11/05/2020

خرمن ما را نماند حیله به جز سوختن...

استاد راهنمای مقطع دکترایم مردی سوئیسی آلمانی و در آستانه بازنشستگی بود. اهل غذای خوب و شراب مرغوب و طبیعت بکر. با چهره سرخ و سفید و بدنی ستبر، خصیصه ساکنین آلپ.

 آنقدر زندگی کرده بود که دیگر هیچ چیزی متعجبش نمی کرد. صرفا به گره‌های مردم جهان میخندید یا حوصله اش سر میرفت و ناسزایی میگفت و رد میشد. بین این دو، طیف دیگری را متصور نبود. ده سال از جوانی اش را به همه جهان سفر کرده بود. خرج سفرهایش را از راه شکستن هیزم در کلبه های چوب‌بری در جنگلهای مختلف در‌ میاورد. بعد سالها سفر، زندگی با بسیاری از اقوام و یاد گرفتن بسیاری زبان و آشنایی با بسیاری فرهنگ، برگشته بود کشورش و درس خوانده بود و خانواده تشکیل داده بود. هر بار حرفش پیش میامد برایم از سفرهایش به تهران و شیراز و اهواز و کابل و بخارا در دهه شصت و هفتاد میلادی میگفت. از افسانه بازارها، فرش ها، خوراک، کاشی ها، موسیقی و ادویه ها و مشخصا زعفران. تاریخ ایران را به دو بخش قبل از ملا و بعد از ملا تقسیم و تحلیل می کرد. گاهی از من معنی لغاتی را که یادش رفته بود می پرسید. خاطرش مانده بود که ایرانیان بسیاری در کوچه و خیابان کمکش کرده‌اند و بسیاریشان در کمال تعجبش برای آن زمان و جغرافیا، فرانسه یا آلمانی بلد بوده اند.‌ یادش مانده بود که از میوه ها و آجیل ها غذاهای عجیب و بسیار مطبوعی می ساخته اند (بعدها برایش فسنجان و خورشت به بردم؛ گفت با طعم و عطرشان رفته به آن سالهای طلایی). از مزارع سرشار و زرخیز افغانستان، از شوخ‌طبعی مردمش، از آرامش مردم بخارا، از زندگی جاری در بازار وکیل... حرف که میزد، در دل من یکی انگار نوحه میخواند... پس کجا رفتند آن ابرهای سپید شناور در آبی ترین آسمانهای جهان؟ پس کجا رفتند آن آواها، آن آرامش و روزمرگی؟ 

پرسیده بودم یک بار، در طول ‌تمام آن سفر به شرق، زیباترین منظره برایت چه بوده؟ 

خندیده بود: چشم زنان خاور میانه...

#جان_پدر_کجاستی

2 comments:

Unknown said...

قلبم چندین بار مچاله شد. ازین نوشته‌ی حزن‌انگیز توام با شرق زیبا

الهام - روح پرتابل said...

خاور میانه‌ی زیبای ما، حتی پس از همه‌ی زخم‌ها.