6/29/2017

دمی ز وقت آسوده تو...

نیمه شب است. سرخ و سیر روی سینه ام خوابیده ای با دو دست کوچکت زیر چانه. نفسهات تند، صورتت آرام، تن نازکت را نوازش میکنم. بهشت برای تو همین آن است و من نگهبانش. 

6/14/2017

روزی که مادر شدم

در کتاب "baby Jahre"، فصل دوران بارداري نوشته : از این به بعد خيليها به شما می گویند مادر آینده! ولی شما از همان روز نخست بارداري، مادر شده اید.
حس مادری برای من هم از همان موقع شروع شده بود که فهمیدم هست. ولی راستش هویت مادرانگي، کيفيت مادربودنم را برای موجودی که مرا مادر خودش بداند درک نکرده بودم. فقط میدانستم همين مادر بودن است که درد امانم را مي برد یا برآمدگی شکمم روزبروز بزرگتر میشود. وقتی هشت ساعت مستمر تا لحظه در آغوش کشيدنش ضربان قلبش زیر گوشم بود و ستون فقراتم بیحس بود و چندین مرتبه تشنج کرده بودم ولی تنها به سلامت او و ماندن او فکر میکردم حتي به قیمت نبودن خودم هنوز نفهميده بودم چقدر یا چگونه مادرش هستم. حتی آن وقتی که مثل بچه گربه خیس کوچکي گذاشته بودندش روی سینه ام و بلافاصله شروع کرده بود به لیسیدن اشکهایم. يا وقتی اسمش را نوشتند زیر کارتی که نام من بعنوان مادر در بالایش چاپ شده بود. یا وقتی برای اولین بار مرا شکل غذا بو کرد و گرسنه و حریص با همه بدن کوچکش گردن و قفسه سینه ام را پوشاند. 
همه اینها و صدها لحظه دیگر در این مدت نبود که من درست در یک لحظه به مادر بودنم از جانب او "واقف" شدم. شب دوم زندگيش که از دلدرد به خودش می پیچید. همزمان آنقدر کوچک که در دستهای پدرش زیر چراغ مهتابي تقریبا ناپیدا بود و همچنان جوری عاصي جیغ میزد فکر کنی الان کل یک بیمارستان بیدار شده. جایی بین استیصال و ترس، من ناخودآگاه شروع کردم به آواز خواندن. تقریبا نه ماه هر روز و شب به هر بهانه، صبحها وقت آماده شدن و لباس پوشیدن، غروبها وقت آشپزی، شبها وقت حمام کردن، برایش خوانده بودم یو آر مای سان شاين... بعد همان لحظه ای که صدایم پیچید در اتاق، همان لحظه ناگهان ساکت شد و بدنش قوس آمد. گوش داد و انگار دلدردش یادش رفت. همان لحظه که صدای من را بین هیاهوی خودش شناخت و آرام گرفت. آنجا بود که دیدم ديگر در جهان امروزم موجودی است که به من هویت جدیدی غیر آنچه خودم داشته ام داده و مرا با آن به تعریف و سبک خودش می شناسد. از همان لحظه تا همین الان که چهار صبح است و در همه نسوج بدنم ردی از عبور یا حضور او به جا مانده، همین الان که کنارم خوابیده عمیق و گلگون. که "شبم از رویای او رنگین است  و من دگر من نیستم..."