاصرم، و گم کردن خودم.


1/17/2022

صعب از دست دادنت، صعب‌تر عادت کردن به از دست دادنت

 قرارم با خودم این بود که بد نگویم به مهتاب اگر تب دارم. از عید، از بهار، از شادی مردم‌‌ با بهانه های کوچک خوشبختیشان، از برف نو و از پادشاه فصلها متنفر نباشم اگر حال خودم کنارشان یا گاهِ فرا رسیدنشان خوش نیست.

 آذر، ماه آخر پاییز که همیشه دوستش داشتم چون مرا به دنیا اورده بودی، دیدار اولین برف سال که شوق عجیب کودکانه ای در من بر می‌انگیخت، انتظار برای بهار که وقت استقبال شکوفه و سالروز میلادت بود، شهودم به رسم بیدمشک خریدنها و گلدانهای سنبل بهارانه‌ات، تابستان که خوش به وعده دیدارمان بود و پاییز که باز از نو...

در عهد جدید، روز خاصی نیست که چون تو در آن نیستی؛ از آن‌گزیزان باشم. جوری این سالها در همه تقویم زندگی من بوده ای که هر روز، روز توست. این هر روزی که تو را ندارم جلوی رویم. هر روز جای صدا و نگاهت خالیست و هر روز نفسم به شماره است...

1/08/2022

09.01.2022

 دلتنگی

خوشه انگور سیاه است

لگدکوبش کن

لگدکوبش کن

بگذار ساعتی

سربسته بماند

مستت می کند اندوه


چهل روز و چهل شبی که گذشت؛ هر لحظه اش را با تو زیستم. از چگونگیش و آنچه بر من رفت دانستم: چهل سال سیاه و سپید هم که بگذرد؛ من از یادت نمی کاهم. تا اینجای عمرم، چه زیر یک سقف چه از راه دور و دورتر؛ چنین متصل در دل و فکرم نبودی چون می دانستم هر وقت بیایم توی آشپزخانه، دفتر کارت، اتاقت، خانه ات، چه از قاره ای دیگر دستم را دراز کنم به گرفتن شماره ات، برای من "هستی". هر وقت بخواهم، رنج سفر را باز به جان میخری در راه دیدن من. 

انگار از همان شب که خبر را خواندم و تلفنم را پرت کردم و رو به کائنات بلندترین فریاد عمرم را کشیدم، بذری شدی در بدنم؛ روییدی و شاخ و برگ دادی در تمام من... از جلوی چشمم رفتی در رگ و پی و روحم.

ساعت به ساعت روزهای گذشته را، پشت پلک من بوده ای. جاری به روی گونه ها؛ یا ره یافته به شاهرگم؛ روان و ساری در یاخته هام. 

رفتنت؛ به‌تمام معنی و حقیقتا نفسم را گرفت، مرا میراند. یکباره از زمین سفت بلندم کرد و به مرز آسمان کوباند. از گرد و غباری که ماند طی سفرم در سوگ تو؛ موجودی تازه و شکننده سر بر آورد که هنوز حتی پوست نو ندارد و هنوز رو به ‌نور زندگی، نابیناست اما... آری زنده مانده. 

من دیگر حتی از اینکه پایان این نوشته چه خواهد بود هیچ نمیدانم، چه برسد که تا فردا و فرداها چه خواهد شد که دارم هر روز را، ساعت به ساعت پشت‌سر می‌گذارم تا آن شب هول در خوابهایم کمرنگ‌تر شود لااقل.

تنها یقینم دانستن این است که روزی من هم مثل تو از خانه ام، از جهان و روزمره آدمها خواهم رفت. می‌دانم که من هم روزی به تعبیر تو "گفت‌وگوی درونی ام‌ تمام می شود در یک کوپه تکی با بلیط یک‌سره". من هم آرام میگیرم.

دلم میخواهد اینجور فکر کنم که آن لحظه خاص تو می آیی دنبالم. که با هم در کهکشان سفر کنیم، حجم‌ نباشیم، نور باشیم و بسیار سبک و بغایت کمالِ بودن در نیستی، حقیقی؛ با هم باشیم در نبودنمان...

و دلم میخواهد آرزو کنم که کاش بعد من گیلیان بتواند که خوب باشد و خوب بماند و کاش کاش کاش سختش نشود اینجور و تا این حد که‌ من بعد تو سختم شد... 

دوری تو، آری؛ حقیقت است، که هستی مرا زیر و رو کرد؛ مهر نشسته از تو بر دلم را اما بکر و دست‌نخورده باقی گذاشت. انگار که مهر مادر به فرزند، رفیق به رفیق، چمن به باران..


تو هدف زندگیت را گذاشتی بر "نیک‌بختی من به هر قدر و قیمیتی" حتی برتر از مصلحت خودت. 

 مدل مادریت، آنچه در کردار و گفتار تو دیدم؛ صبر و سعی و گذشتی که در رابطه و زندگی شخصی ات ورزیدی تا چراغ خانه‌مان روشن و سر من همواره پیش همه بلند باشد.

آن عشق و اعتماد و امنیتی که به من دادی طی سالها، قهوه هایی که با تو نوشیدم و سفرهایی که با تو رفتم و فیلمهایی که با تو دیدم، گفت‌وگوهای نیمه‌شبان و خنده ها و کُدهای دونفره‌مان، شوخی‌هامان، صمیمیت و رفاقتمان را، برای همه والدان و فرزندان انسان آرزو میکنم. کاش آن کیفیت از ایمنی بی شرط که در اتاق من برقرار بود و مدیون وجود تو، برای همه کودکان و نوجوانان و جوانان میسر باشد. فرزندان آدم حقشان است در چنین جهان بلاخیزی، لااقل تا وقتی بتوانند روی پای خودشان بایستند، کسی را داشته باشند که جلوی تیرهای بی امان جهان سینه سپر کند، موج‌گیر سیلهای بی رحم زمان باشد و بهشان فرصت بالیدن بدهد و خانه را برایشان به آن سقف بی‌روزنی تبدیل کند که "همیشه بتوانند به آن رجعت کنند و در امان باشند"

می‌دانی و خوب می‌دانی که نشنیدن صدایت و نداشتن آغوش بی دغدغه ات، عادتم نمی شود. تا آن روز که نوبت من برسد؛ تا آن دم که در این جهانم، مست اندوهت، دلتنگ نگاه خرمایی ات می مانم. 


من عاشقت هستم آتیه

1/04/2022

But you have lost someone, whose arms for you were wider than your land

 همیشه پی هر نوشته، اول به او فکر میکردم‌. که الان با خواندن این چه جور میشود احوالش. نگران می شود؟ دلش می شکند؟ خنده اش می گیرد؟ در حافظه اش عقب‌گرد میکند صورت عینی نوشته ام یادش بیاید که چه وقت و کجا بود؟...چون همه چیز مرا می دانست. حتی دروغهای حقیرم را. بزرگوارانه می فهمید و هرگز به رویم نمیاورد...هرگز... من چنین بزرگمنشی در خود سراغ ندارم

هر که برایم یا برای دل خودش از او یاد میکند؛ جز ذکر مهر و گشاده‌دستی و دل دریایی اش، جز دلتنگی از دیگر ندانشتنش‌ چیزی نیست.... روزی که من نباشم، بعید بدانم اینقدر جای پای عمیق در گوشه دل این تعداد آدم گذاشته باشم...

اولین بارم بود که چنین سفری در سوگ داشته ام. من عشق از دست داده ام. فامیل. دوست. مادربزرگ و پدربزرگ... اما او... او... او شبیه هیچکدام نبود. چنان عشقی که بهش دارم و در من تمام نشده بلکه دیگر خانه‌ ندارد و جایی برای جاری شدن، این عشق است که مرا از پای در آورده. من هیچ انسانی را جز فرزندم، چنین دوست نداشته ام. هیچ انسانی را.

فشرده شده، فرسوده و بی بال و پرم. چون مرغی خسته و پرریخته و نابینا در پس طوفانی که آمده و آشیانه اش را خراب کرده...روی گل و لای مانده، درمانده‌.

دلتنگی را به درجاتی عجیب، سوگ را به مراتبی که در تصورم نمیگنجد تجربه کرده ام... به خودم نگاه میکنم، باورم‌ نمی شود که این منم. که چطور این منم؟ 

اینکه نیست، و هست، و نیست و هست... حضورش، آن پوستین بافته از مهر که مرا و خانه ام را می‌پوشاند، که الان دستم را دراز میکنم در این شب سرد، و نمیابم... آن عشق... آن نگاه نافذ خرمایی... که هست... و نیست...و هست