10/21/2011

خسته نباشی بچه

خب من از اول شبیه یک سطح خیلی صیقلی خیلی تراش خورده خیلی شکننده بودم . مثل همه بچه هایی که در آغوش یک امنیت ابدی بزرگ می شوند و همیشه دوست داشته می شوند و فکر می کنند دنیای آن بیرون خیلی دوست و گل و مهربان و مامانی است . که خب وقتی قرار می شود از درجه تخم حرامی دنیا باخبر بشوند ، بهایی که می پردازند چند برابر باقی آدمهاییست که افت و خیزشان را از سنین خیلی کمتری شروع کرده اند . الان بحث اینها نیست . بحث این است که روزی رسید تا من اینقدر از دست آدمها خسته شدم و از بس خواستم امنیت عاطفی ایجاد کنم وهی به در بسته خوردم که به این نتیجه رسیدم بخش مهم مشکل من ، بگیر از برقراری یک دیالوگ ساده تا دوست گرفتن و دوست داشتن و عشق ورزیدن ،ناشی ازناجور بودن انواع مرد ایرانی است !!! یعنی یک ژانر کلی داشتم توی ذهنم به اسم مرد ایرانی . بعد این ژانر را شاخه شاخه تفکیک می کردم به مرد ایرانی هیز ، مرد ایرانی غیرتی ، مرد ایرانی زن باره ، مرد ایرانی بی سواد ، مرد ایرانی خودخواه ، مرد ایرانی فلان ، مرد ایرانی بهمان . الان که بر میگردم عقب می بینم این همه صفات مختلفی را که جمع کرده بودم و تعمیم می دادم به نژاد ایرانی از نوع مرد ، فقط و فقط به دلیل کم دانشی خودم بوده . انگار در کل عمرم نشسته باشم به تماشای چند تا فیلم هشت میلیمتری بی کیفیت (که از همان بچگی ازشان متنفر بودم) و بخواهم با چنین پشتوانه ای کل تاریخ سینما را تفسیر کنم . آن هم با چه فیلمهایی؟ همه از یک کمپانی ، با کیفیت بد صدای ، خش تصویر ، رنگهای قاطی ، یک باریکه تصویر که در دو طرف سیاه است. فقیر . کم . ناقص .

هر جوری که بودم و بلد بودم ، نتیجه اش شده بود که تصمیم عمرم را بگیرم " از این به بعد ، من با هیچ مرد ایرانی سر و کار نخواهم داشت حتی به صرف یک چای کیسه ای " . من این تصمیمم را قبل از ترک وطنم گرفتم . با صدای خیلی بلند هم اعلامش می کردم . شاید آنهایی که حال و روز آن موقع من را می دیدند ، دلشان می سوخت و نمی زدند توی پرم ... کاری به کارم نداشتند ، بحث دمکراسی و چهاردیواری اختیاری و سرنوشت خودمان پای خودمان و اینها . نفر آخر ، نی سی بود ... چت می کردیم از شمال به مرکز . تند تند تایپ می کردیم چون حال هر دومان خیلی تِرِکمان بود . برایش نوشتم " ها ، تازه من همه هم و غمم اینه که هیچوقت هیچوقت سر و کارم با یه مرد اونم از نوع ایرانی نیفته " ... یکی از معدود آدمهایی بود که خیلی سریع با من مخالفت کرد که " نخیر عزیزم ، تو مردی رو می خوای که بتونه وبلاگت رو بخونه ، یهو داره حرف میزنه توبدویی روی یه کاغذ پاره تند تند یه چیزی بنویسی اون بدونه این حرکت یعنی چی ، واسه چیه . اصلا باید مردی باشه که فرق قرمه سبزی تو رو با برنج شفته پز که خونه مادرش خورده بدونه " ... و ما بحث کردیم ... و بحث کردیم ... و من از ایران رفتم .

زمین گشت . من گشتم با گردشش . روزها گذشت . شبها . امروز به خودم گفتم آخ که نی سی ... حرفت چه درست بود ... کجای دنیا می توانم پیدا کنم زبان مشترکی را وقتی به یکی بگویم "بچه " ، طرفم بفهمد این نه آن بیبی است نه آن نی نی کوچولو است نه آن هانی و سوئیت هارت و غیره و ذالک است ؟ دقیقن بداند که این همان "بچه" است چونکه یک کاری کرده که با اینکه آدم بزرگ است ولی در من یک حالتی ایجاد کرده که حس کرده ام این الان در دوازده سالگی خود به سر می برد و من دلم می خواهد دوازده سالگی اش را یک نوازش کوچکی کرده باشم ... وای ... تعریف و تشخیص گفتن یک "بچه" می تواند این همه خط از آدم انرژی و زمان بگیرد و تازه باز هم می تواند درست دریافت نشود . در حالیکه با یک کلمه می توانم همه اینها را یکجا بگویم و خیلی چیزهای دیگر رویش حتی . کجای دنیا می توانم به همان کیفیتی که می گویم " ای خنگول من " ، با همان کیفیت فهم بشوم در چشمی که می خندد؟کجای دنیا انارآویج ، نشان روز خوش و حال خوش و خاطر آسوده است ؟ کجای دنیا بله و بلی خیلی فرق دارند ؟ اولی جدی است در حالیکه دومی فقط ظاهر جدی دارد و دیگر مدتهاست که شوخی شده ؟ اصلا کجای دنیا می توانم یک عکسی ببینم و برایش بفرستم و زیرش بنویسم "ای ی ی ابرررفرررضضض " و او بداند که این همان صورت تحریف شده ابالفضل است که اصلا کی هست و چرا صدا می شود ؟ و چه بامزه که در جاهایی از کشورمان یک اقشاری زندگی می کنند که خیلی خنده دار و خیلی خفن ( ها ، یکی دیگرش همین خفن ) فارسی را غلط حرف می زنند و این اغلاط می مانند و می شوند ابزار بازیهای ما با کلام؟ با کدام غیر فارسی زبان غیر ایران متولد شده می توانم به "هون " بخندم ؟ مورد بزرگترش این " خسته نباشی " و "خدا قوت " است که من خراب و بیچاره جفتشان هستم و می بینم که کسر بزرگی از زبانها از نداشتنشان رنج می برند .

دوستانی دارم که با غیر فارسی زبان زندگی می کنند . اتفاقا با کسانی که فارسی یاد گرفته اند و خیلی خوب حرف می زنند و خورشت بامیه و آلو اسفناج دوست دارند و بلدند بگویند خسته نباشی . ولی یک چیزی ... یک چیز غریبی در یک جایی هست که نمی دانم چیست ... یک چیزی ته ته نگاه ؟ یا ته ته بودنشان هست که فرق را می فهمی . فرق لزوما بد نیست . خیلی هم خوب و بانمک است گاهی . اما نه برای طولانی مدت آدمی مثل من . من فقط به خودم فکر نمی کنم . دوست دارم کسی که توی زندگی من هست ، با خاله ام هم بتواند حرف بزند ، پیش پدربزرگم هم بتواند بنشیند و اجاز بدهد او برایش شعر بخواند . این لامصب را می گویم او درک کند . وقتی به یک بچه بگویم پدسسسسگ او بداند که من الان چقدر دلم برای آن بچه رفته ... . اصلا برای من مهم نیست که فارسی کامل بی خدشه بداند یا بتواند خوب شعر بخواند یا انشا بنویسد یا غول وبلاگستان باشد یا هر چه . اصلا ترجیحم بود که وبلاگ مبلاگ نداشته باشد . برایم اما مهم است که وقتی من می گویم خسته نباشی بچه ، او همان معنی را دقیقن بگیرد که منظور من است و قند توی دلش آب بشود.

No comments: