1/10/2013

در سالهای کودکی من، یک تپلی شرقی فکر می کرد که چون تپل است توی دل همه می نشیند

تمام دیشب را خواب دیدم که مادرم جوجه ها و ماهی های مرده را توی دستهایش می گیرد و ناگهان همه اشان توی دستش زنده می شوند. ماهی ها را تند تند می بردم توی تنگ می انداختم. پرنده ها را می بردم توی حیاط پشتی خانه مادربزرگم. خیالم جمع بود که جایشان امن است. دستهای مادرم تویش زندگی بود.
امروز که تلفنش بیست بار زنگ می خورد و بیست و یک بار زنگ می خورد؛ نمی توانست جواب مرا بدهد چون سی کیلو پوست و استخوان و نفس و رگهای آبی مادربزرگم توی دستهایش بود در حال جنگ با این زندگی که معلوم نیست سرش چی بود و تهش چی شد. دارد مادری می کند همچنان و مادربزرگم  توی همان خاطره های من جان دارتر است و این درد می آورد گلویم را.
اینجور وقتهاست که من به همه چیز شک می کنم جز به عدم وجود عدل. اصول دین من تقریبا از پایه پوسید ای خانمهای معلم دینی و قرآن همه سالهای درس. شما به من باختید. حیف آن همه انرژی و اکسیژن که مصرف کردید و نهایتش دی اکسید کربن شد و آلودگی صوت و محیط و دانش آموزی که به همه نظام آفرینش دقیق و قشنگ شما شک دارد و به پوچی اش می خندد و به حالش می گرید. 
وال ای می بینم و فکر می کنم عشق ماحصل همه تنهایی های ماست.
آیدا پیشنهاد کرده که فاصله از هر که عزیز و معشوق؛ برود در زمره بلایای طبیعی. معیار پیشنهادی اش فاصله بیش از چهارصد کیلومتر است. ایده اش را به شدت پسندیدم. اما معیارش با تحمل من نمی خواند. برای من بلا وقتی وجود ندارد که الان لباس بپوشم ده دقیقه دیگر دم در خانه امان باشم و حواسم باشد که زنگ در را نزنم  که آدمی را که تا خود صبح مادری می کرده از خواب بی موقع ناگزیرش بیدار نکنم. برای من بلا وقتی وجود ندارد که همین الان الان یکی دستمال بگذارد کنار دستم بی صدا و برود فقط پنج متر آنطرفتر بنشیند. به قول آن دوست نازنین نادیده ام، من به جایی رسیده ام که باید آستین آدمها را بگیرم و تا ابدیت همراهشان بروم. 
چقدر زندگی کرده ام. کودکی ام چه دور است. یاد آن آسودگی های خاطرش چه حسرت برانگیز است. حتی می توانستم به نظام آفرینش وفادارانه فکر کنم و ممنونش باشم. حتی وقتهایی که شوی طنین نگاه می کردیم با مادربزرگم.
  از فاصله متنفرم. و از کهنسالی. و از مخترع این دو. هر که هست.

No comments: