5/29/2013

به بهانه روزگآری که وبلاگ نخواندن به مثابه تلویزیون ندیدن بود لابد


 فکرش را می کنم می بینم که این همه حس بد و خوب سیال در هر لحظه توی من دارند می چرخند . به شدت آدم حس و درک حس در لحظه ام . خدا می داند که روزی چند بار چند حس مختلف را تجربه می کنم و چقدر سعی می کنم که کنترلشان کنم . که جنبه بیرونی نداشته باشند .دوست ندارم خیلی ازشان حرف بزنم یا نشانشان بدهم . اکسپوز نیستم . دلم نمی خواهد باشم هم . بعد فکر می کنم آدم درونگرایی مثل من ، اگر بلد نبود بنویسد ، یحتمل دق می کرد ...دقیقا دق می کرد . نوشتن برای من مثل وقتی است که میروم در مسیر باریک علفزار پشت خانه ام هفت کیلومتر می دوم . عرق کرده با ضربان نبض صد و هشتاد می آیم خانه و شیر دوش آب را تا ته باز می کنم . نوشتن برای من مثل وقتی است که بعد از یک امتحان خیلی سخت می آیم و همه جا را تاریک می کنم و بی خبر از زمان و مکان ساعتها در اعماق خواب نفس می کشم آرام ، با خستگی ای که پشت سر گذاشته می شود . نوشتن برای من مثل وقتی است که یکی مرا می خواند به یک نام خودمانی در یک جمع غریبه . نوشتن برای من رفع خستگی است . فرصت باز کردن درهای درون یک حیاط است با خیال جمع حفظ حریم . مجال گفتن از خویشی است که جور دیگری نمی خواهم ابراز شود . هر از گاهی اینجا قدری از خودم را می نویسم ، همینقدری را که دوست دارم مثل یک بادبادک بفرستم هوا . سبک . رها ...
 
 
تلویزیون داشتن یک زمانی که من نبودم نشانه ثروت و مکنت بود. بعدها که من آمدم روی زمین، تلویزیون تنها وسیله برای فراموش کردن ترس از بمب و جنگ بود وقتی مدارس تهران را تعطیل میکردند. بعدترها تنها وسیله برای دیدن شوهای جدید مایکل جکسون و اجراهای قدیمی گوگوش. بعدتر برای سریال دیدن. بعدتر فقط برای خاموش ماندن. یک زمانی هم این وسط  بود که تلویزیون ندیدن برای من و دوستانم یعنی متفاوت بودن و بیشتر بودن از سطح عام، و این آخری چندان ربطی به نوشته من ندارد.
پانزده سال است که میدانم وبلاگ چیست . چهارده سال است که مینویسم.
وبلاگ روزی برای من دفتر یادداشت بود، جایی که تمرین نقاشی و شعر میکردم با ادبیاتی بسیار خام. اما همان خام مرا از خام ترهای همسنم قد بلندتر میکرد.بعدها وبلاگ شد جائی برای دیدن و شنیدن در شهری که آدمهایش خیلی کم با هم عریان میشدند موقع حرف زدن. وبلاگ جائی بود که میشد دید دنیا همین نیست که دور خانه و دانشگاه و خیابانهاست. دنیا توی آدمهاست و هر آدمی میتواند قدر یک دنیا با تو فرق کند. بعدتر، وبلاگ جائی شد برای دوست گرفتن بعضی از دستها که پشت قلمهاشان هم میشد دوستشان گرفت. شد دلیلی برای واخوردگی پس از درک اینکه  قلم میتواند بسیار با صاحب قلم فاصله داشته باشد. شد جائی برای تمرین جدا کردن این دو واقعیت از هم و تمرین برای پذیرشش.
بعدتر اما؛ و الان همان بعدتر است، وبلاگ شد صورت حقیقی قدح اندیشه دامبلدور. شد یک جائی مثل باشگاه ورزشی. شد ساعت بازی پوکر یا ساعتی که داری یک مطلبی را برای عده ای میگویی. چیزی که با آن حس کنی وزنت کمتر شده، حس کنی سمهای خونت رقیق تر شده، یک وسیله یا یک فعل یا یک بازی که حین داشتنش یا مشغولش شدن، فکرت معطوف شود به غیر.به غیر از آنچه زیادتر آزار میدهد.
مخاطب داشتن همیشه خوب است و امید بخش است. این آدمها که میگویند و مینویسند و می خوانند و میپوشند و دست میازند، اگر توی یک جزیره باشند تک و تنها، بدون بشری که گوش بدهد و بخواند و ببیندشان، مطمئنا شکل دیگری عمل میکردند و حتا بی عملی میکردند. نوشته خوب است که خوانده شود. درست. اما خب لزومی هم ندارد به خوانده شدن راستش. نوشته وامدار ما نیست اصلا. میشود نخوانیم به هر دلیل. هیچ طور خاصی نمیشود. چون میبینم که  من به نوشتن بیشتر محتاجم تا نوشتن به من. من به وبلاگم بیشتر نیازمندم تا وبلاگم به خوانده شدن و تحسین شدن و تولید هیجان.
 این روزها که همه دارند از وبلاگ نخوانی هایشان میگویند مثل  روزگاری که ما از تلویزیون ندیدن هایمان، دلم خواست بگویم که اما من دارم بیشتر مینویسم فارغ از هر جور که بود و بخواهد که دیگر نباشد 
 
 

5/28/2013

but still yet, ''If Skype didn't exist, we'd all be dead or in debt.”

There's still no substitute for having dinner with somebody and actually shaking hands instead of waving at them over a video link,” says Eric Brown, general manager for integrated communications at Skype

+

5/27/2013

قدر سه سال، سبک تر

اینها را من نوشته بودم ... فقط سه سال پیش. و چقدر سالخورده میشود آدم در طول سه سال. 

ح، دائی من بود.هست. چرا اسمش را نمینوشتم؟ یادم نیست. اما آن روز را خوب خوب یادم است.
وبلاگ جای بدی نیست. مینویسی و سبک تر میگذری 

5/25/2013

بی نقش و یادگار، تنها نگاه و آه

از پسکوچه های ونیز می گذشتیم و ایلاریا کنجهایی را نشانم می داد که فقط یک ونیزی اصیل می توانست در موردش با آدم حرف بزند. کافه های تیره ته کوچه های باریک، بشکه های شراب و پنیر ته انباری های عظیم، دخمه های کفاشهای ساخورده، کلون درهای صد ساله، مجسمه سنگی پیرزنی در گوشه ناپیدایی از طبقه دوم  یک ساختمان کمرنگ که قرنها پیش به دفاع از شاه محبوب سنگ انداخته بود از پنجره خانه اش و سر خائن شمشیر به دست را در همان کوچه و زیر همان پنجره شکسته بود. یک جایی رسیدیم و من شالم را محکمتر کردم دور گردنم. سوز می آمد دم غروب. همانجا من را نگه داشت و گفت "اینجا پل آه " است. یک پل سنگی بود در نورغروبی که افتاده بود روی صورتمان. روی پل که می ایستادی از یک سوی شانه ات شهر را می دیدی در ازدحام رنگی و محو آدمها و میدانهای بزرگش و چشم اندازهای دوردست لاگون. آن سوی شانه ات زندان بود و یک پنجره بزرگ، دورتر ساختمان قدیمی دادگاه. همه به جا مانده از قرنها و قرنهای پیش. حالا که موزه بودند و کنارشان بستنی فروشی و موزیک سیار بود و بلیط ورودی داشتند. من ایستاده بودم و بیهوا غمگین شده بودم. بعدش ایلاریا گفته بود "مجرم ها را  لحظاتی پیش از شروع سالهای زندان، از دادگاه هدایت می کردند کنار آن پنجره بزرگ و بهشان اجازه می دادند تا برای آخرین بار به منظره نگاه کنند. زندانی ها نگاه می کردند و در طی سالها، آنقدر تک تکشان در آن لحظه آه کشیده اند که بعدها این پل را گفته اند پل آه" ...
آدمها از کنار ما می گذشتند و انگار از سوی باقی جهان سکوت برقرار شده بود توی گوشم و فقط هزاران آه می شنیدم... از حنجره های مردانه و زنانه. خوش صدا و خراشناک و آسیب پذیر و خشن و زخمی و بغض دار.  فکر کردم این آه ها که با دَم ها آدم می سازند کجا می روند؟ کجا جمع می شوند؟ چون هر آه به نظرم می تواند حاصل سالها حرف گفته و نگفته باشد، حاصل همه آغوشهای ماسیده، لبخندهای خفته، اشکهای سقط شده، آرزوهایی که معلوم نیست کجا هستند دیگر... آه، جمع همه حرفهایی است که دیگر ارزش به کلام در آمدن ندارند یا شاید هم آنقدر ارزشمندند که کلام لایقشان نیست. شاید اصلا برای همین آه اینقدر سنگین است در عین سبکی بسیار ... یک جور دیگری بود حوالی آن پل... یک جای جدا بود از دنیا. سرد بود و هم گرم بود و هم ژرف بود و هم خالی ...نمی توانم توضیح بدهم ... فکر کن یک نقطه ای هست در دنیا که قرنها و قرنها آدمها آنجا دمی درنگ کرده اند و آه کشیده اند و رفته اند. فکر کن چه جای غریبی باید باشد... غربتش را نمی شود توضیح داد

5/24/2013

من ... اون پرنده ام

می ارزد؟ الان از خودم باز هم پرسیدم اینجور که روبروی خودم می نشینیم با هم. پرسیدم سپری کردن عمر در اتاقهای جدا، خانه های جدا، شهرهای جدا، کشورهای جدا می ارزد؟
من یک جایی دارم عمرم را سپری می کنم و هر که مربوط به من است در جای دیگر دارد می گذراند. من از خانه بیرون زدم و جدا از بقیه که باقی مانندند توی قاب مهمانی های خداحافظی، هر کدام سوا از هم روزگار را سپری می کنیم به امید یک روز خوب؟ فردا؟ دقیقا کجای زمان؟ تا تهش به نظرم... وای خوب نیست این
دیدم که داریم دور از هم سالخورده می شویم و حواسمان نیست. شاید هم هست فقط درباره اش حرف نمی زنیم. 
...
پرندگاني هستند
كه آشيانه خود را ترك مي‌كنند
به جاي ديگر مي‌روند
و  خواب آشيانه خود را مي‌بينند

بهارها به زمستان مي‌روند
 و خواب مي‌بينند
 كه در بهارند

پرندگاني هستند
 كه
روز و شب
تنهامان مي‌نهند
و خواب مي‌بينند
كه روز و شب
با ما هستند
تو اين پرندگان را ديده‌اي
و خواب مي‌بيني
كه با تو هستند.
 
ضیا موحد


...
امشب می شد با هم مادر و دختری قهوه بخوریم. به جای اینکه من اینجا به مونیتور خیره باشم و تو آنجا روی مبل همیشگی ات برنامه تکراری بی بی سی نگاه کنی.

5/20/2013

دلت را می پویند و چه باک

من یک زیست شناسم و معتقدم عشق حاصل تلاطم هورمونها و کمی و کاستی سطح دوپامین و سروتونین نیست. من یک زیست شناسم و تا اینجای عمرم صدها مقاله شیمی و فیزیک خوانده ام و وظیفه شناسانه و همه ساله در کنفرانس های سالانه علوم پایه شرکت کرده ام و خیلی مجدانه نظریه های ریز و درشت فرمول بندی عشق را رد می کنم و هرگز هرگز هرگز به واکنشهای شیمیایی تقلیل نمی دهم وسعت آن اتفاقی را که بودن ِآدمها را صیقل می دهد و بزرگشان می کند و به انجامشان می رساند. فراتر از اینها، حتی معتقدم این خود عشق است که شیمی می آفریند. هورمونها را رهبری می کند. چوب رهبری دست می گیرد و توی خون سمفونی به راه می اندازد و ما حس می کنیم قلبمان می لرزد، دلمان تنگ است، متنفریم، مشتاقیم، سردیم، تب داریم ... و آرام و امنیم...
کاش بلد بودم یک جوری به باور دیرینه " عشق شروع رنج است" پایان دهم. چون به خودم خیلی ثابت شده که ذات عشق جداست از رنج. به من ثابت شده این جمع شدن عشق و دوری و درد و هجرانی، حاصل شماری تصمیم ها و بسیاری اتفاق ها و بی شمار عدم تلاشهای یک سو و فرط تلاشهای سوی دیگرست و همه اینها  به خود عشق ربط خاصی ندارد. کاش می شد ثابت کنم حرفم را. و البته که کاش می شد توی نظام خلقت دست ببرم. چون برخلاف مسیری که این جهان ابله به سویش هدایت می شود و منتهی به رنج است ، من فکر می کنم لزومی ندارد تا آدمها رنج ببینند تا لبه های روحشان صاف شود و رشد کنند و آدم بهتری باشند. دلم میخواست دست من بود و می شد ثابت کنم که عشق بدون رنج کافی بوده و بسیار هم کافی بوده برای هر جور بلوغی. کافی بوده تا از ما آدمهای بهتری بسازد. حیف که زورم حتی به جراید نمی رسد. چون به همین خانه خودم نگاه می کنم و می بینم که اتفاقا چهره آبی عشق پیداست. و رنجی در پی ندارد وقتی سر جای خودش اتفاق بیفتد. که می تواند بازتولید شود. که گاهی بمیرد و هر لحظه به دنیا بیاید. اگر اسطوره شناس بودم موضوع تحقیقم این می شد که آیا ققنوس و پرومته خودشان زاده عشق بودند؟ یک چیزی در همین مایه ها ...
پیچیدگی تعاریف و طمطراق اصول بندی روابط انسانی را دوست ندارم. خیلی ساده و شخصی، در همین لیوانهای براق که خریده ام می توانم عشق را آزمایش کنم. وقتی شربت توت فرنگی می سازم و مواظبم که غلظتش به اندازه باشد، وقتی سرریزش می کنم توی لیوان سبز، وقتی اندازه اش را مواظبم، وقتی مواظبم که گوارا باشد و دلچسب باشد وقت نوشیدن. عشق همانجاست . همانجا که مواظبم. چون دارم به کسی تعارفش می کنم که مهم است برایم. اصلا همین که دلم برای آدمها تنگ می شود، همین که حتی وقتی شکلاتی توی جیبم نیست همچنان کودک همسایه با براق ترین چشمهای دنیا به من لبخند میزند، همین که به حرفهای هم گوش می دهیم، همین که  خانه ای وجود دارد که وقتی سر انتخاب جای فرشش دلخور می شوم و اخم می کنم و نیم ساعت بعدش دارم با لبخند آبمیوه ای که در سکوت بامزه آشتی کنان دم دستم گذاشته شده مزه می کنم ، همین که آشیانه کرده ام توی گودی گردن کسی، همین که هر لحظه از روز، برایم موسیقی خودش را دارد، همین که به فردا فکر می کنم و باورم می شود دور از آشوب دنیا، دلم بالاخره توانست که قرار و آرام داشته باشد در سایه روشن یک نیمروز معمولی ... آبی ترین چهرها از پنجره به من نگاه می کند و من برایش سر تکان می دهم    

5/14/2013

حال گلها خوب است. دستهایم سبز است. خاطر جمع.

یک هفته گذشت. هفت روزی که بهار آن بیرون بود و من سردم بود. و گرم نمیشد دستهام، پاهایم... خم بودم توی خودم و روی میزی که همه محفل غمگساری ام بود. روز سوم بود که آغوشها سراسیمه رسیدند و دورم را گرفتند واینقدر که دلم را نگه داشتند توی دستشان و کنارم نشستند ساکت و کمکم کردند که راحت بنشینم با غمم رو در رو، جوری که حالم آرام و قلبم آرام. کنارشان و بینشان سبک راه می رفتم و نگران قدمهایم نبودم. توی خودم با خودم سکوت می کردم و اندوه را تاب می آوردم. بردندم و برایم آشیانه گرم کردند با شمع و سفره خانگی و دستهایی که دستهایم را محکم می گرفتند. چند روز؛ تو بگو در این چند قرن، جوری دوستم داشتند و مثل یک کودک مراقبتم کردند که به جایزه طبیعت در وقت سخت تر شدن روزگار مومن شدم. حتی آدمهایی از توی نامه ها آمدند و کنارم نشستند و سرم را گرفتند توی دامن که هیچ نمی شناختم قبل از این. مانده بودم که چطور؟ چطور هم را ندیده ایم و نام هم را نمی دانیم ولی اینها اینقدر خوب می دانند که به چه کسی دارند می نویسند و چه می گویند بهش.
فکر می کنم در چنین وقتهایی، آن واقعی ها و آن دلهای قدیمی می مانند کنارت و پناهت. باقی حرفها و شعارها و دوستت دارم ها و عشق منی های پوک، خودشان حذف می شوند. خودشان نادیده ات می گیرند و پشت می کنند و میروند و راحتت می گذارند. خلوت می کنند هوایی را که بعدها لازمش داری.
در محل کارم چیزی ندیدم جز فضا و خلوتی که به من دادند تا بروم و آجرهایم را دوباره بچینم و برگردم.فهمی که نشانم دادند در مقابل رنجم، بسیار احترام برانگیز بود
و دیدم که فقط ادعایش را نکرده ام، واقعا آنقدری بالغ شدم در این سالها که یاد بگیرم وقت خون و زخم و رنج، چه جوری بخزم یک گوشه نیمه تاریک و زخمهایم را بلیسم و نگذارم صدای زوزه ام خواب آدمهای عزیز زندگی ام را آشفته تر کند. یاد گرفتم...
تنهایی دو روز اول تقریبا من را ریزاند. الان دوباره دارم دیوارهایم را می چینم. آرام آرام.
آمدم خانه. با دستهای حقله دور شانه ام. گفت پشتت را راست کن و پیشانی ام را محکم بوسید. 
آمدم و دیدم گلدانها زنده اند. حالشان خوب است. حتی شاخک بیدمشکی که کسی شکسته بود و انداخته بود توی کوچه و من تیمارش می کردم برگ تازه زده. فکر کردم باغچه کوچک گیلانی خانه مادربزرگ را می توانم بکشانم توی تراسم در یک قاره دیگر. هر بهار که به برگها و گلهای کوچکم نگاه کنم، اوست که دوباره در جهانم رخ میدهد. در آن شکلی که رفت؛ جا برای نوزادها و سبزینه هایی باز کرد که هر بهار زاده میشوند. در آن شکلی که توی خودم حملش می کنم، با هر برگ تازه در روحم آواز گیلکی می خواند. عاشق گل بود. همانقدر که من ... و حال گلها خوب است



5/09/2013

م . اول نام توست ای رخساره خانم. هر جا که هستی، من می بوسمت و اشک

هرگز فکرش را نمی کردم که اولین حلوای زندگیم را در یک جای پرت و بیربط و برای مادربزرگی بپزم که اولین حلوای زندگی ام را در یک پیشدستی طرح گلسرخ، گذاشته بود توی دستم خیرات امواتی که نمی شناختم.
امروز، صبورانه حلوا را هم زدم و همزمان فکر کردم خودم آنقدر سالمند شده ام که دیگر هیچ مادربزرگی ندارم. فکر غمگینی بود.
دیروز نوشتم که مادربزرگم سالیان و سالیان در یاد مردی بود که در جوانیهایش گم شد. همیشه فکر می کنم این پایمردی و لجوجانه جنگیدن در عشق ورزی میراث اوست که توی سینه من است. من هرگز از یک دوست داشتن، ساده خداحافظی نکردم. من عشق را از خودم نراندم تا زمانی که خودش مرا راند یا بهانه دست تقدیر و آسمان و زمین را آورد تا بگوید خداحافظ. هر چه نگاه می کنم این است که تا پای جان ایستادم و صبر کردم و ماندم و نوبت نگرفتم برای عاشقی. بعد یاد مانو می افتم. این همه درس خواندن لازم نبود تا برایم اثبات شود که خون در افراد خانواده می چرخد و خصلت می شود.
دورم. از هیاهو. امروز خلوت ترین روز هفته است و همه جا تعطیل. همزمان که یک پسربچه موسرخ جلوی پنجره ام در حال پریدن است و گل ژربرای سرخم دارد با شاخه کناری اش گرده رد و بدل می کند؛ جسته و گریخته می دانم نصف شهر جمع شده اند توی خانه و سر مزار. که هوا آفتابی است و خرّم است. که میشود یک بدنی یک تکان کوچک بخورد و سالها خاطره و سفر و نوه و فرزند و بازار محلی رشت و عطرهای مرغوب و پارچه های گل دار بروند توی یک چرخه نامعلوم. در کنارش می دانم که مادرم تلخ می گرید که گویا سخت تر از آنی است که آدم فکرش را می کند گاهی. می دانم که پدربزرگم با دستهای لرزان بین جمعیت ظاهر شده و خوانده : کاش بودی تا فقط باور کنی، بعد ِ تو این زندگی زیبا نشد. دلم برای پیرمرد شکست. من روز بعدش شنیدم و درون سینه ام انگار کیسه شن.
توی وبلاگم عزاداری می کنم. نمی دانم جایش کجاست چون جای دیگری را به جز اینجا ندارم. به نامه ها جواب می دهم. و با بقیه خودم نمی دانم که چه کنم. به نظرم بیشتر سختیش دیشب بود. که گذراندم. امشب لابد کمی راحت تر است. زمان اینگونه عمل می کند.
به دنیای دیگر بی اعتقادم. اما عجیب است که هی می ترسم آن زیر سردش باشد. می ترسم بترسد و دلش اتاقش را بخواهد و گوشواره فیروزه اش را که انگار همزاد هم بودند.
دیگر آنکه ممنونم. هر یک پیامی که خواندم بغض تازه ای شکست، سبب التیام دردم.
روی حلوا نوشتم "م" . نام کوچک عشق با م آغاز نمی شود. ولی او اولین عشق جدی زندگی ام بود. روی حلوا به فارسی نوشتم م. فردا همکارهایم بپرسند یا نپرسند این چیست؟ فرقی برایم نمی کند. حلوا خیرات می کنم چون رسم و آیین خودش بود. باقیش به من ربطی ندارد.
یک لینک پیدا کردم از سالهای قبل. از شرح همان عشق ها و همان آغوشها. همان تابستانها و همان جوجه ها. 
الان می فهمم که آنهایی که وطن را ترک نمی کنند روی چه دیواری تکیه زده اند. غم از دست دادن شانه خرد می کند در غربت.

 

5/08/2013

هجدهم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و دو. ایران. گیلان. رشت. خانه

غروب دلگیری بود برای چشیدن و قورت دادن اولین درد جبران ناپذیر در غربت. ناجوانمردانه بود از فرط دلگیری و سکوت.
من تا عصر امروز، در خاک بیگانه که به هر زوری میخواهم وطن دوم و سوم خودم بخوانمش سختی زیاد دیدم. تنهایی زیاد کشیدم. از دوست نزدیک و نارفیق دور زیاد رنجیدم. گریه زیاد کردم. اما همه شان با یک شکلات، یک تلفن، یک بسته پستی، یک سفر، یک بوسه، یک آغوش آشنا از یادم رفت. تا رسیدم به غروب امروز. تا آخر عمرم یادم می ماند که چقدر روزمره و عادی کیسه های خرید تابستانم را جابجا می کردم و پای تلفن حرف می زدم و به غروب آن بیرون نگاه می کردم و همه چیز طبق روال بود.  همزمان ایمیل میخواندم که غروب ساکت شد و تاریک شد و منتظر ماند تا اولین نشتر ماندنی تا آخر عمرم را توی قلبم جا بدهم و بگذارم فرو برود تا ته و بپیچد چند بار که خوب جا باز کند. در خاک بیگانه تنها روی صندلی چرمی سیاهم نشستم و دیدم که کودکی ها را و بازیها را و عطر پیچ امین الدوله را و دمپایی لاستیکی زیر آفتاب نرم شده را و سبزی خوردن باغچه را و در آهنی قهوه ای رنگ را و نوازشهای سرانگشتان پینه بسته را و بوی عطر یاس گریبانی نجیب را و شوخی های گاه وبیگاه و خوشمزه ترین مرغ ترش دنیا را و دل نازک را و خوراک شکستن قهقهه های بلند را و شبهای بلند زمستان و بخاری نفتی را و امنیت دامنی گرم هنگام بمباران را و هوش سرشار را و نگاه تار و بسیار اما تیز را خاک کرده اند امروز. همین امروز ظهر که من کابوس دو شب پیش را مرور می کردم. عروس شده بود. سفیدپوش. چشمشهایش سو داشتند. من دهانم تلخ بود. و گریسته بودم. 
زمانی دوستش داشتم بیشتر از جان. وقتی از در خانه می رفت جان من همراهش بود. 
زمانی فاصله گرفتم چون نوجوان و سرکش و عاصی بودم.
زمانی بازگشتم و مراقبش بودم به پاس وقتهایی که بسیار مراقبم بود.
زمانی رفتم دنبال خط زندگی ام که از شهر کوچک دور بود.
زمانی  بازگشتم و بازیافتمش که مرا نشناخت. از فرط بیماری و رنج.
زمانی هم رسید که زمان سرآمد. من روی صندلی چرمی سیاه. دست از دنیا کوتاه.
نمی دانم حتی سنگ قبرش چه جوری است و رویش چه می نویسند. نمی دانم حتی کجاست. نمی دانم چه طور شد و چه کار کردند. فقط می دانم که دلم توی سینه ترکید و اولین زخم به غایت کاری را خوردم.ماتم برد. و توی ذهنم گذشت : حلوا بپزم. به قول خودش خیرات کنم. حتی توی ذهنم هم قول او بود. از قول خودش برای خودش.
 چند وقت پیش دنبال اسمش گشتم. دهخدا معنی اسمش را بلد بود. گفته بود : مانو در لغت به معنی صدا و آواز، بازگشت و رد آواز.  روح و جان. آوازه و شهر است. می گفتیمش مانو. چرا ؟ چون مادرهایمان این اسم را دوست داشتند در داستانهای کودکیشان. اسم مادربزرگ گیس سفید یک خانواده خوشبخت. دنیا آمدیم، به حرف افتادیم. توی بغلش نشستیم و گفتند بگوییمش مانو. تا همین امروز. صدا و آواز و شهر و جان بود یادگار زمانی که دنیا به غایت بزرگ و فتح شدنی و ساده می نمود.
شهر کودکی های من، جان هفت سالگیهای من، صدای لالایی های محو من؛ امروز رفت بی بازگشت. پایم توی گل این غربت لعنتی ماند و دور ماندم. لابد که راحت شد و ما ناراحتیم که ماندیم. ما که بزرگ شدیم و دمپایی لاستیکیهامان را دیگر نخواستیم. همان قدر معصوم و کوچک و کوتاه نماندیم که ساعت دو بعداظهر هر تیر و مرداد؛ پلاستیک جوجه در دست، آرام در حیاط را باز کند تا ما با همه ذوق یک جهان بدویم به سویش. قلق ما را خوب بلد بود. و عاشق جوجه ها و فیلمها و مردهای قدبلند. جوان و زیبا که بود، جوجه اش را با خودش می برد سینما. یک عشقی هم داشت و قرار فرار. که جور نشد. تا وقتی چشمش می دید، حواسش بود که عاشق مردی بود روزگاری. پدربزرگم مرد دلخواهش نبود. پدر فرزندانش بود. عشقش همانی بود که در هفتاد سالگی اش برایم تعریفش کرده بود به کیفیت یک دختر نوزده ساله که از مردش حرف می زند. و جوجه های کوچک. ما را هم جوجه می دید. به قول مادرم، شاید الان هم رفته یک جای نامعلومی و دارد برای یک فرشته ای جوجه میخرد از بازار همانجا. تا حالا به فرشته جماعت حسودی نکرده بودم. دلم گرفت از تصور جایی که نمی دانم کجاست و او را دارد که با قدمهای ریز و چالاک و بوی عطر گریبانش کیسه پر از جوجه را  توی کیف ورنی اش جا داده.  و تند تند گام برمیدارد که زودتر برسد. حتی وقتی که این پایین مرده. از بسکه جان ندارد.

5/06/2013

به مبدا تاریخ بدبختی فکر کردم. چیزی یادم نیامد

فهمیدم حین اینکه داشتم به اداره راه سازی فحش می دادم که چرا تعمیراتشان را زودتر تمام نمی کنند که من این تاخیر هشت دقیقه ای را نداشته باشم این روزها و مجبور نباشم سوار اتوبوس جایگزینشان بشوم؛ وقتی رئیس داشت فحش می داد که چرا میگوی تازه تایلندی در این خراب شده پیدا نمی شود، وقتی با دوستهایم بحث می کردیم که سایز سی و هشت بهتر است یا سی و شش و هر کدام باید چه عددی را روی ترازو نشان بدهد، وقتی از هم انواع جدید پنیر را می پرسیدیم، همان روزهایی که دیدم هفت دریا به میان ما هم داریم می شویم شکل پلیس صحنه مجازستان و گیر می دهیم به تک تک کلمات ملت که فلانی فلان چیز را غلط گفت و بساری فلان غلط را مرتکب شد و بیانیه پشت بیانیه،  حین اینکه من همچنان کله پاچه دوست ندارم و حلیم دوست دارم و یکی دیگر فلفل دلمه نمی خورد و آن یکی لب به خورشت آلو نمی زند؛ در این گیرو دار، یک دریچه ای هم بوده که این طرفش داروخانه چی داشته به یک زنی حالی می کرده که انسولین خارجی دیگر وجود ندارد و فقط همین نوع ایرانی اش موجود است که جوابگوی شوهر بیمارش نیست؟ نیست. 
در این گیرودار که ما درگیر مشکلات بسیار بزرگ خودمان بودیم و من البته که یادم بود که آووکادوی اسرائیلی نخرم و کاغذ را از پلاستیک سخت و پلاستیک نرم را از زباله تر جدا کنم؛ جمله داروخانه چی تمام شده و زن پشت کرده به دریچه داروخانه و زیر تاریکی و سکوت کاذب چادرش  گریسته. 
من زن را نمی شناسم. فقط از چشم کسی که زن را زیر آن چادر اشک آلوده نوشته، یک آن تنهایی سهمگینی را دیدم که از قبل آنجا بوده هم. فقط من حواسم پی مشکلات بزرگی بود و هست همچنان.  از تصور چنان کیفیتی از گریستن سردم شد و ترسیدم و الان هم لابد وبلاگ می نویسم که فکر کنم یک کاری کردم ! و بیلاخ؟ بله بیلاخ.
شرکت داروسازی اکسیر یک زمانی قبله آرزوهای دانشجویان سال اولی بود که فکر می کردند هر چه بیشتر درس بخوانند شانس بیشتری برای پیدا کردن جا روی یکی از صندلیهاش دارند، فخر می فروخت که داروی مرغوب وطنی تولید می کند. الان از پس تولید انسولین هم بر نمیاید؟ همه جهان که تحریم کنند یک قطعه ای را دیگر چه سوالی می شود پرسید؟ که خب اگر مواد اولیه ندارید توی آن ویالها را با چه پر می کنید پس؟
امروز باید سر کلاس زبانم به آلمانی می گفتم کشورم چه شکلی است و چی ها دارد و کجاهاست. چاخان گفتم . چاخانهای گل درشت. از خوبی هایش گفتم. از خوشگلی ها. از دوست داشتنی ها. فکر می کنم نقشه ایرانی که امروز ازش حرف زدم و چهچه سر دادم، یک بیلاخ است و من رویش نشسته ام با پررویی.
این هم فردا خوب می شود لابد. لابد

5/04/2013

لالای می گویم و خوابت نمی آد ...بزرگت کردم و یادت نمی آد

به خودم که نگاه می کنم می بینم یک زنی در من زندگی می کند که برایش توفیری نداشته کجا باشد، در کدام خانه، با که زندگی کند و پایش را که از در بیرون میگذارد چه کاره باشد در دنیا. در هر خانه ای و هر شهری و هر کشوری و کنار هر که بوده، همیشه دلش خواسته که از پنجره آشپزخانه اش بوی کیک بپیچد و شیشه پنجره غبار نداشته باشد و همه اهل خانه سیر و سرخرو باشند و در حمام را که باز کنی بوی شامپو تا توی هال بیاید. گلدانها زنده و خوشحال باشند و رنگ ها باشند و نور کافی بتابد به همه جا. نگاه می کنم به خودم و می بینم آن بیرون هر قدر که جاه طلب باشم و دلم مشتاقانه و بی خجالت بخواهد که بین آدمهای مهم به من هم یک صندلی بدهند و از توانایی ام در اندیشیدن و ایده داشتن و عمل کردن شگفت زده بشوند و برایم هورا بکشند و کف بزنند؛ از سرسرا که بگذرم و خودم را توی فضای خانه ام حس کنم، به آنی تبدیل می شوم به یک زن روستایی تر و فرز که دغدغه اش در حوالی سلامتی و دلخوشی آدمهای خانه و روستایش است و کاری به هیاهوی جهان ندارد. پس ماهرانه می پزد و فروتنانه می روبد و سرخوشانه لالایی می خواند. دامن چین دارش را سبک می کشاند از روی زمین و لالایی میخواند رو به همه دنیا که آن بیرون در، جا می گذاردشان بی خیال.