2/20/2013

من باهارم، تو زمین

 رفته بودم سوال بپرسم از گریت. نمی دانم چند ساله است اما یک لبخند ابدی چهره اش را بسیار دوست داشتنی کرده. دیدم یک گلدان زیبا روی میزش دارد. گلدان که نبود. یک لوله پایه دار مدرج آزمایشگاه را گذاشته بود به جای گلدان. تازگی گلهای تویش اما بسیار تضاد داشتند با منظره برفی پشت پنجره. گفتم اینها را از کجا آوردی خب؟ گفت آن چوب خشکها را می بینی آن طرف دپارتمان که از حیاط همسایه زده بیرون؟ گفتم ها! گفت خب اینها همانند که فقط نور دارند و گرما دارند و مرا ... گفتم ما اجازه داریم که اینها را از حیاطشان برداریم؟ گفت نه ! و قاه قاه خندید.
غروب برمی گشتم و اصلا یادم نرفت که راهم را کج کنم به سمت توده چوبهای خشک که از نرده زده بودند بیرون توی پیاده رو. ماه بود و یخ و سنگفرشهای خیس. گذاشتمشان توی یک بطری. فردایش همم رفتم برایشان لانه رنگی خریدم. 
شش روز گذشته. امروز صبح دیدم که بهار پاورچین آمده زیر سقفم. بدون اینکه خم به ابرو بیاورد از زمستانی که هنوز آن بیرون می تازد. جلوی اسمم یک ستاره گذاشتم از همانها که معلم کلاس سوم به ما جایزه می داد. چون زیر اینیکی سقف هم توانستم که خانه ای  بسازم که  گرما وشوق زندگی دارد.


No comments: