2/13/2013

سرانجام شنل زورو و گیلاس

من هرگز انسان درسخوانی نبودم. اینجور بگویم که انسان به شدت فراری از درسی بودم. حتا وقتی یک موجود کوچک شش سال و نیمه با چشمهای قلمبه و دندانهای خرگوشی بودم. بارها مشاهده شده  بود که وقت مشق نوشتن به خودم چندین جور النگ دلنگ آویزان میکرده ام، از شانه و مو و گوش و دست و پا. اشیاء آویختنی مورد علاقه ام گیلاس پشت گوش، عینک آفتابی طلقی و شنل زورو بود که البته مال خود خود زورو هم نبود، بخشی از مجموعه اسباب بازی البسه پرستار بود که من از  کاربرد اصلی و زیبائی شانسانه  لباس راضی نبودم و ترجیح میدادم وقت مشق نوشتن یک زورو با عینک آفتابی باشم تا یک خانوم پرستار با کلاه و شنل. برای توازن آنیما و آنیموس هم گیلاس همزاد پشت گوشها کفایت میکرد. اینجوری من یک صفحه مشق را مینوشتم که از خود ظهر تا شب طول میکشد. چقدر طولانی به آدم تکلیف میدادند. آرزو به دل خودم ماند که سر وقت ، حالا  گیرم  ٣ ساعت و ٤ ساعت ولی بلاخره این مشق لعنتی تمام بشود... و من سالها درس خواندم و سالها مشقم طول کشید تا خود شب. حالا از تصمیم کبرا بگیر تا محاسبه شعاع  توربین اول یا انتگرال جمله فوق. مشق سر وقت تمام نمیشد که نمیشد ...من از مدرسه بیزار بودم
میگوید که مدرسه اینجا خیلی خوش میگذشت. من این جمله را نمیفهمم. چون از روپوشهای سیاه و سرمه ای، حیاط بیدرخت و پنجره های میله دار و معلم های اخموی سر صبح، از شعار هفته و دیوارهای بدرنگ و کانسپت یک مدیر و چهار ناظم ، از معلم پرورشی و طرح جلد کتابها و مطالب آشغالی که باید حفظ میکردم بسیار منزجر بودم. لابد در کشورهای دیگر اما خوش میگذشت. چه دروغی دارد بگوید. تعریف میکند که مطالب به درد بخور یادشان میداده اند، گردشهای خیلی شاد و هیجانی میبردنشان، کلی مسابقه و اینها، و خب دختر پسر و عشق و عاشقی آزاد. حالا مال ما اینجوری نبود. جهنم

اینجا، الان اما یک جور خوبی دارم با مقوله درس حال میکنم. نمیدانم مال سن است یا مال جغرافیا یا شرایط زندگی یا جو مرا گرفته ... امروز خودم را مشاهده کردم که سر میز ناهار با حرارت دارم برای پروژه ام فکرهایم را توضیح میدهم و از همکارانم ایده میپرسم و ناخن پروژه را میجوم. من هرگز اینجوری نبودم. همیشه میخواستم سر هم بندی کنم که هر چه هست تمام بشود فقط. الان هی میخواهم بلد باشم و خوب بدانم چی به کجاست و یاد بگیرم و قاطی  این موجی بشوم که هر روز تازه میشود. خدایی هر روز دست کم یک حرف تازه مهم  از یک گروه تازه از یک دانشگاه یا موسسه تحقیقاتی در هر جای این دنیا گفته میشود و یک نفر باید خیلی بدود که بتواند در یک سطحی بماند تا بفهمد باقی چی میگویند. خلاصه که خوشم آمده. امروز هم یک نمونه جدید آماده کردم و وقتی زیر میکروسکوپ دیدم که جواب داده انگار بهم خبر عروسی یا تولد دادند. حال کردم کلی. یک وقتهائی هم حالش بیشتر است. وقتهایی که کلی آدم شیک و پیک مینشینند دور میز و با هم بحث میکنند سر پروژه ها. خیلی خارجی و سینمائی و چیتان است. آدم به خودش میگوید من کجا اینجا کجا

1 comment:

Unknown said...

درصد زیادیش گمونم برگرده به سن. چون داره برای منم اتفاق میفته و اون گزینه جو خارجه و اینا، درباره من منتفیه. ولی منم جدیدا به شکل ترسناکی نیاز دارم رس درسامو بکشم. که خیلی ازم بعیده
خوبیش اینه که آدم تجربه ی جدید و شیرینی رو در مواجهه با درساش کشف می کنه...ولی بدیش اینه که چه فایده؟ آدم دیگه نوجوون و یاغی نیست...