10/08/2024

Warme Dusche ... Warm shower

 کلاس دوم ب کانگرو، یک‌ رسم زیبایی دارد.

هر از چندی، وقتی یک بچه ای خیلی ناآرامی یا با بقیه دعوا کند و نظم کلاس را بر هم بزند، یا اصلا کار خاصی نکند و ساکت و ناپیدا و محو باشد، خیلی بیهوا و بی مناسبت خاص، از او دعوت می شود که بیاید در وسط کلاس روی تک صندلی بنشیند.
از بقیه کلاس هر که خواست داوطلبانه، نوبت میگیرند و تک تک، یک جمله مثبت در مورد او می گویند:
ناخن‌هایت تمیز است.
خوش بویی.
فوتبالت عالیست.
به من خیلی کمک کردی تا الان.
تمرینهای ریاضی را سریع حل می‌کنی.
نقاشی امروزت را دوست داشتم.
خوشحالم تو دوست منی...
هر که هم نخواست چیزی نمی‌گوید.

به این رسم می‌گویند «دوش آب گرم». در تابلوی ته کلاس، که درباره قوانین و رسوم کلاس دوم ب کانگروست، جلوی عبارت دوش آب گرم نوشته شده:
برای اینکه ما خیلی ارزشمندیم ولی لازم داریم که گاهی یادمان بیاورند و به ما با صدای بلند بگویند.

به نظرم بچه هایی که از همین هفت سالگیشان دارند تمرین می‌کنند هر از گاهی هم که شده در روزهای بی اتفاق و عادی، یا روزهای پرتنش‌ و خسته کننده و سختشان، فقط خوبی ها را در دیگری پیدا کنند، بفهمند و با صدای بلند ازشان قدردانی کنند، در بزرگسالی، یاد گرفته اند که واضح و بی خجالت به دیگری بگویند دوستت دارم،
چه چیز را در تو دوست ندارم،
قدردانم برای....
دلخورم برای...
و اینکه تو ارزشمندی، من ارزشمندم. ما حق زندگی داریم و ناکامی و ناامیدی، خشونت و حسرت مستمر، حق ما نیست.

8/28/2024

خانواده خانم جانسون

 جسیکا متولد فلوریدا است و مشاور امور مالیات. قیافه اش عین گربه هاست با چشمهایی که یک روز سبز است یک روز آبی. در خانه اش گربه های چاق پرشین، آکواریومهای بزرگی با مار بوآ، چند مارمولک بزرگ و آفتاب‌پرست‌ دارد. یک طرف خانه اش را بسیار دوست دارم و از طرف دیگر خانه اش مثل بید می لرزم و نگاه نمیکنم.

دخترش هم‌سن و هم‌بازی دختر من است، با قیافه بچه گربه. با هم یک ساعت بازی میکنند و‌ یک ربع ساعت دعوا، و دوباره از نو.
همسرش دومینیک افسر ارشد نیروی دریایی است. سه هفته سر کار است روی عرشه، یک هفته خانه. زیر آن قیافه اغلب بداخم و‌ جدی و غیرقابل نفوذش، درخشانترین طنز را دارد، از دستش از خنده به خودم میپیچم وقتی که سر حال است.
یک ماموریت طولانی دومینیک در لبنان برای آموزش افسران لبنانی، باعث شده تبوله و حمص، گوجه و سیب لبنانی و نقش حنا روی دست و پا، به زندگیشان راه پیدا کند.
مع‌الاسف هر چه به اینها توضیح میدهم که عزیزان، حروف الفبای فارسی فقط شبیه به عربی است و‌ من نمی‌فهمم جملات عربی را، باز به من حبیبی و کیف حالک می نویسند و منتظرند من به زبانی فصیح پاسخ بدهم.

بخاطر شرایط کاری دومینیک، کل جریان زندگی خانوادگی روی دوش جسیکاست. از کلاس و درس بچه تا کارهای خانه تا شغل خودش و حتی که نماینده اولیا مدرسه است. دستپختش مرا به عرش میبرد. من اولین ماکارونی دست‌ساز و بوقلمون محشر عید پاک را در خانه او خورده ام. به نظر من که خودش یک پا فرمانده ارشد است، فقط اغلب صورتی میپوشد و در وقت فراغت گربه‌بازی میکند و تمساح بغل میگیرد وگرنه‌ وظایفش از افسر ارشد کشتی جنگی بیشتر نباشد، کمتر نیست.
در این سالها، بارها دومینیک از ماه تا حتی یک سال در مأموریت بوده، یعنی‌ مثلا رفته منطقه نظامی و برگشته و بچه پنج سانت قد کشیده بوده،  ولی وقفه ای در روند زندگیشان بخصوص عادات مألوف دخترکشان از مدرسه و کلاس شنا و ژیمناستیک و جشن تولد نیفتاده‌، اسباب کشی کرده اند، وسایل جدید خریده اند، قدیمی ها را برای فروش گذاشته اند، دو حادثه منجر به بیمارستان داشته اند، همه به خیر ختم شده و همه اینها مرهون مدیریت این زن است.

ده سال پیش که هنوز دوست بودند، وقتی جسیکا؛ این خوشروی ابدی، بعد از چندین سال هنوز هیچ نشانی از خواستگاری‌ و دریافت حلقه از طرف مرد بدخلق و جدی اش ندیده، با افسر مافوق دومینیک حرف زده، یک روز و نیم رانندگی کرده تا رسیده به مقر عملیات نظامیشان، یک لباس فرم ارتش در کابینی که از قبل هماهنگ کرده بودند منتظرش بوده، پوشیده، منتظر اعلان بلندگو شده، و بعد در صدای مارش نظامی بین دو صف سرباز گولاخ که خبردار در دو سوی عرشه ایستاده بهش سلام نظامی میدادند، رفته بالا و پشت سر محل دیدبانی دومینیک، زیر پرچم زانو زده و به دومینیک‌ شوکه الکن برق گرفته که با چشمهای از حدقه درآمده آنجا ایستاده بوده و هم میفهمیده‌ چه دارد می‌گذرد ولی اصلا باور نمیکرده، درخواست ازدواج داده.
حلقه خودش را بعدها هدیه گرفته، و همین. ده سال است که دیگر با هم خانه و بچه و گربه و سوسمار دارند ولی هنوز جشن ازدواج نگرفته اند. در این ده سال، جسیکا روند زندگی را معطل یک اتفاق نکرده هرگز. با زندگی رفته‌ جلو و همه شان را هم به جلو هل داده و البته که این مرهون جامعه ایست که هیچ کدام از این شرایط را بعنوان عیب، مایه سرشکستگی یا مانع، برچسب نمی‌زند. یعنی در چشم این جامعه و مردم، جسیکا یک زن عادی، فعال و موفق است و اینکه خودش از مردی خواستگاری کرده که قبلا‌ هم در اوج جوانیش ازدواج کرده بوده و از آن ازدواج فرزندی هم دارد و برای همین سختش بوده که کلا به این جریان تن بدهد، یا اینکه اغلب دست تنها بچه را بزرگ کرده یا اینکه چون دلش می‌خواسته لباس عروس بپوشد ده سال صبر کرده و‌سرآخر هم تمام کارهای جشن، از‌سفارش گل روی ماشین تا پیدا کردن سالن را خودش انجام داده، از او یک قربانی طفلکی نمی‌سازد و نه تنها، بلکه همه ما که می‌شناسیمش، به چشم تحسین به او نگاه میکنیم و خودش موقع اعلان ازدواجش بسیار مفتخر و مغرور است.
ماه دیگر با حضور دخترکشان در نقش ساقدوش، کیک بزرگ‌ عروسی شان را می برند بالاخره آرزوی یک بچه از بین تمام بچه هایی که دلشان می‌خواسته در عروسی والدینشان باشند، برآورده‌ میشود

گاهی فکر میکنم چقدر مانده که انسان، دست از آنهمه انقیاد و مانع و برچسب که خودش و جامعه متبوعش به دست و پایش زده اند رها بشود و صرفا زندگی کند....هر روز را فقط زندگی کند همان‌جور که دوست دارد؟ برای خود زندگی، نه برای آنچه که برای دیگرانی، درست و باارزش و روال و صحیح است؟

8/13/2024

Family free, AA

 امروز اخطار موج هوای گرم بود. چهل و چهار درجه!

با سه خانواده دیگر که طبعا بچه هایشان با بچه ما همکلاس هستند و این بهانه معاشرت ماست، رفتیم به یک دریاچه طبیعی. خنک و دلپذیر، محصور در درختان ستبر تنومند، پذیرای صدها نفر بود.
درست کنار ما، یک خانواده بزرگ متشکل از چندین کودک و نوجوان و بزرگسال نشسته بودند.‌ حدود چهارده پانزده نفر، که از چهره و بدن خیلی شبیه بودند. اول توجهم جلب شد چون همه دخترها از خردسال تا بزرگ، گیسوان بسیار بلند زیبایی داشتند.
بعد دیدم یک چیزی در این خانواده هست که هم میفهمم هم نمی‌فهمم. دقت کردم. علیرغم جمعیت زیاد پرجنب‌وجوش، اطراف اینها بسیار ساکت بود! مثلا اطراف خود من غوغای بچه هامان بود، اطراف اینها ولی بسیار ساکت. چون همه داشتند با زبان اشاره با هم حرف می‌زدند!

محوشان شدم که چطور با زبان اشاره هم را صدا میکنند، گاهی با هم مخالف و موافقند، انگار جوک می گویند که یکهو می‌خندند و یا مثلا نگران یک چیزی شدند و بحث کردند که بعدتر فهمیدم یک کیسه جا مانده در جایی لابد مثل اتوموبیل است که یکیشان تقبل کرد و در آن گرما رفت و آورد و بقیه دست روی شانه اش زدند و تشکر کردند.

کمی بعدتر، فهمیدم که حتی چند نفرشان کاملا شنوا و متکلم هستند ولی در حضور بقیه، با همان مهارت با زبان اشاره معاشرت می کنند...کوچکترین بچه موقع خوشحالی صدای محوی درمی آورد که مثل خوشحالی یک پرنده بود. نمیدانم کدام‌ها می‌شنیدند و کدام‌ها نه. ولی همه می‌دانستند که کوچکترین عضوشان چه میخواهد چون به ترتیب بهش آب یا حوله یا تیوب هوا می‌دادند.

فکر کردم خانواده یعنی همین. همین شکل از ارتباط. هر نسبت و قومیت و خویشاوندی، معنی خانواده نیست. گاهی حتی والدین و خواهر ها و برادرهای آدم، خانواده اش نیستند. خانواده یعنی کسانی که بخاطر خویشانشان خود را تطبیق بدهند، در کمی و فزونی مشارکت داشته باشند، با هم حرف بزنند و سعی کنند هم را بفهمند، اصلا بخواهند که قلق گفت و گوی هم را یاد بگیرند. آنکه تواناتر است‌ همیشه آن بالا نماند، بیاید پایین تر و با بقیه حرکت کند. هم را بلد بشوند، نیازهای هم را ببینند.

سالها پیش، درست در یک روز تصمیم مهمی گرفتم و تعداد بسیاری از افراد خانواده ام را ریختم دور. حقیقتا ریختم دور بدون اینکه دیگر فکر کنم به کی بر میخورد یا کی از دستم ناراحت میشود. اصلا هر که بخاطر این تصمیم از دستم دلخور شد را هم کنار گذاشتم. دلیلش این بود که در زندگی ام اتفاقاتی افتاد بغرنج و پیچیده، و به چشمم فرق تعداد زیادی از افراد خانواده ام را دیدم، عملکردها و بی عملی ها و سر برگرداندن ها و بی توجهی ها. از آن تونل طولانی بلا که زنده بیرون آمدم، یک چیز را خوب یاد گرفته بودم:  زندگی آنقدر کوتاه است که آدم همان‌جور که دوستش را انتخاب می‌کند، باید فامیلش را هم انتخاب کند!
آدم فکر میکند که مجبور است با هر که نسبت خونی دارد مدارا کند. ترسهای مبهم از اتفاقات نامعلوم و فکرهای موهوم را که بگذاری کنار، میبینی واقعا به هیچ‌ چیزی در این دنیا مجبور نیستی. خودت را مجاب می‌کنی چون خودت فکر می‌کنی قاعده اش همین است و جور دیگر ممکن نیست.
من فهمیدم که انتخاب خویشاوندان‌ کاملا ممکن و اتفاقا بسیار صحیح و در خدمت سلامت تن و روان است.
یادم هست که آن روز در وبلاگم نوشتم:
من سارا، از امروز پاکم! از هر آنکه به اسم اقوام و خانواده مرا لنگ کرد و باز داشت و آزرد و به رسمیت نشمرد و زخم زد، دورم.

امروز این خانواده گرم پرحرف صامت را دیدم، و فکر کردم چقدر درست عمل کردم و چقدر از خودم راضی ام.

6/14/2024

بعد از تو، ای هفت‌سالگی

بعد از تو، ای هفت سالگی....

بچه در حالی هفت سالگی را شروع کرد که صبحش آرزویی با صدای بلند داشت درحالیکه هر دو می دانستیم برآورده نمی شود: «ماشین زمان، برای رفتن پیش اوما و دعوت کردنش به جشن تولد»
اشکهای درشتش را با نوک انگشت پاک میکردم؛ «به جاش، ولی یه‌ کاری کن که اگه اوما بود دلش میخواست ببینه: دیدن شاد بودن تو... دیدن شادیت» ....با چشمهای عسلی خیس مرا نگاه میکرد. لبخند میزدم، در دلم پرنده ای زخمی و خیس، آرام داشت جان میداد، نگذاشتم کسی جز خودم‌ بفهمد.

کیک را بنفش رنگ کردم، داخلش آبی. راپونزل را نصب کردم روی قله، کنارش فرفرها و ستاره های براق طلایی. کنار دستم مرد موهای راپونزل را می‌بافت با خمیر. اولین بار در کل زندگی اش بود که بافت را تمرین میکرد. چند بار هم بهش تند شدم، چون اصرار او بود که کیک تولد بچه را خودمان بپزیم و دکور کنیم.... ولی منصفانه، چه خوشمزه و خوب درآمد. از برق نگاه درخشان دخترک فهمیدم.
دوچرخه قرمز، با بادکنک زیبای رقصان روی دسته اش، توی حیاط منتظر بچه بود. ذوقش همان لحظه مرا پر داد. از وزنه های قلبم چندتا برداشت. و آبشار خنده و غریو شادی بچه ها ریخت توی حیاط....و من رفتم در هیاهوی روز.

دیرتر تولد مرد بود، همیشه میگفتم چه بخت بزرگ عجیبی است که آدم با فرزندش یک روز تولد داشته باشد؟ قسمت خود من نشد ولی دستکم میتوانم برای مرد و بچه در یک روز جشن تولد بگیرم و با چشم نیمه بسته منتظر پاییز باشم و انکار کنم چقدر زیاد زادروز خودم را دوست می‌داشتم و الان سه سال است که میخواهم بیست و پنجم نوامبر، آذر ، ماه آخر پاییز روی تقویم نیاید...

کیک به دست، بین‌ مهمانهایی که برای مرد می‌خواندند، آمدم پشت سرش ایستادم. تعجب کرده بود این کیک دیگر از کجا آمد...به فارسی آرام در گوشش گفتم شمع را فوت کن با یک آرزوی خوب...مهمانها نفهمیدند حرف مرا، فقط دیدند من یک چیزی زمزمه کردم و مرد خم شد و مرا بوسید. بغضم را بلعیدم و همراه بقیه خواندم: happy birthday to you 

به بچه گفتم هفت سالگی خیلی سن‌ مهمی است. گفت چرا؟ گفتم چون نه کوچکی نه بزرگ، و هم کوچکی هم بزرگ. خاطره ها یادت می ماند ولی کلی جزییات به درد نخور از یادت می رود. هنوز سنی هستی که خیلی جدی آرزوی ماشین زمان داری که برگردی هر کی برای همیشه خوابیده را بیدار کنی و یادشان بیاوری یکی اینجا چشم به راه است و دیگر در سنی هستی که خودت رییس تولدت باشی. اینها را که الان بهت گفتم، این لحظه را، خیلی سال بعد یادت می آید. وقتی یادت آمد، در هر شرایطی بود قول بده که لبخند بزنی و قول بده که یادت باشد من تا همیشه همیشه همیشه دوستت دارم.
گفت قول.
و صورتش را در شکمم پنهان کرد.

4/17/2024

Aperol spritz

 در خنکای سایبان جلوی رستوران، روی سنگ‌فرش‌ها نشسته بودیم. تابستان بود. برای جفتمان دو کوکتل سفارش دادم که می‌دانستم دوست دارد. رفته بودیم گردش و‌خرید، دو نفری. کل روز. هر چه میگفتم می‌دانست. هر چه می‌گفت می‌فهمیدم.

روی کوکتل ها را با پرتقال تازه تزیین کرده بودند. یخ دورشان لیوان را به عرق انداخته بود. روز گل انداخته و ما‌ سرخوش، ساعت غوغای گنجشکها بود.

چند دقیقه بعد به من گفت: متشکرم برای امروز.


با خودم فکر میکنم، چند دختر در زندگی، مثل من شانس چنین معاشرت با کیفیتی با مادرشان را داشته اند؟


3/15/2024

در باب فقدان، خاصه در بهار

 رخ که میدهد، بهمن سوگ که وامینشیند و «زنده‌ماندم» از لابلای طوفان ماه‌های اول سر می‌زند، شوک و ترس و بهت که جایشان را به خاکستری آرام دلتنگی روزمره میدهند، آدم که دیگر خود قبلیش نیست و موجودی دیگر است با روح و‌ جسم و چهره و نگاهی دیگر، برمیگردد به زندگی که حالا مناسبات جدیدی دارد ولی روالش قدیمی است: آشپزخانه و میز کار و پنجره ها، رنگ آسمان و سریالهای تلویزیون و کمد لباسها، تغییر فصلها، زندگی همسایه ها، لیست خرید و عطر شوینده ها و طعم آب نبات، همه همانند، خود آدم است که تغییر کرده.

 تغییرش را توصیف کنم، انگار که در یک فضایی پشت یک در همیشه در سکوتی ژرف، برف می بارد و بسیار سرد است و خاکستری و نمناک و لزج، هم آتشی سرد در میانه می سوزد که خاموشی ندارد و دودش چشم را می سوزاند و گلو را فشار میدهد و آدم هر بار (در طول روز و شب و خواب و بیداری، بارها و بارها و بارها) میرود در دلش و به صبر می ماند و از خاکستر خود برمیخیزد و باز راه‌ میفتد به این سو که فرضا نوید بهار است یا هیزم آتش چهارشنبه سوری، یا دغدغه سنبل بنفش برای سفره هفت سین و ترک نخوردن تخم مرغها وقت پختن برای رنگ‌آمیزی. در این سو آدم می‌رود جشنی که فرضا سالگرد تولد، ازدواج یا پر شدن کالسکه نویی با نوزادی کوچک را تبریک بگوید. در این سو آدم سر کار جوک تعریف میکند بقیه ریسه میروند، برای عید پاک شکلات می‌گذارد کنار، هدیه جشن تولد دخترک همسایه را می‌خرد، بلیط ها را چک میکند، کنسرت و تئاتر می رود، کتاب میخواند و‌ فرش میشوید و کفش میخرد. بعد بین اینها یا قبل یا بعد هر فعل، بسیار محتمل است که برود داخل آن فضای دیگر یا اصلا با چشیدن طعمی یا شنیدن جمله ای یا حس ته‌ مانده عطری، بی اختیار عمل، کشیده شود به آن ساکت خاکستری و از لحظه تا چند ساعت و حتی چند روز، زیر برف و کنار دود آتش بماند تا وقت خروج.

و بادهای سوگ در سالروز مناسبات دیرین و عطف روزهای تقویم، شدیدتر می وزند.

بر من مشخص نیست این تغییر ماهوی که رنج فقدان بر انسان روا داشته، قرار بوده با هست و زیست آدمی که ازش در می آید، چه کند. تغییر دلخواهی نیست. کاربرد اما دارد. کاربردش این است که آدم دیگر خیلی چیزها برایش مهم نیست؛ از ترک خوردن تخم مرغ هفت سین تا تمیز نبودن موکت هتل آنجور که در عکسها ادعا میشد تا سرسنگین شدن دوستی تا دعوت نشدن به جمعی...، اهمیتها و اولویت‌ها در زندگیش جابجا شده اند و دیگر هیچ چیزی از این دست سبب کدورت خاطرش نیست. چون خاطر در جایی چنان خاکستری و لزج ورز آمده  که این بازیچه ها را تاب آوری که نه، به هیچ می انگارد. 

سوگ سبب وارستگی از غم‌های کوچک است.

بهار یکی از آن قدرتهاست که به آدم، بی اهمیتی و ناچیزی وجودش در برابر مدار هستی را نشان میدهد. اینکه تو چه بخواهی یا نه، چه آماده ای یا نه، اصلا چه باشی یا نه، همواره با تمام ابزار و نمودها از راه می‌رسد و به راه خود می‌رود. عمق رنج تو در برابر این روال، هیچ است. اندوه تو، رنگ‌ بهار را آن بیرون تغییر نمی‌دهد‌ و چه خوب. آن اتاق برفی با آتش سردش مال توست. مالک سوگت هستی بدون آنکه نگران باشی به جهان از سمت تو صدمه ای ابدی وارد شده، که اگر اینجور بود و خواست و احوال ما در چرخه کائنات اهمیت داشت، جهان جز سیالی سیاه نبود.

من شیرینی های عید را نمیخرم. خودم می‌پزم. هفت سین می چینم. با هر بار پیچیدن عطر وانیل یا پر کردن هر ظرف، میروم توی آن اتاق...و تا هر وقت لازم است آنجا می مانم. و برمی‌گردم و...









3/04/2024

به مناسبت هشتم ماه مارس

من‌‌ و‌ مرد هم رشته بودیم. من زودتر دبیرستان را تمام کرده بودم ولی او چند سال زودتر دکترا گرفت. چرا؟ چون من داشتم در ایران درس می‌خواندم و او نه. وقتی هم را دیدیم من تازه فوق لیسانس دومم را با چنگ و دندان تمام میکردم، او دیگر داشت پایان نامه دکترایش را می نوشت‌.

قیاس: زن مهاجر خاورمیانه ای که با معدل خوب ارشد همچنان در مملکت خودش بیکار ماند و مجبور به تکرار مدارک شده با آدمهایی که‌ در مرزهای دیگر از نوجوانی میروند کالج و همه درهای آینده به رویشان باز است...
بگذریم.
همزمان با دفاع دکترایم باردار بودم و مسحور چرخه طبیعتی که در معجزه عظیم توالی زندگیش شرکت داشتم. ولی بازار کار اینجور فکر نمی‌کرد!
همان موقع یک مصاحبه گرفتم در یکی از بزرگترین کمپانیهای فارما. اگر در آن تاریخ کار را میگرفتم، امروز عوض اینکه حقوقم‌ نصف همسرم باشد، در تعرفه مدیریت و تکنیک، سینیور بودم! هرگز نگفتند بخاطر بارداری استخدامت نمی‌کنیم (چون خلاف قانون کار و جرم است) ولی هیچ دلیلی هم ندادند که چرا وقتی تا قبل دیدار من و شکمم همه چیز خوب پیش رفته بوده، رد شدم؟!

تقاضای یک دوره مهارتی از اداره کار کردم. زن مسئول گفته بود: با این شرایط شما؟ مشکل است! و به شکمم اشاره کرده بود. من باورم نمیشد! دوباره پرسیده بودم آیا بارداری من، اسمش هست شرایطی مشکل؟
نامه پراکنی، دعوا و تهدید باید میکردم، تا بالاخره اجازه شرکت در دوره ای را بگیرم که با همان شکم برآمده، بهترین شرکت‌کننده و ارایه کننده مباحثش بودم.
اینجا دیگر خاورمیانه نبود که چنین افتضاحی را بندازیم گردنش. این باقی جهان بود و من زن بودم و آسمان از این منظر همه جا یکرنگ است.

بعد زایمان فهمیدم هیچ مهدکودک رسمی در منطقه ما کودک‌ زیر دو سال قبول نمی‌کند. پس باید به پرستاران خصوصی اعتماد می کردم و نوزادم را میدادم دستشان. گفتم هرگز! تا وقتی بچه زبان باز نکند و نتواند دقیق به من بگوید از چیزی خوشحال است یا می ترسد، به غریبه نمیسپارمش.
مدارج و تالیف و ترجمه هایم را در کوزه گذاشتم و آب نوشیدم! سرجمع چهار سال.
بیمه بیکاری ام، هدایایی که والدینم عامدانه تبدیل کرده بودند به پاکت پول و حمایت مالی مرد که به بهانه برگشت‌ مالیات می‌ریخت به حسابم، ته حلقم زهر میریختند که همواره متنفر بودم از مستقل نبودن و تکیه کردن مالی آنهم پس از تمام آن تلاشها و کنکورها و امتحان‌های جامع و...
در شهری جدید بدون حتی یک آشنا، همنشین‌ دائمی کودکی نوپا بودم، مشغول شستن و پختن و خرید، تا شب که مرد در کت و شلوار رسمی برمیگشت و کودکمان‌ میدوید طرفش که گاهی با کلمات محدود شکایت مرا کند که سر پخش کردن صد باره سیب زمینی‌ها یا برگرداندن ظرف ماست روی سر خودش، دعوایش کرده ام. با ملالی مدام که هیچ حرف تازه و‌ خبر جدی جز از بچه نداشتم، هر روز آنقدر خسته و خمود‌ و خواب‌زده‌ میرفتم جلو که مادری برایم از معنا تهی شده بود.

مرد همیشه عاشق درس‌‌خواندن بوده. همان زمانها اقدام کرد برای یک دانشگاه راه دور، رشته ‌MBA. من نمی دانستم میشود بدون شرکت در هیچ کلاسی مدرک معتبر دانشگاهی گرفت! و الان میدانم این میسر است اگر آدم زمان و تمرکز و انگیزه کافی داشته باشد. زن مدیر موفقی هم میشناسم که میانه درس گفت: بی‌تعارف مدیریت استرس و بار درسها و‌ مسئولیت زندگی را با هم نمی تواند و... گذاشت زمین.

مرد طی دو سال درسها را خواند و امتحان‌ها را با نمره عالی پاس کرد. مدرکش را با مهر و موم سلطنتی و امضای رییس دانشگاه فرستادند. بهش گفتم مایه افتخار و لایق بسیار تبریک است برای این تلاش و هوش.
خواست اول به مادرم بگوید چون موقع درس خواندنها گاهی سوالها و مباحث را در واتزاپ برایش می‌فرستاد و با هم بحث میکردند.
مادرم شادی بسیار کرد و در ادامه گفت: «عزیزم، امیدوارم بدانی که این صرفا مدرک «تو» نیست. مسلم که تو عالی درس خواندی،‌ ولی همسرت در موفقیت تو همان‌قدر شریک است! بخاطر ساعاتی که بچه را پارک می‌برده‌ تا خانه ساکت باشد، دست تنها خریدها و مهمانی و تعطیلات را برگزار می‌کرده گاهی ساعتها پشت در بسته اتاق تو که تمرکزت به هم نخورد. مدرکت، مبارک هر دوی شما»
اشک ریختم. چرا هیچ خودم را ندیده بودم که چه کرده ام تا او بتواند کاری که دوست دارد با موفقیت تمام کند؟ کل زمانی که جز مادری حق انتخابی برای خود قائل نبودم؟ که وقتی بچه دو سال اول زندگیش هیچ شبی نمیخوابید، تنها خود را موظف میدیدم بیدار بمانم چون در نظرم مرد بود که کار رسمی داشت و باید هر صبح، برای چالشهای بزرگ می‌رفت و‌ کار من هیچ بود که بعد تعویض پوشک، موز و هویج له کنم برای پوره.

هر روز ۸ مارس است؛
روز «تمرین» آدرس درست دادن‌ در برابری حقوق‌‌: حق انتخاب استفاده از امکانات متفاوت بدنهامان، بدون مجازات.
روز به رسمیت شمردن آنچه که به واسطه جنسیت، دلیل برتری، کمتری و جدایی بین زن و مرد نیست.
هر روز تمرین‌ کنیم.

2/17/2024

به آن تاریخی که آن زن برایم نوشته‌ بود: ای یار مبارک بادا

 در روزمره پرشتاب زندگی از دو هفته پیش، هی یادم بود و یادم می‌رفت.

باز غافلگیر شدم و فیس بوکم‌ صبح گفت: هفت سال پیش، در چنین روزی ازدواج کردی!
فیس بوک نگفت که صبحش برای اولین و آخرین بار، آن لباس آبی حریر را پوشیدم و برای اولین و آخرین بار گوشواره‌های زمرد رخساره خانم را با احترام تمام آویختم و سربند کوچکی روی موهایم که آن موقع فر و تاب داشت، گذاشتم‌ رنگ‌ همه هماهنگ با کراوات آبی و براق داماد، و مادرم چقدر شیک و‌ خندان در پالتوی خوش‌دوختش و پدرم چقدر جدی و خوش‌پوش در کت‌کاپشنی که انتخاب خودم بود، رفتیم در عمارت‌ شهرداری که خانم مسن موقر و آراسته ای برایمان قوانین ازدواج را بگوید و ما امضا کنیم و همسر رسمی هم باشیم و بعدش در یک جمع نه نفری برویم صبحانه. کنار دریاچه ای در آفتاب سرد ماه فوریه بایستیم و در جام من و داماد آب میوه باشد و بگوییم به سلامتی شما.
فیس بوک‌ ولی نمی‌تواند حساب کند که ما پانزده است در زندگی هم زنده ایم! چون نمیداند که قبل این هفت سال، ما از یک شب عید ایرانی در هشت سال قبل تر! کنار هم بسیار بودیم و گاهی خیلی جدی دیگر نبودیم و هشت سال به آزمون و خطا گذشت و ما کنار هم بزرگ می‌شدیم. از هم می بریدیم و دوباره به هم می پیوستیم، چون؟ چون من به آدمها به چشم لباس نگاه نمی‌کردم و او مرا کسی میدید که آمده تا بماند، تلاش میکردیم برسیم به یک نقطه اتکای مشترک.
از اتفاقات بعد از آن صبح آفتابی سرد، تاریخی در دسترس فیس بوک نیست، که چگونه بعد از آن صبح یک شب روشن‌ و شلوغ جشن‌ انتظار مرا می کشید و جنینی که در شکمم بود و خانه ای که با دستهای خودمان دیوار به دیوار خراب کردیم و ساختیم و کلی گلدان و کلی نهال و بسیار سفر که زهر دوری از خانواده را اندکی بگیرد و کودکی بسیار شیطان که در عجیب ترین جاها قایم می شود و شغل و شغل بعدی و ادامه زندگی و بعد سوگ...سوگ....
سوگی که من و مرد و کودک را زیر آوار طوفانش خیس و خسته ول کرد و ما دست‌ هم را محکم گرفتیم یا بهتر بگویم آنها دستان مرا رها نکردند.
من بخواهم به تاریخچه و کارکرد ازدواجم فکر کنم، صرفا یادم می آید به تصویر شب‌های بسیار سختم که کسی در سکوت دست مرا گرفت. مابقی آنچه در این بینها گذشت، شامل بسیار دقایق شاد و غمگین و اشتباه و خطاپوشی است، نه که اهمیتی ندارد ولی کلیدش در قفل آن شب‌های بسیار سخت است برای من.

فیس بوک از معنای خانواده نمی‌داند، فقط تاریخها برایش مهمند. در این تاریخ دنیا آمدی در این تاریخ درست تمام شد، در این تاریخ حلقه...
اینکه در بین تاریخها بین آدمها چه گذشته، او هیچ چیزی نمی‌داند و خوانندگان این تاریخها هم صرفا اطلاعات پراکنده ای دریافت میکنند که اینجور بهشان می نماید که  دیگر همه چیز را درباره ات می دانند در حالیکه اصلا اینطور نیست. اینها صرفا یک سری تاریخ و وقایع پراکنده است که هر که به میل خود می‌تواند کلاژی متفاوت از آن بسازد چون فقط صاحب هر تقویم است که اصل تصاویر را دیده و زیسته و فقط اوست که میداند از یک تاریخ تا تاریخ دیگر چه گذشت و چگونه گذشت و کفه گذران سنگینی می‌کرد یا کفه دوام آوری.

1/19/2024

I couldn't say the things I should have said.... Refused to let my heart control my head

 آ، این نوشته برای توست.

ولی تو این وبلاگ را نمی خوانی. پس درست تر این است:

این نوشته برای من است و بار هستی و دوستی دیرینه ام با آ، برای آن قامت بلند و اندام ترکه ای، برای چشمهای بادامی عسلی، خطوط مشخص و برجسته گونه ها و لبهاش، برای شمرده حرف زدن و ادب و  ادبیاتی که بسیار آموخته بود و به حق هم زیاد می‌دانست.

آ، ما بچه مدرسه‌ای های دهه شصت و هفتاد، در آن دوره خفقان سیاه ایران، تنها پناهمان خودمان بودیم و خنده های یواشکی و کتابهای یواشکی و فیلمهای یواشکی و عشقهای یواشکی. چقدر کتاب رد و بدل کردیم از قفسه های ممنوعه که از کتابخانه غنی پدرت کش می رفتی و من برایت از مجموعه چاپهای قبل انقلاب، قاچاق میکردم. چقدر کاست در گریبانمان زیر مقنعه قایم کردیم که هر کدام برای اخراج هر دو نفرمان کافی بود؟ من الان حتی دیگر مطمئن نیستم و کاش میشد از خودت بپرسم، ببین تو همجنسخواه بودی؟ آنجور غریبی که در خفا عاشق و شیفته معلم ورزش بودی سالها و فقط من می دانستم؟

آ، تو را نمیدانم اما من اولین کتک‌کاری جدی زندگیم را با تو کردم. همدیگر را‌ بد و‌ بیرحم زدیم و حتما یادت هست. بعدها، اولین کارت تبریک که در نوروز از کسی گرفتم با عکس و شعری از سهراب هم از تو بود. اصلا تو یادم دادی یک رسم خوشایندی را برای کارت تبریک نوروز با شعر. معلم ورزش دیده بود. تو را خجالت داد با جمله «چه کاریه آخه؟ عکس شاعر رو نقاشی کنند روی کارت تبریک با گل و صحرا، خیلی کار بیخودیه... » صورتت گل انداخت. عاشقش بودی ها... ببین من ولی کارتم را نگه داشتم. سهراب در دشت شقایق، محزون می خندید، خیلی دوستش داشتم. باید هنوز جایی در وسایلم در ایران باشد.

بار اولی که تو را در خیابان به مادرم معرفی کردم یادم است. شمرده ازش پرسیدی: حال شما چطوره؟ دیرتر بهم گفته بود: تا حالا یک بچه اینجوری حالم را نپرسیده بود.

ما با هم بزرگ شدیم‌ و دلدردهای بلوغ را با هم طی کردیم. تو به مرور سر به زیر تر و محجوب تر شدی، من وحشی تر و یاغی تر. از اول با آن نظم بی نظیرت دانشگاهی که میخواستی قبول شدی و من با ذهن شلوغ شیدایی ام همینجوری رفتم یک چیزی بخوانم. همانجا سرنوشتها داشت جدا میشد و دیگر کم با هم بودیم ولی همیشه‌ «بودیم».

تا که چند سال بعد من آن گند بزرگم را زدم، می‌دانی. همه مسیر زندگی ام را سر آن راه و انتخاب عجیب اشتباه که بهت خبرش را داده‌ بودم قمار کردم. چهار سال بعدش را درگیر بودم و در قعر چاهی که هیچ دیواری و سقف و کفی نداشت انگار. تو دیگر اینها را نمی دانی، که چه گذشت و چه جور گذشت، چون‌ داخل خصوصی ترین هسته خانواده ام ماند. لابد گاهی فکر کردی این آدم بی معرفت، چطور آن تاریخ مشترک را یکهو کنار گذاشت... کنار نگذاشتم آ. خیلی شکسته بودم، هر تکه افتاده یک طرف، تکه هام را پیدا نمی کردم.

مجبور شدم یک روز عصر، بیخبر از زندگی‌هاتان و گذشته هامان بروم. میدانم دنبالم گشتی. حتی بالاخره بعد چند سال دو نفر از آن گروه مشترکمان پیدایم کردند و من ماهرانه تر خودم را گم کردم. نمی‌توانستم توضیح بدهم که چه شد و چطور گذراندم. و بعد دیگر آنقدر تغییر ماهوی کرده بودم که اصلا نمی دانستم از کجا باید شروع کنم برای تعریف یا توضیح یا پاسخ. من یک جمع بزرگی را کنار گذاشتم هر چند هرگز هیچکدام از خاطرم نرفت. اگر تو فکر می‌کنی این اغراق و بهانه است و من بالاخره به بازگشت به «ما» قادر بودم، احتمالا هرگز در آن موقعیت فلج‌کننده نبوده ای که فقط سکوت و رفتن و رفتن و دور شدن چاره آدم باشد، و چه خوب که نبوده ای، چون بهت بگویم که بسیار بسیار بسیار سخت است. ریشه یک گیاه را از گلدان مألوف قدیمی‌اش دربیار، ببین چه جور صدای درد را می شنوی. انسان که جای خود.

تو مرا گم کردی و نمیدانم احتمالا از دل برود هر آنکه از دیده برفت؟ ولی من در این سالها از دور تو را نگاه میکردم. باورت نمی شود. می‌دانستم داری در شغل جدید می درخشی. مجردی. زیباتر شده ای. مقاله هایت را هم می‌دیدم در استاندارد پاب‌‌مد بود و متعجب بودم چرا فقط در ایران چاپشان میکنی؟ عالی بود آن آخری، که با ایمیجینگ الکترونیک کار کردید.

دو سال پیش، بیهوا، یک شب سراسیمه یاد افتادم و دنبالت گشتم. عکس جدیدی ازت دیدم و عنوان و دانشگاهی که درس میدهی. خیالم راحت شد. واقعا حقت بود با آن شکل درست درس خواندن و فهمیدن.

دو سال پیش تا دیشب، راستش دیگر دنبالت نگشتم. دلیلی نداشتم. این را هم نمی‌دانی چرا، فقط بگویم که بسیار سوگوار بوده ام. بسیار زیاد. دیشب در بک جایی، یک متن عجیبی خواندم پای عکسی خاکستری با دو جفت چشم آشنا. تو بودی که... چهره خندانت. متن مال دو سال پیش بود. همان دو سال پیش پای همان عکس داشت به تو بدرود میگفت....جنون را دیده ای؟ چند لحظه جنون داشتم که ببینم چه دارد می‌گوید اصلا؟ و دنبالت گشتم. رسیدم به همان عکس دو سال پیش...پای کلماتی که دقیق نخوانده بودم همان موقع. جملات تسلیت بود به پزشکها و محقق ها و دانشجویان و دوستانت... دو سال پیش که نمی‌دانستم چرا یکهو دارم دنبالت میگردم، سکوتی که بعد از تو در جهان حاکم بود را درک نکردم. 

شهریار قنبری میگوید: من به خط و خبری از تو قناعت کردم... این زندگی آدمهای مهاجر است، قناعت به خط و خبر از باقی ریشه ای که جا گذاشتند. و من  راستش همین خط و خبر را هم درست نخوانده و درک نکرده بودم همان‌موقع. عکس خندانت را دیده بودم و خیالم راحت بود که هستی و می درخشی و اگر کسی بهت سلام کند، دستت را می‌بری جلو و می‌پرسی: حال شما چطوره؟


خواستم بگویم که کم‌شدنت از زمان، به بار هستی من اضافه کرده. این با من هست تا نوبت خودم برسد، و مگر جهان چیست جز کنش و واکنش؟ تحمل سکوت ابدی تو، به ناپدید شدن ناگهانی من از دوستیمان، بی حساب. آ، دوست قدیمی و زیبای من.

1/12/2024

Someday your story will be part of someone's survival guide.

نوجوان بودم و دلبسته به کسی. بار اولم بود با همه مقتضیات عاشقی. رنج و دل‌‌دل زدن و آسیب‌پذیری و اشتیاق و هیجان و... آنهم در قبال کسی که چندان مرا دوست نداشت. پس رنج به باقی طیف عواطف غالب بود. مدت طولانی زیاد گریه میکردم. زیاد مریض می شدم. منتظر می ماندم. ولی خسته نمی شدم. فکر میکردم هر چقدر بیشتر پافشاری کنم، نهال آن عشق مجبور می شود به شکفتن و ثمر دادن. زندگی را بلد نبودم.
یک روز مادرم خویشتن‌داری عمدی اش را گذاشت کنار و آمد توی اتاقم و بی مقدمه گفت: مناسبات این دنیا، ارزش اینهمه بالا پایین شدن را ندارد. البته که این حرف من در این شرایط برایت در حد حرف می ماند ولی زمان، خودش به تو بی اعتباری روابط انسانی را نشان میدهد. فقط میخواهم دستکم آگاهانه بدانی تا موقعش برسد، اینهمه رنج لازم نبوده و نیست...
حرفش در حد حرف باقی ماند و من ادامه دادم....
و سالها گذشت و زمان، بارها و بارها این بی ثباتی را به من نشان داد. زمان به من فهماند عواطف انسانها نسبت به هم، می تواند مشمول گذر روزها شود. می تواند بسیار بی اعتبار باشد. میتواند مثلا امروز «تا ابد» باشد و‌ دقیقا فردا تمام شود...

زیستن‌ و فهمیدن این حقیقت اما، چه فایده داشته اگر من نتوانم مثل مادرم عمل کنم و به کودکم که از بی مهری دوستی در آغوشم پنهان شده و روی سینه ام اشک میریزد، یاد بدهم که دوستی و مهر و عشق و علاقه انسان به انسان، بسیار بامعنا و باارزش و بسیار بی‌ضمانت است...

تمام تعطیلات و بخصوص در هفته آخر منتظر و بیتاب دیدار دوستش بود. روزی که هم را دیدند دوست حوصله اش را نداشت با همبازی دیگری مشغول بود... جوری که در توصیف موقعیتش گفت: «با من یک جوری رفتار کرد انگار من هوا هستم»... بلد نبود بگوید به من بی توجهی کرد، اعتنا نکرد، مرا ندید. و همزمان اینقدر خوب بلد بود توصیف کند: با من مثل هوا برخورد کرد....

یاد خودم در پوست بیست ساله ام افتادم که از رشت تا تهران با چه شوقی رفته بودم مثلا سر قرار. هدیه درخور برده بودم. لباسهای نو پوشیده بودم. با شدیدترین شریان خون آغشته به هیجانی  معصوم و وحشی، به جوش و خروش، طرف حتی حاضر نشد چند دقیقه مرا ببیند، گفته بود خیلی سرش شلوغ است... دو هفته منتظر ماندم. اولین سیلی سخت از آن روی زشت حقیقت؛ حقیقت بسیار خواستن کسی در عین دوست داشتنی نبودن، و فایده تحمل آن تحقیر و زنده در آمدن از رنج چه بوده اگر نتوانم به یک آدم جدید بگویم ایراد از او نیست، دوست داشتن دیگران انتخاب است و ضامن ندارد و در عوض می تواند تاریخ انقضا و نقطه انتها داشته باشد.

سه دهه گذشته را از این منظر با سه مثال واقعی برایش تعریف کردم:

برایش از دوستی گفتم که وقتی بسیار از من کمک مالی و شغلی و اعتباری گرفت و به موقعیت دلخواه رسید، یک روز بیخبر مرا از زندگیش خط زد.

برایش از یک روزی در سالهای دور تعریف کردم که همه همکارهایم، بیست و خرده ای آدم به صبحانه تولد کسی دعوت بودند جز من. رفتم دیدم گوش تا گوش نشسته اند به جشنی که از قبل برایش تدارک دیده اند و فقط من زیادی ام.

برایش از روزگار خیلی دورتری گفتم که کل دوستانم در شهرک با هم تصمیم گرفتند با من بازی نکنند.

با اشک نگاهم می کرد: تو چیکار کردی بعدش ؟
اشکش را پاک کردم: مدتی با خودم و عروسکهایم بازی کردم تا دوستهای دیگری پیدا کنم.
جشن تولد کسی دیگر را شرکت کردم که با من مثل هوا برخورد نکند!
دوستیهایی را ادامه دادم که قدر دوست خوب را بدانند...
محکم بغلم کرد. محکم بغلش را جواب دادم.

فایده زنده ماندن و گذر از سیاهی رنج چیست اگر ندانیم چطور دست دیگری را در تاریکی بگیریم؟

11/25/2023

دومین آذر، ماه آخر پاییز؛ در سوگ

سختی اش اینجوریست که یک فصل و روزی را واقعا دوست داشته باشی، یک زمانی‌ از سال اصلا حالت به خودی خود خوب باشد، بعد یک اتفاق؛ ناگوارترین اتفاقی که در تصورت می گنجند درست همان زمان بیفتد. از یک سو تصاویر دوست داشتنی ات را می خواهی برای همیشه دور بیندازی، از سوی دیگر خاطرات خوب، هنوز خوبند. از یک سو دلت میخواهد کینه به دل بگیری از زمان و گردش ماه و سر زدن خورشید، از سوی دیگر ته دلت می‌دانی تقصیر آنها نیست. تقصیر پاییز نیست که همچنان زیباست. تقصیر تو نیست که در پاییزی به این رنگارنگی، هم یک دور کامل گرد خورشید گشته ای، هم زنده مانده ای، هم سوگواری، هم آدمهایی هنوز دوستت دارند و تو را به یاد می آورند و هم از کسی که عاشقت بوده دیگر خط و خبری نخواهد رسید چون در اعماق خوابهای جهان ساکن است...

غلیان مواجهه با تمام اینها، مجموعه ای از عشق، غم، لایه های غبار آلود یا بسیار شفاف و رنگی خاطرات، آلبومهای توی مغز که کلاژ لحظاتند، و دانایی بر اینکه بهبود خاصی در مسیر انتظار تو را نمی کشد، هم بسیار تو را میخراشند، هم تو را در آغوش میگیرند. 

درست در موعدی از سال، مثل همین روز، می بینی باز موج دارد می آید، خیزیده و بلند. تو؟ متواضع و آبدیده و تسلیم، می نشینی و تکان نمی خوری از جایت. جوری که موج متعجب حال آرام توست. آن جور که می تاخته به قصد جانت، یک آن می‌بیند سر جنگ و کشتنش را نداری، سر کلنجار و فرار نداری. برای همین مقابلت می ایستد. می آید هم سطح تو، مقابل تو پشت میز. آنجا که از قبل چای ریخته ای، از قبل دو لیوان بزرگ. چون تو آن خراشیدگی و آن آغوش و آن احوال را از بری. تو میدانی چه در انتظار توست. تو میدانی که از لشکر غم؛ از لشکر این غم! گریزی نیست و نمی گریزی. 

می نشیند مقابلت، در سکوت. چای می نوشید با هم. فهمانده ای بهش، تا هر زمانی که لازم است، می‌تواند آنجا بنشیند که تو آنجایی. تو میزبان سوگی و همسفر تمام خاطرات سرشاری که عشق چون لحافی پوستت را می پوشاند. اینجوری، زمان و فصل و روزی را که دوست میداشتی می بخشی، مدام. فصلی که دوست تو بود و فقدان، همانجا غار مخوفی جلوی پایت حفر کرد. تو با فقدان مدارا کردی. تو با فقدان چای نوشیدنی و از پاییز و از بهاری که همواره در فقدان فرا میرسد، کینه به دل نگرفتی.

8/16/2023

It's not your fault

 بچه پرسید: کدوم فصل، مورد عااقااله توئه؟

گفتم یک وقتی خیلی پاییز از دید من زیبا بود. خیلی دوستش داشتم.‌ الان هیچ فصل‌ خاصی مورد علاقه ام نیست.
پرسید: چرا دیگه پاییز رو دوستش نداری؟
گفتم: چون در پاییز بود که مادرم را از دست دادم. (عکس آن روزگاری که خیلی قبل تر از رادیو چهرآزی، نوشته بودم: چرا همه رفتنهایشان را میگذارند برای پاییز؟ اصلا هر که در پاییز رفته باید برگردد)...

بچه گفت:‌پاییز قشنگه... ولی اشکالی نداره اگه ته دلت پاییز رو دوست داشته باشی، یا باهاش خوب باشی، یا اگه فکر کنی قشنگه....اشکالی نداره، میدونی؟ اگه هنوز دوستش داشته باشی، اشکال نداره



آنجا، در آن اتاق فیلم ویلهانتینگ خوب، شاون به ویل می‌گفت: تقصیر تو نیست ویل....تقصیر تو نیست...گوش کن...تقصیر تو نیست...ویل، تقصیر تو نیست...
همانجا.



7/13/2023

Life is elsewhere

 برای بار چندم مصاحبه ای از کوندرا گوش دادم، جایی که می‌گفت در چهل و خرده ای سالگی مهاجرت کرده به فرانسه. سنی که آدم زبان دوم را جوری یاد نمیگیرد که بتواند به آن زبان جوک خنده دار بگوید. سنی که دیر است برای یادگیری عمق ظرائف زبان، آن اثری که توضیح دادنی نیست ولی فهم متقابل به دنبال دارد. آن گوشه و کنار از پسکوچه‌هایی که کتاب لغت آدم به پویایی زبان ملی‌اش تلاقی میکنند و حاصلش مثلا میشود: ج جمالت، م معرفتت.... یا home sweet home، یا 

mir ist wurscht...

«مهاجرت در بزرگسالی»، مفهومی است که ایرانیان طی نیم قرن اخیر؛ چه آنکه چمدان در دست، چه آنکه ساکن و چشم به راه نامه و خبر،  بسیار باهاش مواجه بوده اند. تفاوتشان با ترکهای آلمان و عربهای فرانسه در این است که مهاجران آنها آزادانه به موطن اولشان در رفت و آمدند، مهاجران ایرانی ولی همیشه اما و اگر در کارشان است. آنها آزادانه به محصولات زبان و فرهنگشان دسترسی دارند. مهاجر ایرانی که‌ سهل است، خانواده اش که ساکن وطنند هم دسترسیشان محدود است. 

هر چه به تقویم امروز نزدیک تر میشویم، تعداد مهاجر بزرگسال و‌جدید زیادتر و طبعا که کیفیت مهاجرت زایل تر است. دیگر حتی تشفی خاصی قرار نیست با مهاجرت اتفاق بیفتد ولی برای نماندن در چنان، به چنین تن میدهد، و بسیار حق هم دارد. این است که زیاد و زیادتر میبینی چه بی ثمر و بی موقع، وقتی اغلب آدمها دوران درس خواندن را سالهاست پشت سر گذاشته اند، ایرانیان مهاجر تازه باید شروع کنند به دانشگاه رفتن آن هم با آداب سرزمین جدید. وقتی باقی جهان تصمیم گرفته اند از کار سوم استعفا بدهند و بروند سر کار چهارم، ایرانی مهاجر تازه دارد اولین نامه تقاضای کار را برای ترجمه میدهد به استاد فلانی. وقتی باقی بچه‌بیارهای جهان دارند بچه سوم را میفرستند اردو، ایرانی مهاجر تازه دارد فکر میکند اصلا می‌تواند بچه بخواهد یا نه. وقتی فردی در کشور خودش سوادی نیمه و زبان مادری اش کفایت میکند به داشتن امنیت مالی، ایرانی مهاجر با خورجینی از دستاورد و مدرک و رزومه باید از چندین پله پایین تر شروع کند. اینها ولی از دید من مایه غصه خوردن و نالیدن نیست! اینها را ما مهاجرها باید آسانگیرانه رد کنیم چون واقعا چاره چیست؟ بخواهیم سخت تر بگیریم از آنچه سرنوشت ملی‌مان برایمان تدارک دیده بود از بدو تولد، چه عایدمان می شود جز تلخی کام از فرط مقایسه؟ من عامدانه مقایسه نمیکنم چون می دانم که کاری بسیار عبث و احمقانه است و نتیجه ای جز سوختن کام و گلو ندارد. 

هر بار که به دلیلی میدانم اگر در جایگاه خودم در جهان می‌بودم نه آنچه که به من عرضه شد، از الآنم موفق تر و امن تر و جلوتر می ایستادم؛ به خودم میگویم: هی، ایرادی ندارد سه بار اضافه تر دانشگاه رفتی تا بتوانی کنار کسی برسی که با یک بارش هم در سرزمین خودش همینجای تو ایستاد. ایرادی ندارد مجبور شدی آنقدر هر بار از صفر شروع کنی که ده سال گذشت و ده سال دیرتر تازه بخواهی چون طفلی نوپا لق لق کنان راه بیفتی تا در بازار کار جای خودت را بیابی. ایرادی ندارد آن روز دو فعل نامربوط را اشتباه گفتی و‌ حرف جدی و مهم ات کلی خنده دار شد جلوی جمع به آن بزرگی. از تو و از تصویر تو در خاطره این جمع، مثلا پنجاه سال دیگر مگر چه می ماند؟ هیچ! اینهمه سختت نشد که حالا این «هیچ» در آینده، برایت مایه خجالت باشد... اینها زندگی تو نیست. اینها تجربه یک روز توست. زندگی تو همان شمع است که می توانی در تیره ترین شبهای وطنت، تیره ترین شب‌های خانه ات، تیره ترین شب‌های خودت روشن نگهش داری. تو گرامر بی غلط نمی‌خواهی برای زندگی. تو حسرت ده سال فلان و بیسار به کارت نمی آید برای زندگی. تو مقایسه نمی کنی که چه کسی جلوتر و عقب تر ایستاد. تو فقط آن شمع را میخواهی وقتی در این جهان میلان کوندرایش هم؛ ارباب چنان قلمی، بلد نبود به زبان دوم لطیفه خنده دار بگوید.



7/01/2023

وزن روحت چقدر است؟


از همه جا حرف زدیم. از سفر. از بازگشت. از روزها و شبها. از من. که پرسید اگر نگاه کنی به سی ماهی که گذشت، از لحظه آوار سوگ تا الان و لحظه نوشیدن این قهوه، بخواهی توصیف کنی که از کجا آمدی کجا چه میگویی؟

گفتم در آن روزها مرا دیدی. همان غروبی که حالم را پرسیدی و من زبانم بند آمده بود و فقط نگاهت کردم چون دلم‌ نمیخواست فریاد بزنم یا مثل حیوانی زخمی و رها شده زوزه بکشم که اگر لب می گشودم اختیارم از دستم میرفت. همان وقتها بود که آغاز بیداری بزرگترین شکنجه روز من بود. که دلم میخواست یک کنترلی دستم باشد همه را روی دور تند بزنم بروند جلو و برسم به پایان. که میگفتم درک این رنج برای جسم من بزرگ است. که بعدش می آویختم به هر چه.
به عشق چنگ زدم. به تاب زلف کودکم. به خانواده. به کتابها. به کار زیاد. به غرق شدن در همه اینها. هر روز تا شب و هر روز تا شب و...‌
بعد متوجه شدم که یک روز دارم به هفته بعد هم فکر میکنم. و جا خوردم.
به خودم آمدم یک بار و دیدم جمله ای درباره چند ماه بعد گفته ام. از سفری در اینده.
یک‌‌ روز به سال دیگری فکر کردم و در آن فکرم خودم هم زنده بودم. عجیب بود.
بعدتر بالیدن بچه ام را در رویایی دیده بودم و در آن رویا دلم‌ میخواست که کنارش باشم... خیلی عجیب نبود. دلم میخواست برایش باشم چون بودنم را کنار خودش دوست دارد و حتی احتیاج دارد.
زنده ماندم. در این سی ماه. این دستاورد من بود...

گفت:
از ادم میپرسند، قدت چقدر است؟ که حساب کنند وزنش به تناسب قد هست یا نیست. آدمها ترازو می‌خرند که ببینند چقدر ماهیچه دارند، چقدر چربی‌، متناسب هستند؟ سالم هستند؟
کسی هیچوقت وزن روح آدم را نمی پرسد. هیچوقت سوال نمیپرسند قدت چند است؟ روحت چقدر سبک/ سنگین است؟
درحالیکه وزن روح آدم از عدد قد و وزن به مراتب مهم تر است.
عیار وزن روح، همین زنده ماندن است در پس چنان سوگی.
این وزن روح توست. که بسیار سنگین هم هست. که تو داری جوری تاب می آوری اش انگار که یک پر کاه بوده. چون ماهها زیر چنان باری زانو سائیدی و افتادی و خیزیدی، که بتوانی بلندش کنی. بعد فکر کن یک نفر دیگر، بیخبر از هر جا، این کاه را ببیند و بخواهد شانه زیرش ببرد، در جا خرد می شود. فقط پنجه در پنجه رنج و زمان قدرت حمل چنین وزن سنگینی را ممکن میکند. که بنشینیم اینجا و در جواب من که در این سی ماه از کجا به کجا آمدی؟ اینجور آرام بگویی: زنده ماندم.

5/08/2023

Meine Oma fährt im Hühnerstall Motorrad

 همکارم امسال مادربزرگ شد. گذاشت پدر و مادر جدید بی خوابیهای اول را بکشند و استرس حمام اول و افتادن بند ناف و واکسن سوم را تحمل کنند، بعد موهایش را نارنجی کرد و از ما خداحافظی کرد و سوار هواپیما شد با یک ساعت پرواز به همین کشور کناری رفت دیدار نوه اش که دیگر سه ماهه شده‌ بود.
من هر هفته بیشتر مشتاق و کنجکاو نوزاد بودم تا او. من جای او بودم تا از همان ساعات آغاز درد در بیرون در بیمارستان کشیک نمی‌دادم، قرار نمی‌گرفتم...
چندی بعد پدرش فوت کرد و بهش ارث بزرگی رسید. چند مزرعه بزرگ در دل آلپ با اصطبل اسبهای عربی و چند تراکتور. گاهی می‌رود سرکشی و عکسهای اینستاگرام پسند میفرستد به ایمیل گروهی کمپانی. یک شعر کودکستانی آلمانی هست در مورد مادربزرگ مدرنی که در مرغداری سوار موتور میشود و به بینی اش حلقه پیرسینگ دارد و ماهی اش پیپ می کشد و سگش بلد است بشمارد... به‌ همکارم‌ گفتم الان تو مصداق عملی این شعری... گفت واقعا! ولی راستش دوست ندارم به من بگویند مادربزرگ!!

یک روز هم چند کار نیمه تمامش را سپرد به ما و رفت مرز اتریش دیدن و تیمار مادر نود و یک ساله اش که لگنش شکسته بود. از روی نقل قول‌ها و حکایتهای پدربزرگ و  مادربزرگم که از کودکی می‌شنیدم هر سالمندی که لگنش بشکند دیگر کارش تمام است، فکر کردم لابد همکارم هم به زودی باز مرخصی میگیرد و میرود خاکسپاری... که دو هفته بعد برگشت و گفت مادرش از اتاق عمل آمده و فیزیوتراپ دارد و چون هم دیگر مجبور نیست از شوهر سختگیر فقیدش اجازه خاصی بگیرد کلی روحیه گرفته و خودش داده حمامش را برایش بازسازی کنند و تا راهروها همه جا سراسر سفید و مدرن بشود و مشخصا رو به بهبودی است و به زودی خودش دوباره از پس کارهایش برمیاید و... و در آخر گفت امیدوارم مادرم دستکم چند سال دیگر زندگی باکیفیتی را تجربه کند...
تعجبم از کجاست؟ از اینجاست که خودم
نیم قرن از مادرش کوچکترم و چنین امیدی به زندگی ندارم. امیدورزی، خصلتی اکتسابی و یادگرفتنی است.
مادربزرگم از وقتی کودک بودم دچار روماتیسم مزمن و اختلال عصب های عضلانی بود و به مرگ زیاد فکر میکرد و از مردن زیاد می ترسید و از جایی به بعد زندگی را کاملا متوقف کرده بود تا رسیدن آن بهبودی که هرگز اتفاق نیفتاد.
مادرم خیلی زودتر از موقع خودش را در هیأت مادربزرگ میدید و بزرگسالان را حتی با پنج سال اختلاف سن به فرزندی می پذیرفت و حقیقتا آرزوی چندانی جز سلامتی و خوشبختی و رها زیستن ما نداشت! در حقیقت برای خودش تنها آرزویی که قائل بود اینکه ببیند ما خوشیم....
نه فقط اینها، که زنان بسیاری در اطراف من از میانسالی به بعد در بی آرزویی و در کهنسالی خودخواسته ای زیسته اند...
من نمیدانم محیط و آنچه در جغرافیا میگذرد دقیقا چقدر قدرت دارد تا آدم را بی آرزو کند. صرفا یک فرق بزرگ میبینم در میدان دید آدمهای هم‌سن هم نسل در جغرافیای متفاوت. حتی با تغییر جغرافیا و تغییر افق دید، آنچه در درون آدم میگذرد می‌تواند چندان تفاوت ماهوی نکند...
من یکی، واقعا آرزوی دیدن پنجاه سال دیگر را ندارم.
راستش، بسیار پیش آمده که دنیا و زیستن، حوصله مرا سر ببرد. و فکر میکنم به زنی نود ساله در دامنه آلپ با لگنی مخلوط از استخوان و فلز، که دارد به کیفیت زیست در چندین سال بعدش فکر میکند....فکر میکنم او دورنمایی با بازه ای چندساله میبایست داشته باشد که همزمان با منی که زیر بار بازسازی حمام رفته ام و صد بار این وسط به خودم لعنت فرستاده ام که مگر چند سال زنده ای حالا که کل یک حمام را بریزی بسازی، ول میکردی این‌ دو صباح عمر را... و بعد یکی مثل او، که از کمیت هم گذشته ولی از کیفیت نه... 
چقدر در عین تشابه، فرق زیاد است...

ادای دین

 کوتاه و گزیده خواستم بگویم ممنونم

من پیامهای شما را می‌خوانم. به تک‌ تک پاسخ ننوشته ام اما از هر کدام یک جان تازه گرفته ام، انگار بدون انتظار خاصی به آدم جایزه بدهند، دیده شدن و فهمیده شدن جایزه من بوده از شماهایی که بسیاریتان را ندیده ام اما سالها کلمات ما را به هم پیوند داده.

ممنونم که لینک اینجا را پاک نکردید. ممنونم که مرا می‌خوانید.

4/26/2023

 دست در دست هم می‌رفتیم. همین‌ دیروز. من بزرگ و او کوچک. من در پوست خودم، سالدیده و او در بدن کوچکش، نو. همه شور زندگی در سر بیقرارش، در راه ثبت نام مدرسه.

هر قدم من دو قدم و نیم او. مثل توپ کوچکی با چتر و بارانی رنگی شادابش می آمد. از بالا به پایین با شفقت نگاهش میکردم و با هم حرف میزدیم که یک تصویر شفاف با جزییات آمد جلوی چشمم:
سالیان پیش، من پنج‌سال و نیمه درست در همین جثه و با همین‌ رنگ چشمها، دقیقا همین سوی پیاده رو از پایین به بالا به چهره جوان مادرم نگاه میکردم که برای اولین بار داشت مرا میبرد مدرسه؛‌همینقدر هیجان داشتم و اصلا نمی‌فهمیدم چرا بسیاری از بچه ها گریانند! من فکر میکردم بسیار بزرگ شده‌ام و افتخاری نصیبم میشود، حس غرورم را بروز میدادم، مادرم تایید میکرد.

گیرم فرق آن روز من با دیروز دخترک، در لباسهای بدشکل دهه شصتیم بود؛ که او امروز رنگین و زیبا دو بافته گیسو را تاب میداد. گیرم همان روز معلم آن سال دفترم را پرت کرد به گوشه ای و سرم‌ داد زد و تمام شوقم از همان لحظه تبدیل شد به سالها و سالها تنفر از مدرسه و آدمها و ضمایمش؛ که دخترک اما خودش و ما را در لباس شنا روی چمنها کشید و چند تا کارت کنار هم چید و کلی هم تشویقش کردند و برگشتیم. که من بسیار کوشیدم، بسیار راه صعب‌العبور را با چنگ و ناخن باز کردم، که او در جای بهتری از آنچه نصیب من شده بود، بایستد...

اما دیروز او خود من بود، من هم همان مادرم بودم. دریافتم بسیار شهودی و شوکه کننده بود: دقیقا در همان لحظه دیدم که نسل ادامه یافته و عوض شده ولی حس و فعل تکرار میشود در کیفیتی  بهتر، با غیرمتغیری ثابت: همان الفت و مهر بین دو انسان بزرگ و کوچک از دهه های پیش تا الان.

شادی چند روز پیش برایم‌ نوشت: «تو هم سارا، مهربانی را از او یاد گرفتی و به این یاد میدهی. اینجوری دنیا را قشنگ میکنیم. بچه به بچه...»

3/07/2023

برای زن، زندگی و آزادی در هشتم مارس ۲۰۲۳

 میخواهم سه خاطره بگویم: 

اول.

مادرم دیپلمش را که گرفت از گیلان رفت تهران. دهه پنجاه. دانشجو بود و در یک آموزشگاه کنکور گرامر انگلیسی و ریاضی درس داد برای تامین مخارجش. از آن سال تا روزی که مادربزرگ شد؛ در موسسات مالی، دانشگاه‌ و وزارت خانه کار کرد. بیست سال بعد در دهه هفتاد، من را برده بود شلوار جین بخرم. صاحب مغازه مرد‌ جوانی بود. یادم نیست سوال مادرم در مورد جنس پارچه جین چه بود که فروشنده مارک داخل آستر را گرفت طرف من و با نیشخند گفت «بیایید این رو برای مادرتون بخونید که مطمئن‌ بشند جنسهای ما مستقیم از ماوی ترکیه میاد». خشکم زده بود. گفتم: من برای ایشون بخونم؟


مادرم نگاهش میکرد. با صدای بسیار آرامی که مخصوص وقتهای بسیار عصبانی شدنش بود گفت: «پسر جان، روزی که من بلد شدم انگلیسی بخوانم شما دنیا نیامده بودی. کاش یاد بگیری که هر زن ساده بدون آرایش میانسالی دیدی؛ پیشفرض نداشته باشی بی سواد و پرت است آنقدر که از پس خواندن مارک تقلبی روی آستر شلوار جین بچه اش بر نمی آید». کیف کرده بودم از این جواب.


دوم.


داشتیم با تاکسی می رفتیم خانه مادربزرگم. مادرم مثل همیشه مودبانه گفت: «آقا خیلی ممنون. همینجا نگه دارید لطفا. بفرمایید» و پول را داد. راننده هم باقی پول را گرفته بود سمت مادرم «باقی پولتون حاج خانم». جوان و‌خوشپوش بود. مادرم گفت: «من مکه نرفتم». راننده گفت: «خیله‌خب، مادر. بقیه پولت». مادرم برگشت نشست.‌‌ در خودرو باز بود و من وسط خیابان ایستاده بودم. مادرم بلند و شمرده گفت: «یک اتفاق‌ بدی‌ روزی در این مملکت افتاد که فرهنگ حرف زدن ما از آقا و خانم رسید به حاجی و‌ حاجیه. ببین؛ من خواهر، مادر یا حاج خانم نیستم. من وقتی به کسی میگویم آقا؛ باید به من بگوید خانم. من میگویم بفرمایید آقا. من یک خانمم. تو باید بگویی بفرمایید خانم. محترمانه هم بگویی» ....

سوم.

کنار خانه مان فروشگاه صنایع دستی باز شده بود. مرد آرام و‌خجول هنرمندی کارهای دست‌سازش را همانجا می ساخت و همسر سر و زبان دارش مسئول فروش بود. فروشگاه‌شان آب نداشت.‌همیشه وقت و بی وقت زنگ‌ خانه ما را میزد برای برداشتن آب.

 آن سالها مادرم پستی داشت که ساعتهای زیادی باید بین چند ساختمان اداری دانشگاهها رفت و آمد میکرد. رانندگانی می آمدند دنبالش (برخوردش کلا نگاه از بالا به پایین کارفرما و راننده‌ نبود هیچوقت. هر وقت برای ما شیرینی یا غذا میخرید؛ یک جعبه جدا برای راننده اش سفارش میداد و می‌گذاشت روی صندلی عقب چون خودش همیشه کنار دست راننده می‌نشست).امتحان حسابدار رسمی دادگستری را داده بود. گزینش اخلاقی مرحله آخر بود. آمده بودند از دادگستری تحقیق و‌‌ رسیده بودند به فروشگاه صنایع دستی. خانم فروشنده در توصیف اخلاق خانواده ما گفته بود: آقاشون‌ مرد مهربان خوبیه. دخترشون به موقع می‌ره میاد. خود‌ خانمه ولی سوار ماشین مردهای غریبه است همیشه. با یه مدل ماشین صبح می‌ره، با یه مدل ماشین شب دیروقت میاد... معلوم نیست با کدومشونه!

مادرم که طبعا آن سال امتیاز ممیز مالی رسمی دادگستری را گرفت و روسیاهی هم به‌ ذغال ماند. آخرین باری که خانم فروشنده به عادت همیشگی صبح‌ بی وقت جمعه زنگ‌ خانه ما را زد برای آب؛ مادرم رفت پایین و باهاش گپی دوستانه زد. بهش گفت «عزیز؛ این راننده ها که شما میبینی معشوق من نیستند. کارمند منند! هر زنی که شبی از خودرویی پیاده می‌شود لزوما خدمات جنسی نداده که پول بگیرد ! گاهی اینجور هم فکر کن که شاید خودرو را اجاره کرده صاحبش را هم استخدام کرده و بخاطر رانندگی بهشان حقوق هم میدهد. مثالش؟ من . سلامت باشی» آن روز آخرین صبح جمعه بود که کسی زنگ خانه ما را زد برای بردن آب...

سالها از آن روزها گذشته. هنوز مطمئن نیستم که کلیشه ها به حد مطلوب اصلاح شده باشند. که هنوز مردها علیه زنها و زنها علیه خودشان به ستیز برنخیزند. اما مطمئنم با همه قلبم؛ که نسلی داریم جوان و جسور متشکل از نیکاها و‌ حدیثها و غزاله ها و سهراب ها و مهران ها و محمدحسین ها؛ نسلی نو ایستاده روی شانه غولهای پیش از خود که بسیار بهتر می‌بینند و می اندیشند؛ و برای رسیدن به آنچه می اندیشند جرات حرکت کردن و فریاد زدن و کشته شدن دارند.

هشت مارس روز دخترانی است که در کلاس درس مسموم می شوند، سر بریده شان در شهر می چرخد، روی سرشان پارچه‌ میکشند. از بام پرت میشوند و‌ بی دندان خاک میشوند. هشت مارس روز پسرانی است که در کنار دختران فریاد می زنند و رد گلوله بر سینه را می‌بینند ولی لحظه ای از رویای زن، زندگی و آزادی عقب نمی نشینند. 


به یاد و برای مادربزرگم‌ رخساره خانم. که به بچه هایش می‌گفت درس بخوانید تا برای خودتان کسی باشید و مثل من مجبور نباشید حرف بخورید.

به یاد و برای مادرم آتیه خانم. که آنقدر زحمت کشید تا برای خودش همان زنی شد که دخترش به او اقتدا کند.

 




2/18/2023

هست مجلس بر آن‌ قرار که بود

 مطمئنم ترس و نفرت من از فرودگاه امام خمینی مستقیما مربوط به حکومت اسلامی است. اینکه دیدن هر محوطه باز پارکینگ موقت فرودگاهها مرا اینقدر مضطرب، غمگین و مستاصل میکند؛ اینکه اصلا واهمه دارم از تماس کف کفشم با آسفالت باند فرودگاه، اینکه دیدن آرم خلاق و زیبای هما مرا اینقدر غصه دار میکند... بخاطر این است که مهاجری متولد بعد از انقلاب ایران هستم که بسیاری بسیاری بسیاری چیزهایش را دوست نداشتم...

خون و خانه و خاطرات حسابشان جدا؛
دوست نداشتم درسی که دلم‌ میخواست و‌ نمیخواست بخوانم و کار مرتبط با آن را پیدا نکنم
دوست نداشتم ازدواج کنم تا مجوز سفر و مهمانی شبانه ام شود
دوست نداشتم کسی از من سوال کند چرا تا فلان سن چی
دوست نداشتم آنهمه دانشگاه را که خروجی اش کیلو کیلو مدرک سرگردان بود

دوست نداشتم بخاطر ویزیت پزشک متخصص هر بار بروم‌ تهران در حالیکه شهرم  معبد توریستهای کشور بود.
دوست نداشتم بروم وقتی رفتن سخت و برگشتن سخت تر بود و بمانم وقتی ماندن محال می نمود
دوست نداشتم فاصله دیدارها بخاطر ارزش آن پاسپورتی که در حد کاغذپاره بود آنقدر طولانی و در حکم شکستن شاخ غولها باشد.

آخر چرا نمیشد یک مهاجری باشم مثل مهاجری از باقی ملل؟ چرا نمیشد هر بار یک دلتنگی قصد دیدار مرا کند  لازم باشد فقط بلیط بخرد؟ چرا لازم بود هر بار، هر بار برود در ماراتنی به اسم درخواست ویزا و تا سرحد از نفس‌افتادگی بدود؟
چرا نمیشد هر بار کسی رفت، بداند اگر برگردد همه «مجلسها» بر‌ همان قرارند که بودند؟
چرا اینقدر به خود من سر آن مهر کوفتی ورود و خروج استرس می دادند و هر بار هر که را دعوت به دیدار میکردم آنقدر اذیت میشد که خجالت و‌ حس گناه میشد چاشنی دیدار؟ چرا آخر یک زندگی معمولی مثل هزاران مهاجر ترک و چینی و لهستانی میسر نمیشد؟
نمیشد
هر بار کسی را در آن فرودگاه بدرقه کردم، تکه‌ای از من را کند و برد بسکه بی بازگشت بود.
هر بار کسی مرا در آن فرودگاه بدرقه کرد، رد خون را پشت چرخهای چمدانم دیدم بسکه می‌دانستم دیدار مجدد بسیار سخت و بعید و‌ اصلا موکول به قیامت است.
بار آخر هم که اصلا پس از سالها ورود کردم به آغوشهای تسلیت
و دست در گریبان سوگ مهر خروج گرفتم.

واقعا همه‌چیز اینقدر سخت می‌باید می‌بود؟ فقط و فقط و فقط چون مردی چهل و اندی سال پیش جربزه ایستادن نداشت و مرد دیگری به خدعه زمین خالی شده را جولانگاهی مناسب دید و تاخت؟
یورو شد پنجاه و یک هزار تومان...
خانه ام را که ترک کردم، ارز دولتی به دانشجویان می‌فروختند دو‌هزار و پانصد تومان.

اگر می ماندم این سقف و این فراغت طبیعی را برای فرزندی که صادقانه اصلا نمی‌دانم اگر می ماندم باز هم دلخواسته میداشتمش یا نه؛ نبود.
و بله، نماندم و‌ دوری و دوری و دوری اما سراسر تجربه زیسته ام شد.

این یورو از مرز پنجاه گذشت؛ همزمان تعدادی هم برای آن شجاع‌دل جگرآور که در هیات رییسه جامعه مهندسان روسری سیاه را از سر برداشت‌و‌ پرت کرد؛ خیلی دست و سوت زدند ولی سر جایشان همچنان محکم نشستند و به ادامه جلسه گوش جان سپردند

1/25/2023

کار ما، گشوده نگه داشتن قلبهایمان در دوزخ است. استفان لوین

 سگ دوستم مرد.

چند سالیست که دلش میخواست بچه‌دار شود و نشد. این سگ را از پناهگاه نجات داد و مادرش شد. موجودی کوچک، یکپارچه سفید  با دو چشم بسیار درشت غمگین و دمی پرپشت. برایش کلی اسباب بازی خریده بود و یک کلبه چوبی داخل آپارتمان. یک رابطه دائم دو سویه.

حتی من که تمیزی فرشهایم برایم نشانه بقا است، مجاب شدم و سگش را راه دادم. یک بار هم در راه منزل ما در ماشین؛ روی لحافش بالا اورد. دلم نیامده بود روی همان لحاف بخوابد. یک جایی جور کردم و لحافش را شستم و انداختم در خشک‌کن که تا وقت خواب جایش تمیز و گرم باشد. به شرط اینکه هرگز مرا لیس نزند حتی بهش پنیر بی نمک می‌دادم. خودم از خودم متعجب بودم که تا ده سال پیش اگر سگی ناگهان به سمتم می‌آمد از هراس و اضطراب میزدم زیر گریه... یک‌ جای مورد علاقه کنار آلاچیق باغ زیر شاخه ها داشت و سرما و گرما نمی‌شناخت، هر بار می آمدند، می‌رفت آنجا گودالش را از نو حفر میکرد و می نشست به کمین گنجشکها.

تا قبل اینها؛ با این دوستم مدت زیادی روابط خیلی صمیمانه ای هم نداشتم. رفت و آمد داشتیم. ولی بهش نمیگفتم‌ فرضا رفیق. دوست دوری بود که گاهی هم‌ را می‌دیدم. یک بی‌حرمتی ناجوری کرده بود یک زمانی. عذر هم خواست بعدش. ولی ته دلم بغضی مانده بود که مانع برداشتن فاصله ها بود.

سگ مرد. وقتی فهمیدم غمگین شدم ولی بغض نکردم و اشک نریختم. اما انگار سالهاست دیگر بلد بودم با غم دیگران چه کنم.
غم را تحلیل نکردم. نسنجیدم. تقلیل ندادم و مثال از آسمان و ریسمان نیاوردم و چرت نگفتم. سگش را با انسان، اولاد دیگری و جوانهای کشته شده هفته های پیش قیاس نکردم. نگفتم چقدر قوی است که به هر حال دارد تاب میاورد یا باید خجالت بکشد که چقدر ضعیف است که توان ندارد از فرط غم از خانه بیرون برود یا بهتر است باقی مردم سوگوار را نگاه کند و مقاومت را از آنها یاد بگیرد که دو‌ تا دو تا عزیز از دست داده اند و استوارند...
غم او، مایملک‌ او و بسیار اختصاصی است. مثل اثر انگشت.
پرسیدم دوست دارد جزییات را بگوید؟ چون من مشتاق همراهی ام و چون سگ‌ نداشته ام بلد نیستم بعدش چه کمکی باید کرد. نوشتم هر وقت بشود تلفن کنم، بگوید. نوشتم بیاید اینجا یا هر وقت خواست من بروم شهرشان. روز بعد حالش را پرسیدم و پیشنهاد کمک کردم.
سه روز بعد دوباره پرسیدم.
یک هفته گذشته امروز. طرح محزون یک سگ را دیدم زیرش متنی بود به این مضمون که زمان هر قدر بگذرد، خاطرات قدم زدن کنار بهترین سگ دنیا را کم‌رنگ نمیکند. فکر میکنم لابد طراح‌ هم سگش را از دست داده بوده زمانی.
عکس را برایش فرستادم و گفتم من حواسم هست و اینجا هستم.
قلب سیاهی فرستاد و تشکر کرد. اینجور که از بین خطوط فهمیدم، همکاران و خانواده چندان کمک حال نبوده اند.

ببین سوگ هیچ وجه مثبتی ندارد. هیچ چیزی را در زندگی انسان بهتر نمیکند و درس خاصی نمی‌دهد که اتفاقات دیگر نمی‌توانستند به آدم بدهند. آن تغییر ماهوی که در دنیای آدم ایجاد میکند اما، باعث میشود کسی که فقدان را دریافته، بلد باشد دست تازه‌کارها را بهتر بگیرد.

12/28/2022

ای دل غمدیده در شادی آزادی...

 خبر خودکشی اعتراضی محمد مرادی؛ آنقدر برای من سنگین بود که نفس تنگی عصبیم برگشت. چند وقت بود سراغم نیامده بود. علایم را میشناختم. دوباره خانه دور سرم چرخید و نفس نبود و سیاهی بود و مجبور شدم بدوم دم در برای هوا....

مثل ماهی که از آب بیرون‌ مانده و ششها و چشمهایش‌ خشک است و درمانده آب را نگاه میکند. همان حال...
مرد آمد پشت سرم و پشت گردنم را محکم گرفت. گفت آن روبرو را‌نگاه کن فقط. پرچم ایران را نشان میداد که همسایه مدتی است روی تیرک پرچم حیاطش بخاطر حمایت از انقلاب ایران برافراشته. ‌پرچمشان؛ پرچممان، در هوای سرد میرقصید. هوا را می‌بلعیدم و ریه ام صدا می‌داد و مرد داشت میگفت: نگاه کن...فقط به رنگهای این پرچم نگاه کن...


بعد آنقدر ناتوان و بی جان و کوفته بودم که دیدم چاره نیست. یک ویدئو کوتاه پیدا کردم از چند حرکت ورزشی. گویی در بدنی که روزهای متمادی له شده و کوبیده و کتک خورده ولی هنوز زنده است، آرام آرام ورزش کردم.

این‌ انقلاب به تک تک مخالفان حکومت نیازمند است. ما باید زنده بمانیم. آن روز که برسیم به شادی آزادی، سوگواریهای معوقه ام را از سر خواهم گرفت برای جاهای خالی بزرگ....برای بزرگترین جاهای خالی. برای هر جان و‌ چشم و قلبی که جایش در بهار خالیست...

12/01/2022

Alles was schön ist, bleibt auch schön, auch wenn es welkt

 ماکسیم گورکی می گوید: عشق بین ما باقی می ماند، حتی اگر خودمان دیگر نباشیم. 

کسی که با مرگ، تو را ترک کرده درحالیکه دوستت میداشته؛ تا ابدیت خودش دوستت دارد. دوست داشتن کسی که به  مرگ باختیش؛ تا ابدیت خودت با تو هست.

عشق جاری بین دو جان، با قوی ترین جریان زندگیهای دیگر هم از آنها ربوده‌ نمی شود، مرگ که جای خود...

تو در منی که ادامه ات بودم و هستم. اینکه بعد تو ماندم اما، راستش سخت بود...خیلی سخت. آنقدر سخت که فقط میشد در کلامی به خود تو بگویم و فقط تو میشد بفهمی من چه می گویم. این تا ابدیت من، شکایتم‌ از رسم دنیاست؛ خانم ویلون‌زن روی بام.

با عشق، تا ابد.

 


11/25/2022

برای من

 از مدتی پیش چند جا خواندم و چندین نفر به من گفتند: امروز گاهی حواست جمع خودت باشد، حتی یک دقیقه، حواست باشد.

آنقدر حواسم نبود و یادم رفته بود که عصر دیروز گفتم‌ امروز وقت ناهار یک ساعتی زمان دارم، علفهای ریز لای سنگفرشهای جلوی در را میکنم... مرد به من با تعجب نگاه میکرد. الان میفهمم چرا نگاهش عجیب بود؛ صبح خیلی زود، در تاریکی با بچه و یک کیک ناشیانه و یک شمع روشن کوچک بالای سرم بودند... من دوست داشتم‌ امسال را موکول کنم...همه وقایع امسال را موکول کنم به سالهای دیگر. امسال اصلا از دنیا و تقویم و یادها غایب باشم...

خونسردترین و ساکت‌ترین و تودارترین آدمی که می شناسم، یک برنامه‌نویس آلمانی است که با دوچرخه از مرکز آلمان به ویتنام سفر کرد و در راه ایران را شهر به شهر شناخت و چند دوست ایرانی پیدا کرد و فیلم‌ سفرش را ساخت که آب و خاک دامنگیر ایران، مثل همیشه کار خود را کردند و جای خود را باز کردند. بعدها داوطلب، برای بیماری پدر یکی از همان دوستهای تازه‌یافته گلریزان کرد. بعدترها، یعنی همین روزها، داوطلب علیه قطع اینترنت ایران و دور زدن فیلترینگ کلی تلاش کرد و وقت گذاشت. وقتی دیدم‌ شش و نیم صبح‌ چنین کسی به‌من‌ نوشت: "کاش اشتباه نکرده باشم که امروز تولدت است!" دیدم شانه خالی کردن میسر نیست... مواجهه...مواجهه...مواجهه همواره در مراجعه...

یکی از همین روزهای سرد، در راه با خودم حرف میزدم که پاییز که گل بیندازد، دیگر همه روزهای پررنگ سال یک دور کامل تکرار شده. تمام وعده ها و سالگردها؛ دیگر یک دور آمده و رفته اند و در چشم من‌ فرو کرده اند که خط و خبری از جانب تو نمیرسد. این را میدانستم که امروز اوجش بود.

امروز را، دیگر به حال کردستان و بلوچستان و آذربایجان و گیلان گریه نکردم. امروز را به یاد بچه های کوچک که روی پیکر پدرها و مادرها ضجه میزدند، به دیدن مادرها که در لباس عزا به مرگ جگرگوشه کل میکشیدند،‌ به دیدن پدرهایی که داد میزدند شهادت بچه ام مبارک...بخاطر قایق کیان و لبخند ابولفضل و چشمهای کارون گریه نکردم.

امروز روزی بود که سراسر مشغول به سوگ خود بودم. 

برای امروز. برای غربت و برای فریادی که نمیزنم و برای ساعتها سکوتم. برای همه یادها از جشنهای روشن تولدم که‌ مدیون تو بود، برای اینکه دیگر شهروند معتبری برای قوانین ایران نیستم و لمس سردی سنگ مزارت بر من ممنوع است، برای اینکه بچه ام به من گفت حتی یک‌  شب‌ هم نتوانسته در اتاق تو در رشت کنار تو روی تخت تو با تو داستان بخواند، برای اینکه‌ تو اولین سرزمین من بودی و از وطنم‌ به من مهر و بخشش بیشتری داشتی، همیشه می شد به تو برگردم و هرگز از تو منع نشدم...برای لباس عزایم در امروز  روزی که مجاز نیستم به خانه تو عزم سفر کنم...در بیست و پنجم ماه نوامبر...

برای آذر...ماه اخر پاییز


9/29/2022

از خون مهساها و حدیث و غزاله و حنانه و...

 یکی در اینستاگرام پستی نوشته که: چقدر مهسا امینی به زنان ایران  جسارت داد...

راستش نه. من اینجور فکر نمیکنم.
شاهد بودن بر معصومیت این دختر جوان که بی خبر و بی هوا کشتندش، چنان دردناک بود که زنان جسور را تبدیل به زنان خشمگین‌تر امروز کرد که بسیار شاهد جسارت زنانه بوده ایم. شاهد خروش و خشمگینیشان هم. ولی اینها هرگز با هم چنین آمیخته و توام و همگام نبود.
از جسارت و پایزنی مادران خاوران، مادران کوی دانشگاه، دانشجویان دختر ستاره‌دار، مادران ۸۸، گوهر عشقی، مادر نوید، عبادی، ستوده، هدایت، محمدی، کردافشاری، دختران خیابان انقلاب، جمع فعال مادران سیاه‌پوش شده از پرواز اوکراین، دهها اکتیویست محیط زیست و ژورنالیست زندانی شده، زنان ورزشکار که استعفا دادند، به قوانین مردسالارانه نه گفتند، در بیت رهبری هم اگر باید همراه تیم میرفتند کفش قرمز پوشیدند، آن زنی که‌ نامش را‌ نمیدانم وچندی پیش در فرمانداری ناکجایی روسریش را انداخت زمین و رویش لگد زد با فریاد لعنت، لعنت به این، لعنت... اینها اگر نهایت جسارت و شجاعت نیست پس چیست؟

هر تک نفری که اگر معتقد حجاب نبود هر جا توانست شال سر را شل کرد و اگر معتقد بود و شل‌حجاب را دید از کنارش گذشت... هر تک نفری که جلوی قاضی مغرور تکیه زده به تخت قوانین ناعادلانه نشست و گقت ببین مرا. بشنو. نگاه کن؛ و لابد مطمئن بود که دیده نشده و شنیده نشده...اما اینجور نبود. خوشه های خشم در خاک می رستند...
زنان رقصان در مترو، زنان آوازخوان به وقت شنیدن نوای ساز در خیابان و رستوران و کافه ها، زنان دوچرخه سوار در خیابانهای نامناسب برای دوچرخه، دختران در لباس مدرسه که با ماسک می رقصیدند و دلشان نمیخواست کسی بشناسدشان، آنها که زنگ تفریح جمع شدند و نرو بمان خواندند، همه این سالها همه این زنان رهانکننده و مطالبه‌گر،... گیرم‌ بسیار آهسته ولی همواره پیوسته، اینها و صدها و هزارها و میلیونها... مشت نمونه خروار از نافرمانیهای مدنی بود برای احقاق و‌ یادآوری حقوق اولیه انسانی و این زنان هر جا توانستند در دل یکی از  دیکتاتورترین حکومتهای تاریخ معاصر، بی‌عمل نماندند.
خون مهساها وحدیث و غزاله و حنانه و... مثل آنچه در اساطیر میخواندیم: بی گناه روی زمین میریزد؛ گلی از آن قطره می روید و گلهایی و گلزارانی... هر گل سخن از جور رفته می گوید و هر بلبل گذرنده آوازی میخواند از صبحی که خواهد رسید.

9/06/2022

فراپشت می نگرم

 شب اول که رسیدیم هتل، خسته و گرمازده؛ یک دوش سرسری گرفتیم و سریع رفتیم توی محوطه بیرون چون مسئول پذیرش گفته بود یک جشن خاصی برپاست امشب که بهتر است از دستش ندهیم.


جشن، در حقیقت مراسم پذیرائی و شام قوم بربر بود. بربرها در جنوب تونس هنوز به سبک و سیاق سنتی شان زندگی می کنند و هتل ما یک برنامه نمایشی ترتیب داده بود  که افراد بومی به سبک خودشان غذاها را در کوزه های داغ شده در چاله های ذغال داخل خیمه آماده کنند و بعد کوزه ها را بشکنند و بین‌ جمعیت بچرخانند حین چرخیدن زنهای کولی در آن لباسهای رنگین و خواندن آوای سنتیشان و دست‌افشانی مردان ورزیده پشت شترها و اسبها دور آتش... همه چیز برایمان تازه بود؛ خسته و گرسنه بودیم و توضیحات قبل برنامه را نشنیده بودیم، طبعا چیزی از رسوم آنها نمیدانستیم که مثلا قرار است غذا در پنج وعده جدا سر میز بیاید و هر وعده سنگین‌تر از وعده قبلیست. همان اول که یک سوپ گرم برایمان آوردند با سبدی نان تازه، ما غذایمان را خوردیم!
دقائق بعد، وقتی مردان و زنان که به نوبت می رقصیدند، وعده های بعدی غذا که می آمد از خوراک  پیچیده در نانهای جوشیده در روغن و سرآخر که غذاهای اصلی از داخل کوزه های داغ در آمد، ما فقط شگفت‌زده نگاه میکردیم و قاشق کوچکی مزه می کردیم...

بچه از خستگی بدخلق بود، وقتی صدا زدند که بیایید محتوی پخته شده در کوزه ها را ببینید، اصلا حوصله نداشت و بین جمعیت باید کنترلش می کردیم. وقتی خانمهای کوزه بر سر با مهارت روی شنها خرامان می رفتند، خمیازه می کشید... این شد که نیمه کاره بلند شدیم. مسئول برنامه آمد و گفت چقدر زود؟ هنوز دسرها و رقص اصلی اهالی مانده... عذر خواستیم...
آن شب گذشت.
دو روز مانده به پایان سفر، گروه بزرگی مسافر جدید آمدند. مسئول پذیرش به ما گفت راستی اگر دلتان خواست، امشب دوباره همان برنامه بربر هاست... من خوشحال شدم! به بچه گفتم: این دفعه فرصت کافی داری که واقعا بنشینی و تماشا کنی و لذت ببری. در ضمن حواست باشد که خودت را با نان خالی سیر نکنی، آدم مگر چند بار فرصت دارد که غذای کوزه ای بخورد؟

این بار، سر موقع رفتیم و نسبت به بار قبل جای بهتری انتخاب کردیم. دیگر میدانستیم هر مرحله چه اتفاقی قرار است بیفتد و هر موسیقی چه معنی دارد و الان چه چیزی در انتظارمان است. تمام روز داشتم در دلم‌ میگفتم کاش زندگی هم اینجوری بود: به دنیا میامدی و یک بار همه چیز را میدیدی، یاد میگرفتی، دستت می آمد، بعد تازه سر وقت و فرصت شروع میکردی به آزمون فرصتهایی که دیگر بلد شده ای. دیگر می دانستی کجاها باید عجله کنی، کجا ها وقت کم است، چه وقت نه بگویی، چه وقت نه نگویی، کجاها روی خواسته ات پافشاری کنی یا کجا صبر بیشتر لازم است، کجاها باید فقط عجله کنی... کاش اصلا زندگی مثل همینی که دیدیم نمایشی بود در دو مرحله. پرده اول را‌ نگاه‌ میکردی، پرده دوم را تجربه.

آخرهای مراسم بود. اندازه هر وعده را نسبت به گنجایشمان می دانستیم. معنی هر قسمت از نمایش را می دانستیم. پیش‌بینی می کردیم که الان چه می شود و دقیقا کجای شب هستیم. تازه با حذف هر وعده نالازم، هنوز برای دسر هم‌ جا داشتیم! اما...  واقعا یک جای کار درست نبود..‌. طعم هیج چیز به خوشمزگی بار اول نبود! رقص و لباسها دیگر تکراری بود، حتی در قسمتهایی منتظر بودیم تمام شود...
بار دوم بلد شده بودیم، و هیچ هیجان خاصی از ندانستن آنچه در پیش روست، نداشتیم. آنقدر درست رفتار کردیم که هیچ فعل و تصویر و مزه ای به دلپذیری کشف اول نبود... صرفا تکرار یک تجربه بود که سعی کردیم این‌بار بی نقص باشد؛ همین اشراف، از فرصت شگفت‌زدگی کاسته بود. شب اول با همه اشتباهات ما، حتی علیرغم ناتمام ماندنش؛ بسیار خوش‌تر گذشته بود. طعهما شگفت انگیز و رنگها درخشان و گیج‌کننده بودند. بار بعد، پیش بینی می کردیم و درست از آب درمی آمد.

به خودم گفتم واقعا بهتر بود دو بار باشم تا بار بعدی اشتباهی نکنم و موقعیتی را از دست ندهم و خطایی از من سر نزند؟ مگر زندگی چه چیزی است جز سفر‌‌ بین یک مبتدا و یک منتها؟ چیزی جز شادی کوتاه بین دو موج غم؟ شعف بین دو سوگ؟ فرصت کوتاه بین دو فقدان؟ و تمامیت چنین سفری، روی پاشنه "یگانگی" اش می چرخد، با همه کوتاهی اش...با همه جانکاهی اش...
من هر مواجهه اولی را که هنوز بلد نبودم، مثل اولین سفر خانوادگی که یادم مانده یا اولین مسافرت خارج از مرز یا اولین روز دانشگاه یا اولین باری که بستنی ایتالیایی خوردم یا اولین باری که اقیانوس را دیدم یا اولین باری که به مردی گفتم دوستت دارم؛ بخاطر آن هیجان بار اولش، بسیار خوش‌تر گذشت از بارهای تجربه‌مند بعدی...
بعدیها تکرار بود و آن شگفتگی جایزه مکاشفه آدم تازه‌کار را نداشت.
همانجور که شاعر از انسان گفت که "دشواری وظیفه" است؛  از انسان، از فرصت و از سفرش که: "فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود، ولی یگانه بود و هیچ کم نداشت"

7/18/2022

And If you want only sit in silence, I would silently sit with you

تازه هم‌خانه شده بودیم در یک زندگی آخر هفته ای چون من شهر دیگر درس میخواندم و او در شهر دیگری کار میکرد. خانه مان کوچک و چوبی کنار مزارع ذرت بود با شومینه قدیمی و حمام آبی فیروزه ای و اسباب زندگی بسیار مختصر.  تجربه زندگی مشترک نداشتیم و هر روزمان کنار هم آزمون و خطا بود. کی چه کاری بلد‌ هست و نیست، خط قرمز کی کجاست، آستانه تحمل هر کدام چقدر است، تازه داشتیم بلد میشدیم. هنوز وسایل شریکی و شخصیمان جای "همیشگی" شان را نداشتند و من هنوز کنج خودم را پیدا نکرده بودم. این آخری برایم حکم بقا داشت، من در هر اتاق و حیاط و آپارتمان و خانه ای؛ حتی در خانه دوست و در هتل، باید یک فضا از آنِ خودم داشته باشم تا آرام بمانم یا آرام بگیرم. آنجا هنوز پیدایش نکرده بودم.

نزدیکهای اولین نوروز بود، من‌ مرخصی گرفته بودم و از شهر اولم آمده بودم آنجا و میخواستم برایمان خانه‌تکانی کنم به سبکی که تازه داشتم اختراعش میکردم. امروز اصلا نمیدانم چه شد و هر چه فکر میکنم یادم‌ نمی آید آن شب چه اتفاقی افتاد که دعوایمان شد. دعوا که یعنی خیلی بلند شد صدایمان سر هم و صرفا مراقبت حداقلی را داشت (مراقبت حداقلی طبق قانون نانوشته ولی پررنگ زندگی مشترک ماست از روز اول تا همین الان که توهین و ناسزایی حتی در بدترین عصبیتها در بین نباشد. به دقت رعایتش کرده ایم)

در یک‌ جایی از دعوایمان او لابد که جمله درشتی گفت و من جمله درشتی که یکهو از جایش بلند شد و کیف و کاپشنش را قاپ زد و از در رفت بیرون و در خانه را بدجور کوبید به هم. چنین صداهای بلندی، خراشیدن عواطف هم با کلمات، چنین کوبیدن در، بین ما بسیار تازه بود و من فکر کردم: خب، این هم تمام شد؛ او مرا ترک کرد.

اولین کاری که در آن موقعیت به نظرم رسید بستن چمدانهایم بود؛ به جایش اما اولین کاری که کردم‌ برداشتن یک سطل آب و شوینده فرش بود، تنها فرش سنگین و  زمخت و زشتی که داشتیم و او از خانه دانشجویی اش با خودش آورده بود؛ شستم. فکر کرده بودم حالا که دارم‌ از آنجا میروم لااقل کار ناتمامم را تمام کنم؛ این اولین خانه تکانی بود که من مسئولش بودم! من تا آن روز خانه مشترک نداشتم. من تا آن روز در بسیاری موقعیتهای ناتمام، رها شده بودم. من نمیخواستم اینبار هم یکی دیگر تعیین کند کجا رها کنم و کی تمام بشویم...میخواستم اولین خانه تکانی عمرم را تمام کنم و بعد بروم.

آن فرش بزرگترین جسم آن خانه بود و یک‌تنه‌ تمام فضای نشیمن را پر میکرد. وقتی‌ رسیده بودم رجهای آخر، واقعا نفسم‌ بریده بود، سرم‌ پایین بود و بازوهایم دردناک که دیدم پاهایش جلوی صورتم است. سرم‌ را بردم بالا؛ با یک‌ گلدان بزرگ گل مارگریت ایستاده بود و خیره شده بود به من و سطل آب و فرشش: "دیروقت شد و همه گل‌فروشیها بسته بودند؛ فقط آخری هنوز نرفته بود ولی هیچ دسته گلی نداشت..."

آنجا فهمیدم ما دستکم تا وقتی من بخواهم کنار هم خواهیم ماند...


این مدت غروبهای زیادی را خیلی هم عادی شروع کردم با بازی با بچه، شام، فیلم یا کتابی و ناگهان با سیل اشک که حمله‌کنان آمده میرفته‌ام که در سکوت دستم را‌ گرفته و نگه داشته و صبر کرده تا ته‌نشینی آخرین قطره غم. 

صبحهایی بوده که از زور تلنبار یاد و آرزو و حسرت، میخواستم حرف بزنم و هیچ دوست نداشتم بشنوم. او نشسته و من گفته ام تا تمام شوم. هر چقدر که طول کشیده، اگر  چیزی حرفم را قطع کرده، رفته و آمده و پرسیده: خب میگفتی...؟

بسیار شده بیهوا پشتم را کرده ام  به بچه که نبیندم، بی حرف آمده بچه را برده گرفته به حرف و بازی؛ دیرتر هم به روی من نیاورده تا آن وقتی که خودم بخواهم چیزی بگویم و بشنوم.


یک نفر اگر از من بپرسد چه کنیم که دیوار زندگیمان در پس زلزله های خانمان‌براندازی که هیچ کنترلی رویشان نداریم پابرجا بماند؟ من نخواهم گفت با عشق یا تجارب مشترک یا علایق یکسان یا هر چه. میگویم اسم رمز بقای زندگی‌ مشترک در سکوت است، این سکوت مقدس. در تشخیص به موقعش. در نگه داشتن اندازه اش. در محترم شمردن و به رسمیت شناختنش.

7/02/2022

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت، چونانکه التهاب بیابان سراب را

 تابستان گذشته سفری چند روزه رفتیم به سواحل وارنا در بلغارستان. من سفر زیاد رفته ام تنها، با دوست و پارتنر و خانواده، با گروه کوچک و بزرگ، از ایده‌آل تا نامطلوب؛ سفر وارنا با اختلاف زیادی از بقیه سفرهای عمرم؛ یقینا و صرفا فاجعه بار بود.

 بخاطر سفر با کودک و مهمانی که دعوت کرده بودیم، هتلی بزرگ و چهارستاره درست کنار ساحل و پارک آبی با محوطه مجهز برای انواع ورزش با سه وعده بوفه غذای بین‌الملل انتخاب کرده بودیم که تازه وقتی داخل مجموعه شدیم فهمیدیم مجموعه ایست ته دنیا، فرسوده و کثیف و در بزنگاه ورشکستگی با استخرهای سوراخ لجن‌بسته، لابی و راهروهای بویناک و پارک‌ آبی و سالنهای ورزش تعطیل و بوفه ای بسیار شلوغ مملو از آدمهایی که سر هر وعده به کوه غذا حمله میبردند و سر هم داد میزدند و ابایی نداشتند که دست در دیسهای غذا ببرند... وحشت‌زده فهمیدیم قرار است  دو هفته تمام آنجا باشیم. بعد هم که حادثه ای برای من پیش آمد و به اورژانس و پزشک منطقه و تزریق انواع کورتون در مقابل وجه نقد که در جا از من گرفتند کشید تا حدی که بالاخره فقط بتوانم روی پا بایستم تا به سوی فرودگاه فرار کنیم. این وسط مهمان هم دعوت کرده بودیم و خجالت چنین افتضاحی را به جان خریدیم.

از آن سفر هراسناک که برگشتیم به وکیلمان نامه نوشتیم و از فروشنده سفر شکایت کردیم که هنوز در جریان است و سر مبلغ خسارتی که باید بپردازد به توافق نرسیده ایم. بگذریم.

چند روز پیش حرف کشورهای مختلف بود، از بچه پرسیدم جای مورد علاقه اش کجاست؟ گفت: هتل بزرگ چراغدار! کنار یک پارک آبی تعطیل!! در بلغارستان. لطفا دوباره همانجا! لطفا!

گفتم تو واقعا بهت خوش گذشت؟ گفت واقعا! شبها کارتون میدیدم و روی ملافه های رنگی‌ میخوابیدم و روزها کیک خامه ای و پیتزا و هندوانه میخوردم و کلی شنا میکردم و صدف جمع میکردم، تازه میرفتم توی حباب بزرگ روی استخر هر غروب...جای رقص هم داشت. گربه هم داشت. شبها ماه داشت! خعععلی خوش گذشت به من. بهترین جای دنیاست...

با خودم ملافه های نو، حوله نرم، الکل و شوینده برده بودم فقط جهت احتیاط بخاطر روزهای بعد از کرونا؛ غافل از اینکه بسیار لازمم میشود. همان اول قبل اینکه از حمام و دستشویی استفاده کنیم، همه جا را برق انداخته بودم چون دیدم که گروه نظافت هتل حتی لباسهایشان نیاز به شست و شو داشت و نمیشد به کارشان امید داشته باشم. بچه روی ملافه های خوشبو میخوابید و از تبلتی که برده بودم کارتونهای آلمان را همچنان میدید. پدرش خیلی زودتر میرفت توی موج جمعیت که حداقل برای بچه غذای مورد علاقه اش را قبل دستمالی آن جماعت عجیب بیاورد. وقت صبحانه شان، زود میرفتم ساحل و دور صندلی حصیری را تمیز میکردم که بچه پایش به پلاستیک و شیشه و ته سیگار جامانده آدمهای نادان نخورد. بخاطر جبران تعطیلی پارک آبی کذایی، صبح و عصر میرفتیم دریا و با اینکه اکراه داشتم حتی یک سکه سیاه به آن هتل دزد پول بدهم، هر چند بار که خواست اجازه دادم برود و سوار آن حباب کذایی روی استخر بشود و قل بخورد. شبها مردم جشن میگرفتند در محوطه و آشغال غذا و نوشیدنی میریختند زمین. وقت برگشتن به هتل، حواس بچه را پرت میکردم: ماه را نگاه کن، چقدر براق و زیباست ...

خلاصه در تمام آن مدت، میدان دیدش زیبا میکردیم... برای همین هم در چشم او سفر بسیار عالی و شاد و خواستنی آمد..

آن کودک در فیلم "زندگی زیباست"...حتما یک روزی متوجه میشود که اردوگاه، جنگ و اسارت، واقعا بازی نبود. حتما روزی میفهمد که پدرش چه ترسها و غمها و حسرتهایی را بلعیده و در چشم او جوری لبخند زده انگار زندگی واقعا سراسر زیباییست. مثل من که بالاخره روزی دریافتم که چرا هیچ طوفانی تکانم نمیداد؛ چون تکیه ام به کوه بود و لازم نبود به نقطه ثقل فکر کنم. چون بیخبر و بهرمند در گرمای عشق انسانی که‌‌ مرا زاده بود می آسودم و نیرو میگرفتم و پنجه در پنجه زندگی می انداختم. برای همین بود که فقدان مرا مواجه کرد با نبود چنین حفاظی... من تازه فهمیدم چه حرفهایی به چه دلیل به گوش من نمیرسید، چرا با چه اتفاقاتی هرگز مواجه نمیشدم و چرا در چه موقعیتهایی هرگز قرار نمیگرفتم... من اتفاقا که مواجه میشدم. من در موقعیت بودم. اما حفاظی  بود بین من و بیرون، تجیری که نور را میتاباند داخل و سرما را بیرون نگه میداشت. تیزی ها را می گرفت، بیخطرش را میفرستاد سمت من. زیر باران و بی چتر ماندن در دنیا را تازه تجربه کردم که پیش از اینها زیر باران بودم بسیار اما خیس نمیشدم، فقط پا تند میکردم و زود به سقفی می رسیدم بی آنکه دائم حواسم باشد دستهای کسی چتر من است...بسکه بدیهی و بی منت بود.

هدف و غایت زندگی من فقط و فقط یک چیز است: 

از الان تا سر موعدی که بی دخالت من میرسد؛ هر جای زشت و چرک و کریهی روی زمین که قابل نگاه کردن نبود، سر بچه را بگیرم سمت ماه و بگویم تو نگاهت به نور نقره ای آن بالا باشد، من حواسم هست و جفتمان را میبرم خانه.


 

6/19/2022

از روزگار نیامده، شکایت

 به روزگار رفته‌مان که‌ حتی یک پر کاه نمیتوانیم اضافه کنیم. اگر بسیار ترس بابت روزگار نیامده دارید، این حکایت دو قسمتی برای شماست...

"دبیرستان دخترانه دهخدا" ی رشت در دهه چهل در گروه ریاضی، اغلب میزبان ‌بچه های خانواده های سرشناس بود؛ بهترین دبیرهای استان، مدرس دخترانی بودند برخاسته از خانواده‌هایی با پدران و مادران متمول. کلاسهای فوق برنامه و آماده‌سازی برای کنکور و ... داشتند. مادر من اما از خانواده متوسط یک قماش‌فروش ساده با حجره ای کوچک در بازار میامد، و فقط به دلیل عشق بی حد و اندازه پدربزرگم به تحصیل در بین باقی همکلاسیها بُر خورده بود. طبعا وسع کلاسهای جبرانی و ساعات تدریس خصوصی نداشت. درسها را خودش میخواند‌، زیاد و دقیق‌ هم میخواند اما باز عقب بود. حجم درسها بدون کمک فوق برنامه بسیار  زیاد بود. ته دلش میدانست در چنین شرایطی، خیلی بهتر است یک سال بعد از دیپلم برای کنکور درس بخواند تا به رشته ای که دلش میخواهد برسد، اما از ترس شماتتهای پدربزرگم از "ماندن پشت کنکور"  اولین و دم‌دست‌ترین رشته ممکن در کنکور را ثبت نام کرد و مسلما قبول شد: حسابداری. نه مورد علاقه اش بود نه هیچ وجه مشترکی با تم دروس داشت. فقط و فقط از نگرانی اینکه اگر قبول نشود چقدر سرزنش در انتظارش است؟ 

بعدهایی که دیگر یک‌ پر کاه هم نمیشد به گذشته افزود، در موردش با هم‌زیاد حرف زدیم...(متنفر بود که من رشته ریاضی انتخاب کنم، نمیخواست سختی و اضطرابی که دیده بود را من ببینم و این را ناخودآگاه مساوی با انتخاب رشته ریاضی می دانست). دهه پنجاه و شصت که بسیاری از همکلاسهایش دیگر خانمهای مهندس و پزشک و وکیل شده بودند، هر کدامشان او را میدیدند بسیار ابراز تعجب‌ میکردند:‌ آخر تو و زندگی کارمندی؟ تو و حسابداری؟ تویی که شاگرد اول ما بودی؟ ... تغییر ماهوی یک سرنوشت تنها و تنها بخاطر نگرانی از برخورد احتمالی پدربزرگم وقت شنیدن اینکه او یک سال فرصت درس خواندن برای رشته مورد علاقه اش را میخواهد...

 اغلب همکلاسیهایش مهاجرت کرده بودند. مادر من اما ماند. سالها برای پدر و مادر خودش، و سپس برای پدرها و مادرهای دوستانش با وظیفه‌شناسی تمام، در اعیاد و مناسبتها و عیادتها، با میوه های نوبر فصل و جعبه ای شیرینی، همواره بر آستانه درهایی که دیگر روزگار کهنسالی اغلب بسته نگهشان‌ میداشت‌، می ایستاد. حداقل پنج پدر و مادر از نسل پدربزرگ‌ و مادربزرگم را میشناسم که یکی از دلخوشیهاشان دیدن و بوسیدن مادر من و تبادل اخبار بچه های مهاجرشان به او بود. این یکی از زیباترین خاطرات به جا مانده از اوست. من اما هر بار که برایم تعریف میکرد امروز خانه والدین کدام دوست قدیمی اش بوده و چقدر از دیدارش خوشحال شده اند؛ بسیار نگران بودم از اینکه بعدها چه کسی در خانه‌ مادرم را باز خواهد کرد؟ کدامیکی از دوستان‌ من چنین امکان و چنین معرفتی در قبال دوستیمان دارد که در غیاب من به دیدار کهنسالی مادرم برود و حالش را و حال من را از او بپرسد که ساعتی تنهایی اش را جبران کند؟ والدین فلان دوست مادرم که‌ در جوانی فوت کرده یا مادر بساری که خودش سالهاست تهران زندگی میکند و سال تا سال یادی از خانه گیلانشان نمی کند؛ کسی را دارند که به آنها تلفن میکند، عیدها، روز مادر روز پدر، شروع زمستان، اول بهار ... به دیدارشان میرود. اگر کاری داشته باشند میتوانند بی‌شک روی کمک او حساب کنند. رفیق کهنسالان است فارغ از اینکه رفیق دیگری دارند یا ندارند... نوبت خودش برسد چه؟ من چه کسی را میتوانم در دفترچه تلفنم داشته باشم که روز مادر به دیدن مادرم برود و عدم حضور من را اندکی تطهیر کند؟ چقدر نگران اینها بودم...

کاش کسی جایی می نوشت یا به من‌ یادآوری میکرد: آینده میتواند اصلا‌ نیاید دختر جان! غم چه‌ چیزی را میخوری؟ که خیلی عقب‌تر از مقصدی که خیال تو دارد به سویش‌ چنین پرواز میکند، اصلا خود سفر تمام‌ می شود...

نصیحت بلد نیستم و کسی لازمش ندارد. فقط گفتم شاید کسی جایی برای فرداهای نیامده زیاد اضطراب دارد. مثل آن روزهای من که خیلی هم دور نیستند. من یک پر کاه به آن روزها نمیتوانم اضافه کنم. برای دیگری که الان ساکن چنین روزگاریست، هنوز دیر نشده. 

6/02/2022

Here lies a Fish. A very lonely fish

 برایمان تعریف کرد حدود پانزده سال پیش، بعد از ماجرای طولانی جدایی و دعوای حضانت فرزند و دادگاههای فرسایشی، برای خودش یک سرگرمی دست و پا‌ کرده: یک حوض کوچک توی حیاطش درست کرده با دستهای خودش. با وسواس چند ماهی زیبا انتخاب کرده و انداخته توی حوض که هر غروب بنشیند پای درخت کنار حوض و چیزی بنوشد به تماشای ماهیهای رقصانش. تنها‌ دلخوشی اش همین تماشای زیبایی ماهیها بوده، باهاشان حرف میزده و با دست به تک‌تکشان غذا میداده. هر غروب منتظرش بودند لب حوض و با دیدنش از دور بیقراری میکردند. دستاموزش بودند...

یک روز آمده و دیده دو ماهی کم شده اند. چند روز بعدتر‌ لک‌لکی را دیده که دارد از بالای حوض میپرد، انگار قلبش ایستاده. تا رسیده همه حوض خالی شده بوده. میگفت تا چند روز با کسی حرف نمیزده و تماشای حوض بسیار آزارش میداده. حیاط را به حال خودش رها کرده دو سال، که علفهای بلند همه جا را پوشاندند و آب زلال حوض پر از گل و برگ پوسیده شد... یک روز بالاخره برای آمدن مهمان عزیزی خودش را راضی کرده و علفها را زده و درختها را تیمار کرده و حتی گل کاشته ولی به آب حوض نزدیک هم نشده و رهایش گذاشته زیر باران و برف و آفتاب...پانزده سال تمام... تا‌ همین چند ماه پیش که بالاخره زنی را شناخته و زن کم کم رنگ و صفا و عطر طعام و پاکیزگی آورده به خانه و حیاط و بعد هم اصرار کرده که حوض را بشویند و اب کنند و تخت و فرشی بگذارند برای تماشای تابستانی که‌از راه میرسد.

روزانه سر راه رفتن از خانه، چند سطل آب هم خالی میکرده که کم کم بتواند از زیر لایه برگ و جلبک برسد به آبراه حوض که بازش کند و حوض خالی بشود تا بتوانند بشویندش... که روز آخر ناگهان یک‌جفت چشم گرد‌ کوچک دیده از گوشه ای تاریک خیره به او... شوکه شده...پانزده سال ماهی کوچک سفیدی با خالهای سرخ و طلایی اش آنجا مانده بوده و خودش را زنده نگه داشته بوده... پانزده سال آزگار... تنها. بی دیدار و لمس هیچ هم‌نوعی. کنار هیچ موجود زنده دیگری جز چند حلزون و جلبک کف حوض...بی آنکه کسی بداند هست...صرفا منتظر و محبوس و فراموش‌شده با حافظه ای که هر هفت ثانیه یک بار پاک میشود...پانزده سال ملال چند ثانیه است؟

پای حوض ناباورانه ایستاده و گریسته... کمی آب را همراه ماهی برداشته، اکواریوم قدیمی و متروکش را اورده و پاک و آماده کرده و ماهی را گذاشته توی آب تمیز.‌ نشسته و باهاش حرف زده؛ از زیبایی اش که حتی طی سالها زندگی در گنداب زائل نشده، عکس گرفته، بهش غذا داده و ماهی اول میترسیده... و کم کم امده و به دستهایی نوک زده که هر روز عمرش را از کنارش میگذشتند غافل از اینکه موجودی آن پایین هنوز باقی مانده و منتظر است... 

سه روز بعد، ماهی مرده. 

عمر گُلدفیش در بهترین حالت پانزده سال است...انگار یک موجودی تمام عمرش را در تنهایی و یخبندان زمستان و گندآب هُرم تابستان، تاب آورده تا‌ بالاخره دیده بشود، پیدایش کنند، باهاش حرف بزنند، ششهایش را از لجن پاک کند. تا بالاخره او هم دمی در آب زلال به زیبایی بدرخشد پیش از آنکه بمیرد... 

مثل شعر می ماند.

4/17/2022

در چند ماهی که گذشت، یاد گرفتم با دل خونچکان بخندم. برای هر جای خالی در شب تار، شمع بیفروزم و سکوت کنم تا غم آهسته بیاید و هر قدر خواست بماند و هر وقت خواست (اگر که اصلا خواست) برود. یاد گرفتم چگونه باید عید را تاب بیاورم وقتی در قلبم مویه عزاست. و با چه ترفندی بتوانم برای کودک از امید به بهبود بگویم با آنکه می دانم هیچ اتفاق جبران‌‌ناپذیری را نمیشود در جریان زندگی حل کرد...

انگار عرض چند هفته به کهنسالی رسیدم، به آنجایی از زندگی که دیگر با جریان پیش میروی، ولی سنگین و کند از سنگ در دلت که یاد دوست است و تو پشت سرت جا گذاشتی، در جلوی چشمت اما منتظر دیداری دیگری هم نیستی. کافی دیدی و دانستی ‌و پذیرفتی و فرسودی و تمام. پس فرق کهنسالی با میانسالی در آن امیدورزی ملایمش بود که با باد بلای فراق رفت؟ اگر بود که چه زودتر از موعد در جسمم ماندم و در جانم سفر کردم و بهش رسیدم.