12/13/2020

Was macht eine Astronautin?

سه سال و شش ماه است که مادر شده ام. در این خانه سه سال است که درخت کاج می‌آید. تا قبل این ما لزومی نمیدیدیم برای برگزاری جشن. من به سال میلادی زندگی میکردم ولی خاطراتم در سال خورشیدی مانده بود و ساخته می شد. اما خب سه سال است که دیگر برپایی شب یلدا و جشن نوروز برای دل من است. اما کریسمس و عید پاک برای دل اوست. تمام و کمال و با جزییات که اینجا سرزمین اوست. تقصیر او نیست که سرزمین مادرش جایی دیگر است. البته که بین این جشنها هیچ تضاد و تقابلی نیست. او هم یاد گرفته تخم‌مرغ رنگ کند و سین ها را بشمرد و خوشحال باشد در روز اول بهار. اما به وضوح عید را کریسمس می داند و شروع سالش را اول ژانویه. چاره ای نیست.  همدلی من با هفت‌سینم برمیگردد به قرنها پیشینه اجدادم. همدلی او با درخت کاجش برمیگردد به قرنها پیشینه دوستان و هموطنهایش. این است که در این خانه، درخت کاج هست، ظرف انار و کتاب حافظ هست، شمشاد و سبزه و سنبل هم هست...


هفته پیش رفتم و برای کریسمس هدیه خریدم. گفته بود از سنت نیکولاس پازل و برچسب میخواهد. خریدم ولی به آن بسنده نکردم. چند کتاب برداشتم و مخصوصا یک کتاب مصور و جالب که برای بچه های سه سال به بالا درباره شغل و زندگی فضا‌نوردها توضیح داده بود.

امشب وقت شام داشت یک برنامه میدید که در آن دختری لباس فضانوردان را پوشیده بود و میخواست برود مدرسه. گفتم نگاه کن چه جالب، دلش میخواهد تا مدرسه پرواز کند. گفت: من هم دوست دارم پرواز کنم. ولی فضانورد شدن دوست ندارم. فضانوردی کار آقاهاست!! زنگهای خطر توی مغزم نواختند. گفتم تو هر چه دوست داری بشو و هر چه دوست نداری نشو، ولی هیچوقت، هیچوقت هیچوقت این حرف را نزن که یک شغلی، برای تو نیست چون تو دختری.

با چشمهای گرد شده و لپ پر از غذا نگاهم میکرد. شاید ناخواسته لحن صدایم جدی تر از حد انتظارش بود.


ده دقیقه بعد هراسان رفته بودم سراغ کمد هدیه های منتظر بسته‌بندی. کتاب را برداشتم و خوشبختانه در صفحه دوم آنچه در جستجویش بودم پیدا کردم: زنی با موهای بلند معلق در بی‌وزنی سفینه.

فکر کردم: تغییر، هر تغییر لازمی، اگر معطل دولت و حکومت و ملت باشد؛ هرگز اتفاق نمی افتد. تغییر از من، از خانه من، از کودکی که به من نگاه میکند شروع و سپس فراگیر میشود...


به مرد اشاره کردم یک لحظه بیا اینجا. گفت چیزی شده؟ بهش گفتم: "امشب که قصه شب بخیر میگویی، خودت قصه را انتخاب کن در مورد یک فضانورد زن".. اولش متوجه نشد چه میگویم. توضیح دادم: بگو یکی بود یکی نبود؛ یک خانمی بود به اسم انوشه انصاری...

هر بچه ای باید باور کند که مرز و نهایت، همان آسمان است. روی زمین هیچ مانعی نیست... 

Sky is her limit

12/09/2020

You can't change people, that's true. Nevertheless, you can always choose between them.

غروب بود که رفتم مهدکودک دنبالش. با شال گردن شل و ول و کلاه منگوله دار کج و کیف کوچکش سلانه سلانه آمد بیرون، از تمام شلوغ‌کاری و بازی صبح تا عصر، مسلما خیلی خسته بود و طبعا هنگام لج کردن و پافشاری اش بر همه چیز!

راه دیگری انتخاب کرد خلاف مسیر همیشگی. اطاعت کردم. آرام میرفتیم ولی همچنان در پس‌زمینه صدای غر زدنش میامد. 

رسیدیم به میدانکی پر از کاج و صنوبر. گفت: از اینجا من راه خانه را بلدم. خودم تههنا ( تنها) برم. 

گفتم واقعا؟ تنها؟ گفت: ها. تهنای تهنا. 

گفتم هیچ بچه سه ساله ای را دیدی تنها توی خیابان؟ گفت: شاید راه‌ را بلد نیستند، من بلدم. 

گفتم خب اگر یک ماشینی یکهو از جدول آمد بالا چه؟ اگر یک دوچرخه سوار نتوانست خودش را کنترل کند و به تو بزند چه؟ کی مواظب تو باشد؟ گفت: خودم. خودم مواظبم!

گفتم اگر یک آدم ناجوری جلوی راهت آمد؟ آن وقت تو چه میکنی؟

گفت ناجوی! یعنی چی؟ توضیح دادم: Böse, Schlimm 

گفت: آخه ما آدم ناجوی! نداریم. همه آدمها خوبند، همه آدمها Lieb هستند (مهربانند)...

جایی از گردنم تیر کشید... گفتم اینطور نیست متاسفانه. کاش بود. صدایش بلند شد: هست. هست. همه آدمها خوبند...



آخ بچه جانم...بچه جانم... با آن چشمهای مهربان عسلی... کاش آدمها قلبت را نشکنند. کاش آدمها ناامیدت نکنند. کاش تنهایت نگذارند و به تو دروغ نگویند و روحت را خراش ندهند... کاش میشد من‌ این آرزو را با خیال راحت بر زبان میاوردم و امید می داشتم که‌ چنین است.... 

سه ساله ای الان. سی سال دیگر و زودتر از آن حتی، جور دیگری فکر خواهی کرد. کاش کنارت باشم آن وقت و به تو بگویم فقط تو ‌نیستی که رودست خورده ای، تنها تو نبودی و نخواهی بود. تا بوده همین بوده. 

اما تا آن روز، من وقت دارم که تو را خوشحال و امیدوار بار بیاورم. و همزمان یادت بدهم که همه مثل هم‌ نیستند. یادت بدهم تو نمی توانی آدمهای جهانت را تغییر بدهی. تو اما میتوانی آدمهای دور و برت را انتخاب کنی. و در حق خودت لطف بزرگی کنی:

 هر جا که باشی، هر سنی که باشی، آنیکه؛ هر که، هر که کودک سه ساله قلبت را رنجاند، کنارش بگذار. حتی اگر مادرت باشد.

12/06/2020

همه آن ششصد و اندی ...

چند روز پیش شمع تولدم را در بیست و پنجم نوامبر در حالی فوت کردم که دیگر برای شخص خودم آرزویی نداشتم. واقعا هر آنچه که روزگاری خیلی در آرزویش بوده ام، تا الان یا بهش رسیده ام یا آنقدر تغییر کرده ام که بی‌خیالش بشوم. رسیدم به روزگاری که بچه سه ساله و نیمه ام برایم به سه زبان شعر تولدت مبارک خواند. خانه پر از گل بود. در سرم هیاهو نبود و زیر سقف و کنار شمعها از عشق لبریز بودم با اینکه مهمانی و دورهمی غدغن بود و مادر و پدرم را یک سال است که ندیدم. اما همزمان یک آدمی هستم که آدمهای دیگری عشقشان را با بسته های پستی، با کارتها، با نامه و تلفن به سوی من روانه کردند. دیگر چه بخواهم برای خودم؟ از این بهتر چه بخواهم؟ 

پس هر چه خواستم برای وجود دیگری بود و آرزو کردم و شمع خاموش شد... حالا تا روزگار چه در دل داشته باشد برایم.

این وبلاگ تا امروز ششصد و یازده پست منتشر شده  و یک‌ پست منتشر نشده دارد.ششصد و اندی پست نوشتم از احوال بد به خوب به بد به خوب و سپس به اینجای زندگی: بی وزنی و تعادل. ششصد و سیزدهمین پست، تقدیم است به همه اشتباهات من تا اینجای زندگیم.

اشتباهات من در زندگی اصلا کم نبوده. نه نگفتنهای به موقع، نجنگیدنهای سر ضرب، لج کردنهایم با خودم و همه، نیاز مبرمم به تایید بقیه، عدم توانایی تصمیم‌گیریهای خطیر و لابد ترس از پیامدهایش، تصمیم‌گیریهای اشتباه، انتخاب و عشق ورزی به آدمهای اشتباه، انتخاب رشته درسی اشتباه، انتخاب دانشگاه اشتباه، انتخاب شغل اشتباه، صبر کردن‌های اشتباه، صبر نکردن‌های اشتباه... خلاصه هر نوع اشتباهی که شاید هر کسی یکی یا چند تا در کارنامه داشته باشد، همه را با هم مرتکب شده ام تا اینجا. و نتیجه اش اما چه شد؟ 

خب چه نتیجه ای؟ اسمش زندگی است. مخلوطی از درست‌ها و نادرست‌ها. 

من خیلی زندگی کرده ام. منظورم به سال نیست. منظورم به تاثیرپذیری از لحظات است. بسته به موقعیت؛ من غایت عواطف را تجربه کردم‌هر بار. بغایت شاد یا غمگین، ناامید یا امیدوار، خسته و پرتوان، شکسته و از نو برخاسته، محکم و سست، زشت و زیبا، حقیر و بزرگوار بوده ام. همه این موقعیت ها را به حد کمال مزه مزه کرده ام. دریافتم و نگاه داشتم یا رها کردم. این شد که رسیدم به روزی که دیگر آرزوی خاصی ندارم تا برایش خیلی زیاد زحمت بکشم و اشک بریزم و صبر کنم و بسته به رسیدن یا از دست دادنش ناامید یا سلطان جهان بشوم.  من اتفاقا از دنیا دست نشستم و روی گلیم زهد چادر نزدم. برنامه دارم حمام خانه ام را با طراحی دلخواهم بازسازی کنم. دوست دارم در یک تعطیلات طولانی جزایر قناری را ببینم. روز خوبی برسد و پدر و مادرم را ببرم سفر دامنه آلپ. درخت سیب بکارم ته باغ. زیرزمین را بازسازی کنم و یک آتلیه پرنور برای خودم دست و پا کنم. دوست دارم یک بچه به فرزندی قبول کنم. دلم میخواهد هزینه درمان یک بیمار را تقبل کنم و روزی در خیابانهای تهران با موهای رها راه بروم و به زنان دیگر چه محجبه و چه با گیسوان عریان، لبخند رد و بدل کنیم. آرزوی روزگاری برای خاک ایران دارم که نفس بکشد، سربلند، آزاد...

اینها آرزوهای خیلی خیلی باارزشی است در دید من. آرزوهای یک ذهن زنده است. امیدواری یک جان که زندگی را دوست دارد. اما لازم ندارم بخاطرشان جان بفرسایم. یک جور آسودگی خاطر در من پدید آمده که " اگر شد، چه خوب. نشد، کنار بیا و رها کن". این راحت خاطر، مرهون و نتیجه تمام آن روزهای بغایت سخت من است. تمام گردابهای خودساخته از اشتباهاتم. و تمام بهایی که بخاطرشان پرداختم. 

جایی از زندگی ایستاده ام که میبینم اوه نگاه کن، مرتکب شدن هر اشتباه تازه، قدت را چند سانت بلندتر کرد. هر بار که به حماقت خودت باختی و پای درد بعدش نشستی، یک لایه جدید به تنه تحملت تنیده شد، تحملی که روزگاری به نازکی نهالی چند ماهه بود... .

امروز من و آرزوهایم چند سر و گردن از ده و پانزده و بیست سال پیشمان بلندتریم. از خودم، از جهان، از آدمها توقع کار خارق‌العاده ندارم. توقع درک شدن و فهم شدنم را از تک تک دوستان و نزدیکانم "دیگر" ندارم. مطالبه خاصی ندارم از افراد، از دنیا و سرنوشت. مسلما که دوست دارم آدمها دوستم باشند، ولی در این جغرافیای اکنونم، اگر مرا نخواهند هم مشکلی برای بودن من در جهان پیش نمی آید.

اهم آرزوهای من‌ خلاصه می شود در سلامت و شعف افرادی که دوستشان دارم. یا حتی آنهایی که نمیشناسم اما اسمشان هست: مردم، مکانشان هست: زمین. همینقدر خلاصه و همینقدر کلی و شاید به نظر کلیشه ای. حتی نام‌گذاری و ارزش‌گذاری اش هم برایم مهم نیست. 

زیبایی زندگی من در این است که شاهد امید و شعف عزیزانم باشم. هدف و سائق بقایم این است و باقی همه حرف مفت‌ است. این حقیقت هستی من است که در پس آرامش پس از همه آن طوفانهای سهمگین یادش گرفتم. 

از همه اشتباهات و حماقتهایم قلبا ممنونم. اگر نبودند، حال و روز من در این زمانه دلگیر، چنین مومن رسیدن بهار نبود. بهاری که در آن شاهد خنده جانهایی باشم که جهان منند...