1/12/2011

همین الان که هیچکس در این حوالی هم حال من نیست

از آن صبحهای برفی لعنتی ای است که من می بایست ماگ قرمزم دستم می بود. که تابلرون طلایی نصفه ام کنارم . پشت میز آشپزخانه . که حرف می زدم ... که ساکت می ماندم ... ولی روبروی مادرم ... مادرم ...

No comments: