9/26/2011

وقتی سیمین از نادر جدا شد

حتی وقتی در ردیف جلو آن مرد میانسال چشم آبی هدفون ترجمه همزمان انگلیسی به فارسی را از روی گوشش برداشته بود و آن جور با صدا می گریست ، حتی وقتی پسر جوان کنار دستیم محکم زده بود روی دهانش ؛ من گریه نکردم .

حتی بعد از تمام شدنش ، آن یک ساعتی که پشت کانتر که نه ، توی هوا ایستاده بودم و ت آمد و پرسید خب تو چته ؟ من گریه نکردم .

گریه نکردم حتی وقتی فرسوده ولی آرام برمیگشتم خانه و ماه محوی توی آسمان بود و بوی برگ پیچیده بود همه جا .

شب ، توی خواب ، یاد چشمهای غمگین آدمها افتادم و یاد ناچاری از فرط آدم بودن و یاد بدنهایی که دارند پیر می شوند و یاد هر تولدی که توی رنج آفریده شده ... یک قطره درشت ، یک نقطه از بالشم را خیس کرد و تا دمدمهای صبح اتاقم پر از ابر بود .

* جبر جغرافیایی اکثرا سبب کندتر رسیدن تجربه های مردم یک سرزمین به سرزمین دیگر است ؛ تجربه هایی حتی مثل شانس تماشای زندگی ؛ که به اسم فیلم می شناسندش

1 comment:

pegah said...

ما این را کشیده ایم. ما این را می فهمیم. این فیلم را با تمام گوشت و پوستم حس کردم.