4/05/2022

اولین روز از بقیه زندگیم

 جمله معروف فیلم بازگشت طولانی، فیلم مورد علاقه مادرم بود: امروز اولین روز از بقیه زندگی من است...

چندین سال پیش، چنین شبی این صفحه را باز کردم، مکثی کردم و عنوان مطلب را نوشتم: فردا.

متنم، عاشقانه آرامی بود، هدیه ای به مناسبت سالروز تولدش، در نوبهاری که آسمان زندگی آبی و در دلم شوق فروردین وزان بود، که لبخندش را تصور میکردم به وقت دیدن سبد ژربرا، که سفارش کرده بودم سر ساعت مشخص تحویل بدهند... چه خاطراتی... الان صرفا عکس و متن کوتاهی از آن روز به جا مانده، و البته که به اندازه سرزمینی از یادها و جزییات فقط مخصوص همان روز در طول تقویم عمرم. از اولین هدیه ای که در پنج سالگی ام به او دادم: یک آویز بدل طلا از تخم مرغ شانسی! الان که به جزییاتش فکر میکنم میبینم چقدر ماهرانه تعجب کرد، چقدر قشنگ ذوق کرد و تشکر کرد از هدیه ارزشمند من! جوری که سالیان بعد یافتن هدیه مناسب و شایسته هر فرد، یکی از موارد علاقه و نقطه قوت من‌ در معاشرت با آدمهاست... 

امروز، جای دیگری از زندگی ایستاده ام. مسافر سوگم و راه قرار می جویم. گاهی موج مرا میبرد. گاهی دستم را میگیرم به سنگی، طنابی و شاخه ای... که فقط روی آب بمانم. تصور نگاه هوشمند و مهربان خرمایی که روی این کلمات نمی لغزد، میتواند قلبم را از کار بیندازد... صبر...صبر...صبر

مثل همه وقتهایی که هر آدمی خودش را وصل میکند به وزنه ای کوچک ولی بارز، عین وقتهایی که آدم از زور یاس متوسل میشود به جانپناهی؛ مثل آن گوشواره نو، یا لاک ناخن در قعر دلشکستگی یا خرید ژاکتی که بعد از برگشتن از فرودگاه سبب نجات است، اول رفتم مهد کودک دنبال بچه و بعد بردمش یک گلدان ژربرا خریدم. بچه مرا نگاه میکرد: برای اوماست؟ ... آخر یک موجود به این کوچکی چطور میتواند اینقدر هوش عاطفی بالایی داشته باشد؟ واقعا چطور؟

در راه برایم حرف میزد: "اوما نمی تونه مزه کیک تولدش را بچشه؛ اما ما میتوانیم به این گلها نگاه کنیم و بعد ببینیم که او در قلب ماست... ." بارها با خودم فکر کرده ام اگر این بچههک نبود... وای اگر او نبود...

مامان، 

دلم میخواست اینجا به رسم سالیان چیزی بگویم برای فردا برای اینکه اول از همه تو بخوانی. به جایش اما لباس رزم پوشیدم و خودم را برای مواجهه آماده کردم: با این گلدان از گل محبوبت، با شمعهایی که فردا در خانه روشن است، با کنج همان کافه ای که فردا آنجا می نشینم؛ همان که بار آخر دوتایی آنجا نشستیم و قهوه نوشیدیم و گپ زدیم در شهری که تا همین چند وقت پیش مکان مناسبی بود برای راه رفتن با تو. 

فردا، در اولین روز از بقیه زندگیم، مثل تمام روزهایی که گذشت، مثل تمام روزهایی که خواهد آمد، تو در منی و تو را در جان و دل حمل میکنم. صبر و قدرت بر من فزون باد.

دوستت دارم

این آیین جدید من است. ادامه زندگی با تو که ساکن در سویی دیگری. 

1 comment:

کلوچه said...

بهترین توصیف ها رو میکنی. کسی که اینقدر زیبا میبینه و زیبا مینویسه هنوز شور زندگی در وجودش داره موج میزنه. زمان مرهم نیست. زمان قد ما رو بلندتر و پوستمون رو کلفت تر میکنه. اینطور میشه که میمونیم و باز میخندیم و زندگی میکنیم. داری پوست میندازی. و این پوست انداختن خیلی سخته. اما قسمتی از بزرگ شدنه و دریچه ای برای دیدن زیبایی های دیگه ی زندگی.....
<3