2/20/2016

one shining moment, you knew you were alive...

با چشمهای لاجوردی به من خیره ماند و گفت: حتی در خاکستری ترین روزها؛ مابین همان چسبناکی مفرط خستگی و اندوه یا ملال و سکوت انتهای یک روز سختِ غمگین، حتما یک لحظه پیدا می شود که کمی بهتر، روشن تر، سبک تر از باقی ساعتها باشد. مثلا شاید همان لحظه که رهگذری دری را برایت نگه داشته تا رد شوی یا کودکی که سرش را بالا گرفته بوده تا تو را نگاه کند، از کارمندی که پشت باجه بانک گفته روزبخیر یا وقتی که آفتاب غروب می کرده و پرنده ای خوب و رسا می خوانده، نسیم تازه ای می وزیده، کسی گفته بوده متشکرم یا چه کفش زیبایی! جایی که نگاهت افتاده به گیاهی خودرو و سمج سر برآورده از دل آسفالت یا وقتی چراغ عابر درست هنگام رسیدن تو روش شده،... حتما در آن روز هم یک نقطه ای هست جوری که آن حجم خاکستری را بشود کنار زد و انگشت رویش گذاشت. شب که شد، کمی که دنبالش بگردی یادت می آید، بعد می بینی که کمی، و خیلی وقتها حتی بیش از کمی حالت بهتر است...
من از روزی که این را یاد گرفتم، تا همین الان، سبکی یک کهکشان نقطه روشن را پشت سرم حمل می کنم. کهکشانم هر روز بزرگتر می شود جوری که می شود به آن بیاویزم و تاب بخورم. کهکشانم هر روز سبک تراست. به اندازه یک نقطه کوچک روشن جدید...

2/16/2016

"... که زمان، این همه نیست"

این پانصمدین نوشته "منتشر شده" این وبلاگ است

چند سال بعدش بود. به همان شکل زیرنویس سریالهای ایرانی در دو پرده که وسطش می نویسند : چند سال بعد...که یک شب خیلی بی ربطی یک سری عکس آنلاین دیدم از محفلی که یکی بالایش نوشته بود:

"شبی با دوستان هنرمند و اندیشمند و روشنفکر ایرانی". از این سری عکسهای تیپیک محفلی و خصوصی بود با پس زمینه  قالیچه خرسک قرمز و دو سه تا ساز و ظرفهای گنده آجیل و یک طرف ماجرا هم مقداری ودکا و جای سیگاری و دو سه تا فندک.
اگر تصادفی اسکرول نکرده بودم، اگر بین آن همه آدم نشسته و چمباتمه زده و ساز به بغل و چای دیشلمه به دست؛ یکیشان را نشناخته بودم از این لیبل بانمک "دگراندیش و روشنفکر" تعجب که نمی کردم هیچ، طبق اصل طلایی "به من چه"... خیلی عادی رد می شدم.
 اما با عرض معذرت از صاحب البوم، یکی را آنجا شناخته بودم که یک تنه این لیبل گنده را پودر می کرد چون هیچ رقمه در ظرف روشنفکر و دگراندیش نمی گنجید! بله من دقیقا طرف را از مادرش هم بهتر می شناختم و می دانستم همه جور آشی هست جز این دگراندیش و روشنفکرش.
توی عکس که خوشحال و خانواده دار و آدم بود. حالا البته قرار نیست همه با روشنفکری و دگراندیشی و پروست ، شام خرچنگ پخته در شراب سفید بخورند. اما آدم توی آن عکس از گروهی بود که دیگر روشنفکری برایشان فحش است و زن آرایش کرده اگر زن خودشان نباشد به نظرشان فاحشه است و خواهرشان با سه تا بچه همچنان باکره است و همزمان جلوی جمع اروپایی بهتر است فارسی گپ نزنیم چون کلاس ندارد و بهتر است اتوموبیل گنده داشته باشیم که چشم همه درآد و الان وزیر امور خارجه ایران کیه؟! اینجور آشی را شما هم بزنی چه عایدت می شود واقعا؟ بعد طرف بالاسر همچه مخلوطی نوشته بود ایرانی فلان.
نکته خیلی خنده دار و همزمان گریه دار هم اینجاست که همین ایرانی فلان، یک روزی کعبه آمال من بوده و دیگر ببین من چه داغانی بوده ام به زمانی که فکر می کردم کمرم شکسته از نبودنش... ای وای بر من یعنی (شماها هم دور برندارید. همه از این گند کاریها کرده ایم به مویتان قسم)
همان لحظه اول البته اعتراف کنم که ساکت شدم و مات ماندم کمی... نگاه کردم دیدم زندگی که برای من تا مدتهای مدید مختل شده بود، برای اویی که مسبب این اختلال بوده چه راحت رفته جلو. گیرم اصلا راحت یا ناراحتش به کنار، اما در هر حال رفته بود جلو. یعنی مرحله مرا پشت سر گذاشته بود و به مرحله کسی دیگر رسیده بود و خیلی هم شاد توی عکس لبخند می زد فرزند در دست. نگاه این کردم که چه سخت بود آن فضای خالی که من تویش گم شده بودم و دری نبود و چراغی نبود و تنها چیزی که بود استیصال من بود. بعد طرف دنبال زاد و رودش رفته و رسیده (فرض را بر این بگذاریم که اهل پروست نبوده. فقط اهل ماشین گنده و زاد و رود بوده). خلاصه رسیده. من؟ سالها طول کشیده بود که برخیزم و راه بیفتم دوباره. البته که رسیدن او به هر کجا به نرسیدن من به هر کجا ربطی نداشت چون ما واقعا ربطی به هم نداشتیم ثتکز تو کریزی هورمونز. اما بودن و بعد رفتن او به دیر رسیدنم به هر چه و هر کجا چرا. بسیار مرتبط بود. او زمان زیادی از من گرفته بود و بعد هم  من زمان زیادتری را صرف وفق دادن خودم به نبودش و به رفع او از باقی عمرم کرده بودم. این بود که چندین سال مهم از عمرم گم شده این وسط  و به من بازگردانده نمی شود و کسی جز خودم مسئول و بارکش آن نیست در حالیکه عامل و مسببش در جمع دوستان هنرمند و دگراندیش و روشنفکر یک طرفش لیوان چای کمر باریک و طرف دیگرش گیلاس شراب و پشت سرش کالسکه بچه داشت درجایی که همزمان یکی هم آنورتر داشت ساز می زد برای جمعی که مثل همه جمعهایی که کسی بینشان ساز می زند، سعی می کنند قیافه خیلی دقت کننده و ذوب شده در آهنگ را حفظ کنند تا وقت تشویق و کف زدن.
حسرت خوردم آن روز از دیدن آن عکس و نبودن خودم؟ ابدا. وقتی دقت کرده بودم توی عکس دیدم که انگار صمد را یک شبه ببری سنفرانسیسکو جوری که بخوابد و توی شرایتون از خواب بیدار شود اما همچنان همان صمد است که هست، آنجا هم آسمان همان رنگ بود. همچنان به شیوه آبا و اجدادی نجیب و عفیف، زنان در یک گوشه اتاق نشسته اند و مردان همه در جاهای دیگر پخش. توی عکسهای بعد مردان دارند برای هم میخوانند و می زنند، زنان همچنان چسبیده به هم بچه به بغل یا دو نفری در حال صحبت یا در حال گرداندن میوه. حالا جاج نکن ها ناراحت نشوند. میخواهم بگویم که احساس خسران؟ نه نکردم 
تنها مشکلم صرف وقتی بود زیادتر از حد معمول یک انسان عادی پای یک آدم، اتفاق،تصمیم، روند نادرست. ایراد من تشخیص ندادن گذر زمان و وقت کندن و رفتن بود. بهای تمیز دادن وقت از بی وقت را هم با گذر سالیان پرداختم. بعدها برای همین هم به جبران آنچه هنوز در نظرم نابخشودنی بود، امان به رفتارهای غلط تکرار شونده از آدمهای دور و نزدیک ندادم و همچنان و هنوز با دیدن کوچکترین بی مهری یا بی رحمی، حاضر و آماده ام که بساطم را جمع و جمع را ترک کنم. این را، این حال مرا کسی می فهمد که روزی دانسته باشد صبر و مدارا و زمان گرفتن و زمان دادن بیش از اندازه، چقدر کاهنده و ابلهانه است. حالا از آنور بام افتادن را هم البته توصیه نمی کنم اما اتلاف وقت از خویش، چنان گران است که حتی خودمان نمی توانیم بهایش را به درستی به خودمان باز بپردازیم


2/10/2016

امروز.آفتاب

چندین سال پیش دیدم یکی از سین ها روی کاغذی از قول نصرت نوشته بود :
''آنقدر دوست بوده ایم كه دگر وقت خیانت است''
آن موقع که شرایطش تا همین الان هم کش آمده، من در راه دور می زیستم از هر که فکر میکردم میخواهم نزدیک باشد به من. یک بار نگاه کردم و لابد همینجاها هم بود که آمدم و معترف شدم که ''ناف مرا با رابطه های راه دور زده اند''. از همان سه سالگی فرضا. از همان وقتی که عاشق مادربزرگم شدم و او ساکن شهری دور بود تا وقتی که برای اولین بار در پوست زنی تازه، مردی را دوست داشتم یا دستکم خیال میکردم دوست دارم. همیشه. همیشه. یا منتظر بودم یا در راه. یا در حال خداحافظی یا توی ایستگاهی ایستاده برای استقبال. که این یکی بخش خوبش  بود اما یاد تلخی تهش که باز به همان ایستگاه و زمان بدرقه می چربید کامم را خشک میکرد.
آن موقع که این نوشته نصرت را خواندم پیش خودم گفته بودم عجب... چقدر نزدیک شدن و نزدیک تر شدن برای بعضی ممکن و برای بعضی ناممکن است. ممکنش گاهی به گونه ای است که دل را می زند. ناممکنش به گونه ای است که آدم (من) تصوری از جور دیگرش را هم ندارد حتی...
بعدها، بعدها که از خانه ام هم دور شدم، از آدمها و از امن اتاقم دور ماندم و همچنان دوری اندر دوری را زندگی میکردم، هر که از سفر یاری  و دلتنگی پشتش می گفت، می نوشت از اینکه فرضا شش ماه یا دو سال منتظر مانده برای پایان فاصله و چه سخت و جانفرسا و کاهنده است، کسی اگر از بلیطی عکس میگرفت که جفت دیگرش حالا با تاریخ کمی دیرتر دست خودش بود و همچنان طلب همدلی میکرد از بیننده، کسی می گفت از انتظار برای ویزایی که لابد به خانه مشترک با همسر و خانواده ای ختم میشد، راستش من خنده ام میگرفت به حال خودم و به قیاسش با آنچه می دیدم.
روزگاری است که بسیاری،... بسیاری، از حتا شنیدن احتمال تجربه رابطه راه دورو آنچه که بر سر آدمهایش می آورد، از ترس و خوف آنچه ممکن است پیش آید، از سر عاقبت نگری و عقلانیت، علاج واقعه قبل از وقوع می کنند و زودتر ترفند برون رفت یا خفگی نطفه هر گونه ماندن و بودنی را اجرا. خنده ام میگرفت به سخت جانی خودم و به نازکی حال گوینده و نگارنده. من دارم از بریدن نافم  با دوری ها حرف میزنم. خنده به پوست کلفتم رواست.

تا به همین امروز پیوسته و نزدیک نبوده ام در هیچ رابطه بزرگسالانه ای و این حسن یا بد من نیست. اینجور بوده و البته که میتوانستم انتخابش نکنم وقتی میدیدم توی سرنوشتم آمده. ولی فاصله، هر چقدر هست و از هر شهر به شهری از هر قاره به قاره ای، با هر اختلاف ساعت و فصلی، سبب هراس من نیست که من خودم را می شناسم و سرسختی ام را و  دلم را که از آن دلهای قدیمی است. همانها که توی شعرها و داستانها وصفشان آمده گاهی و به نظر خیال و افسانه است. من دلیلی برای تواضع نمیبینم اینجا. 
این بار شد شش سال. بارهای قبل را نمیشمرم هم. شد شش سال و من دوام آوردم و من بودم که فاصله را شکستم و من بودم که بی هیچ بایستن و اجبار و زوری، سختی و دوری تاب آوردم و تجربه های تلخ گذشته به واسطه آن همه فاصله و گریستنهای پشتش را پای دیگری ننوشتم.
تا همین امروز که کارت تخفیف هواپیما و قطارم را پس دادم چون زمانی رسید که زمان دست از سر من برداشت  جوری که قد راست کنم و پشت این لانگ دیستنس را بکوبم به زمین. حتی همین الانش هم که دستم به خانه ایران نمیرسد اما یک راه دور کمتر در زندگی من به مثابه صدها قدم بلند فیلی است. یک راه دور کمتر. هوا آفتابی است...
حسم اینجوری است. راه دور و در راه دور ماندن را از رو بردم. من توانستم و این توانستن همان نیروی اعتماد به خویشتنی است که روزی سبب می شود برای یک موجود تازه، خواه کودک رهگذری توی پارک یا شاید نوه خودم تعریفش خواهم کرد. لابد برایش میگویم که مانیفست های آدمها از سر ناتوانی و خواست سرنوشت را خیلی وقتها میشود دور انداخت. اینکه بسیاری وقتها تصمیم یکی، سرنوشت آن دیگری است و بله میشود و واقعا می شود که کسی پای خواستنش بایستد و پای خواست خدا و دنیا را وسط نکشد. آدم میتواند برای راحت  دلش و تنش از مهر و قول آدمهای دیگر قربانی نگیرد حتا اگر ساکن سرزمینی  دور باشد واین دوری دیر تمام شود. اینها افسانه نیست. من یکی مثالش. من اثباتش کردم که میشود اگر بخواهی.