3/14/2019

بیست و یک


دندان آسیاب در می آورد. دیشب چند بار بیدار شد و گریه کرد و امروز جفتمان کمخواب و خسته بودیم.
بازی کردیم. ظهر ناهارش را دوست داشت. بعد خواباندمش. ماه خودم می چرخد و کمردرد و سردرد امانم را بریده. دلم میخواست عمیق بخوابم. هنوز به رویا دیدن نرسیده بودم که صدای گریه اش آمد. مرا صدا می زد. رفتم بغلش کردم و آوردمش توی تخت خودم. آن دستهای کوچک گوشتالو را حلقه کرد دور دستهایم و خوابمان برد. 
اول، خواب دیدم توی آغوشم نگهش داشته ام و پایم در آب اقیانوس است‌. دارم بهش میگویم ببین آب اقیانوس سرمه ای است... که یکهو آب میاید بالا. من بچه را میگیرم بالاتر و می دوم... می دوم توی موج. می ترسم و می دوم. می رسم به خانه، می خوابانمش. نمی دانم چه می شود که می شنوم کسی آمده بچه را برده شهری دیگر به بهانه گردش، و بچه دارد گریه می کند. دارم سر همه داد می زنم. تلفن را بر می دارم زنگ میزنم که بچه ام را کجا بردید؟ بگذارید صدایم را بشنود شاید آرام شد؟ کی بر میگردید؟ پاسخم سکوت است...زوزه می کشم، می درم... در همین حال از خواب می پرم. کتفم خشک و دردناک است. تمام این کابوس را دیدم در حالیکه دستانم توی دستهایش گره خورده و صدای نفسهایش می آید. تکان بخورم بیدار می شود لابد. همانجور می مانم و بغض دارم. به خودم می گویم: بدبخت، چه خوش باشد چه ناخوش، چه مثل الان یک سال و خرده ای باشد چه هر چه، تا وقتی آخرین نفست را بکشی خواب آسوده نداری تو. همین است که هست هم.
چشمم می ماند به باران بیرون پنجره و کاجهای خیس. دارم فکر می کنم امروز چرا میوه نخورده اصلا؟ یادم باشد حتما میوه بچپانم توی بشقاب بعدیش...با همین فکرها خوابم می برد...

t.me/November25th




No comments: