12/15/2017

حذر... حذر ز نوشیدن آب بی فلسفه، چیدن توت بی دانش، و انحصار مغز کاهو

 کاهوها را ریخته بودم توی آبکش برای سالاد شب. یکیشان از همه سبزتر بود. از بوته اش مغز زردرنگ کوچکش جوانه زده بود. دستم رفت به بوته کاهو و یادم کشید به آن سالهای دور جاهلیت! چنان شبي بوده لابد که باز کاهو شسته بودم و لابد مغز زردرنگش چشمک زده بوده و حدس میزنم شاید شیرینی ملايمش هنوز زیر دندانم بوده که "آدم" آن سالها آمده بود بالای سرم به بازخواست: " تو مغز کاهو رو برای من نگه نداشتی؟ واقعا؟ مامانم همیشه وقت کاهو شستن منو صدا میکرد و سهم من رو گذاشته بود کنار! همیشه مغز کاهو ها مال من بود، همه می دونند تو خونه ما"... آنقدر این بازخواست و تحکم شکايتمندش عجیب و مضحک بود که باورم نمی شد شوخی نباشد...کاملا جدی بود ولی! این جملات یک آدم بالغ بود که بعدش دلخور آشپزخانه را ترک کرده بود....
 آدم امروز اگر بودم همان موقع ظرف کاهو را پرت کرده بودم هوا و چمدان همیشه آماده کنونی ام را ( این یک جمله سمبولیک است حاکی از علم بر قراردادی بودن و ابدی نبودن روابط انسانی) قاپ زده بودم و در را پشت سرم می کوبیدم. آدم آن روزها اما اول وسط آشپزخانه مبهوت مانده بود بعد چه غمگین شده بود و خیلی جدی فکر کرده بود تا آخر عمر نباید لب به مغز کاهو بزند چون مامان آن دیگری اینجوری عادتش داده! پیش خودش گفته بود: دیگر چه کارهايی را نباید انجام بدهم؟
سالها گذشت...حال به دل شکستن و يا دل شکاندن ولی خواندن و دیدن و یادگرفتن.
آدم امروز می داند با کسي که دنبال مادر، پدر، خواهر و برادرش توی روابط دیگرش می گردد عمرا نباید مراوده دوستی، شغلی و مادی داشت چه برسد که راهش بدهی به شراکت عاطفی، به زندگی خصوصی.
مغز کاهو را نصف کردم. چه ترد و شیرین بود! مرد نشسته بود پشت میز و چیزی می نوشت. نصفه دیگر را بردم و گرفتم جلوی چشمش. بدون اینکه سرش را از روی دفتردستکش بلند کند همان چند برگ ناچيز را تقسیم کرد و گفت: با هم بخوریم.
به دیروزها فکر میکنم. وای که من چقدر نشانه دارم که باید در مسیر کودکم بچينمشان... درست است نمیتوانم در برابر تمام آسیبهای اين دنیا محافظتش کنم. اما دستکم می توانم مسیرش را روشن تر کنم، جوری که بهتر ببیند. روزها و ماهها در کوره راه آدمهای این دنیا گیر نکند.از گردنه روابط انسانی راحت تر بگذرد... هر جا که لازم است و بن بست است، راحت تر بگذارد و بگذرد

1 comment:

Soraya said...

سلام، خيلى. وقته وبلاگ را دنبال ميكنم ولى آرشيو را صحيح نخوانده بودم. اين اشاره به اپيزودهاى سخت در زندگى باعث شد بروم كلى مطالب را بخوانم. دقيقا در جايى هستم كه فكرش را نميكردم، درها بسته و تنها راهم مشق صبر كردن است. كمى انگيزه گرفتم كه خودم را جمع و جور كنم، تشكر از اينكه آرشيو باز است،.