7/13/2023

Life is elsewhere

 برای بار چندم مصاحبه ای از کوندرا گوش دادم، جایی که می‌گفت در چهل و خرده ای سالگی مهاجرت کرده به فرانسه. سنی که آدم زبان دوم را جوری یاد نمیگیرد که بتواند به آن زبان جوک خنده دار بگوید. سنی که دیر است برای یادگیری عمق ظرائف زبان، آن اثری که توضیح دادنی نیست ولی فهم متقابل به دنبال دارد. آن گوشه و کنار از پسکوچه‌هایی که کتاب لغت آدم به پویایی زبان ملی‌اش تلاقی میکنند و حاصلش مثلا میشود: ج جمالت، م معرفتت.... یا home sweet home، یا 

mir ist wurscht...

«مهاجرت در بزرگسالی»، مفهومی است که ایرانیان طی نیم قرن اخیر؛ چه آنکه چمدان در دست، چه آنکه ساکن و چشم به راه نامه و خبر،  بسیار باهاش مواجه بوده اند. تفاوتشان با ترکهای آلمان و عربهای فرانسه در این است که مهاجران آنها آزادانه به موطن اولشان در رفت و آمدند، مهاجران ایرانی ولی همیشه اما و اگر در کارشان است. آنها آزادانه به محصولات زبان و فرهنگشان دسترسی دارند. مهاجر ایرانی که‌ سهل است، خانواده اش که ساکن وطنند هم دسترسیشان محدود است. 

هر چه به تقویم امروز نزدیک تر میشویم، تعداد مهاجر بزرگسال و‌جدید زیادتر و طبعا که کیفیت مهاجرت زایل تر است. دیگر حتی تشفی خاصی قرار نیست با مهاجرت اتفاق بیفتد ولی برای نماندن در چنان، به چنین تن میدهد، و بسیار حق هم دارد. این است که زیاد و زیادتر میبینی چه بی ثمر و بی موقع، وقتی اغلب آدمها دوران درس خواندن را سالهاست پشت سر گذاشته اند، ایرانیان مهاجر تازه باید شروع کنند به دانشگاه رفتن آن هم با آداب سرزمین جدید. وقتی باقی جهان تصمیم گرفته اند از کار سوم استعفا بدهند و بروند سر کار چهارم، ایرانی مهاجر تازه دارد اولین نامه تقاضای کار را برای ترجمه میدهد به استاد فلانی. وقتی باقی بچه‌بیارهای جهان دارند بچه سوم را میفرستند اردو، ایرانی مهاجر تازه دارد فکر میکند اصلا می‌تواند بچه بخواهد یا نه. وقتی فردی در کشور خودش سوادی نیمه و زبان مادری اش کفایت میکند به داشتن امنیت مالی، ایرانی مهاجر با خورجینی از دستاورد و مدرک و رزومه باید از چندین پله پایین تر شروع کند. اینها ولی از دید من مایه غصه خوردن و نالیدن نیست! اینها را ما مهاجرها باید آسانگیرانه رد کنیم چون واقعا چاره چیست؟ بخواهیم سخت تر بگیریم از آنچه سرنوشت ملی‌مان برایمان تدارک دیده بود از بدو تولد، چه عایدمان می شود جز تلخی کام از فرط مقایسه؟ من عامدانه مقایسه نمیکنم چون می دانم که کاری بسیار عبث و احمقانه است و نتیجه ای جز سوختن کام و گلو ندارد. 

هر بار که به دلیلی میدانم اگر در جایگاه خودم در جهان می‌بودم نه آنچه که به من عرضه شد، از الآنم موفق تر و امن تر و جلوتر می ایستادم؛ به خودم میگویم: هی، ایرادی ندارد سه بار اضافه تر دانشگاه رفتی تا بتوانی کنار کسی برسی که با یک بارش هم در سرزمین خودش همینجای تو ایستاد. ایرادی ندارد مجبور شدی آنقدر هر بار از صفر شروع کنی که ده سال گذشت و ده سال دیرتر تازه بخواهی چون طفلی نوپا لق لق کنان راه بیفتی تا در بازار کار جای خودت را بیابی. ایرادی ندارد آن روز دو فعل نامربوط را اشتباه گفتی و‌ حرف جدی و مهم ات کلی خنده دار شد جلوی جمع به آن بزرگی. از تو و از تصویر تو در خاطره این جمع، مثلا پنجاه سال دیگر مگر چه می ماند؟ هیچ! اینهمه سختت نشد که حالا این «هیچ» در آینده، برایت مایه خجالت باشد... اینها زندگی تو نیست. اینها تجربه یک روز توست. زندگی تو همان شمع است که می توانی در تیره ترین شبهای وطنت، تیره ترین شب‌های خانه ات، تیره ترین شب‌های خودت روشن نگهش داری. تو گرامر بی غلط نمی‌خواهی برای زندگی. تو حسرت ده سال فلان و بیسار به کارت نمی آید برای زندگی. تو مقایسه نمی کنی که چه کسی جلوتر و عقب تر ایستاد. تو فقط آن شمع را میخواهی وقتی در این جهان میلان کوندرایش هم؛ ارباب چنان قلمی، بلد نبود به زبان دوم لطیفه خنده دار بگوید.



7/01/2023

وزن روحت چقدر است؟


از همه جا حرف زدیم. از سفر. از بازگشت. از روزها و شبها. از من. که پرسید اگر نگاه کنی به سی ماهی که گذشت، از لحظه آوار سوگ تا الان و لحظه نوشیدن این قهوه، بخواهی توصیف کنی که از کجا آمدی کجا چه میگویی؟

گفتم در آن روزها مرا دیدی. همان غروبی که حالم را پرسیدی و من زبانم بند آمده بود و فقط نگاهت کردم چون دلم‌ نمیخواست فریاد بزنم یا مثل حیوانی زخمی و رها شده زوزه بکشم که اگر لب می گشودم اختیارم از دستم میرفت. همان وقتها بود که آغاز بیداری بزرگترین شکنجه روز من بود. که دلم میخواست یک کنترلی دستم باشد همه را روی دور تند بزنم بروند جلو و برسم به پایان. که میگفتم درک این رنج برای جسم من بزرگ است. که بعدش می آویختم به هر چه.
به عشق چنگ زدم. به تاب زلف کودکم. به خانواده. به کتابها. به کار زیاد. به غرق شدن در همه اینها. هر روز تا شب و هر روز تا شب و...‌
بعد متوجه شدم که یک روز دارم به هفته بعد هم فکر میکنم. و جا خوردم.
به خودم آمدم یک بار و دیدم جمله ای درباره چند ماه بعد گفته ام. از سفری در اینده.
یک‌‌ روز به سال دیگری فکر کردم و در آن فکرم خودم هم زنده بودم. عجیب بود.
بعدتر بالیدن بچه ام را در رویایی دیده بودم و در آن رویا دلم‌ میخواست که کنارش باشم... خیلی عجیب نبود. دلم میخواست برایش باشم چون بودنم را کنار خودش دوست دارد و حتی احتیاج دارد.
زنده ماندم. در این سی ماه. این دستاورد من بود...

گفت:
از ادم میپرسند، قدت چقدر است؟ که حساب کنند وزنش به تناسب قد هست یا نیست. آدمها ترازو می‌خرند که ببینند چقدر ماهیچه دارند، چقدر چربی‌، متناسب هستند؟ سالم هستند؟
کسی هیچوقت وزن روح آدم را نمی پرسد. هیچوقت سوال نمیپرسند قدت چند است؟ روحت چقدر سبک/ سنگین است؟
درحالیکه وزن روح آدم از عدد قد و وزن به مراتب مهم تر است.
عیار وزن روح، همین زنده ماندن است در پس چنان سوگی.
این وزن روح توست. که بسیار سنگین هم هست. که تو داری جوری تاب می آوری اش انگار که یک پر کاه بوده. چون ماهها زیر چنان باری زانو سائیدی و افتادی و خیزیدی، که بتوانی بلندش کنی. بعد فکر کن یک نفر دیگر، بیخبر از هر جا، این کاه را ببیند و بخواهد شانه زیرش ببرد، در جا خرد می شود. فقط پنجه در پنجه رنج و زمان قدرت حمل چنین وزن سنگینی را ممکن میکند. که بنشینیم اینجا و در جواب من که در این سی ماه از کجا به کجا آمدی؟ اینجور آرام بگویی: زنده ماندم.