12/04/2012

فلسطین، به راه خود رفت.بی دخالت قلکهای پلاستیکی که شکل نارنجک بود

یک برف خجالتی نرمی بارید. ما رفتیم توی آن رستوران خیلی آمریکائی که سیب زمینی سرخ کرده اش به مزه سیب زمینی سرخ کرده های شبهای دور دور کردنها توی خیابانهای ایران بود در روزگار رفته. ما میبایست حواسمان می بود که فارسی حرف نزنیم چون در آن صورت به همراه غیر فارسی زبانمان بد میگذشت. بر عکس شب قبلش که کباب ایرانی می خوردیم و میتوانستیم به فارسی حرفهای بی تربیتی بگوییم. ما آدمهای خوب و شادی بودیم که در شبهای برفی،  سیر و گرم و نرم به محتوای بشقابمان نگاه میکردیم درنورهای سرخ و طلائی  آستانه سال نو. چاشنی هر غذا هم ، من عین  هر دو شب را به دخترهای تیپیکال سویسی و سوئدی فکر میکردم! وقتی داشتم چنگال میزدم به گوشه سبزیجات توی بشقابم، فکرم خیلی تفننی میرفت به آن  روزها و شبهای روزگار دوری که  طعم سیب زمینهای سرخ کرده توی دنیا یک مفهوم درک شده ثابت داشت، و مفهوم سیب زمینی گره داشت با مزه خاکی که همیشه خدا هم خون داشت وهم خون به دلی. وقتی رستوران میرفتیم در آخر هفته هایی که  اخبارش هرگز آغشته به عشق و آسودگی و فراوانی نبود. عوضش سنگین میشد با سآیه حضور خانوم فضول همسایه، سایه دختر عمه پدربزرگ، سایه مادر طرف که با ما حال نمیکرد، سایه ١٠٠٠ سوال پایه المپیاد فیزیک، سایه بازسازی جنگ، سایه امریکا، سایه فلسطین، سایه لبنان، و سنگینتر از همه سایه خودمان که روی سرمان یک بختک هزار ساله بود. که میتواند در یک گوشه از این دنیا خودش را برهاند از آن شب اولی که با مفهوم و ارتباط  خطی  آژیر، آغوش ترسیده مادر، بتن و تاریکی مواجه شد؟ به من ایمیل بزند و دست مرا هم بگیرد. چون من از همان سال تا همین سال نمیتوانم تصویر در هم گوریده  خودمان را کنج آن زیرزمین از یاد ببرم و فکر نکنم که همزمان با من در چنان شبی، در آن مزرعه کوچک اسکاندیناوی که سه دختر هم سن و سال من زیر اتاق شیروانی اش میخوابیدند و بعدها با هم دوست شدیم چه میگذشته؟ یا آن روزی که من توی خیابان با کلاسور توی دست و کوله روی شانه ام راه میرفتم و یک مرد سی و خورده ای ساله به من گفته بود کوچولو چند؟ آن روز یک دختر سوئیسی که هرگز نشناخته ام داشته چه کاری میکرده در لوزان فرضا؟ حتا  آن روزی که شکست عاطفی به مثابه پایان عمر یک انسان ایرانی بین من و همسالانم ارزیابی میشد و ''  کلکت کنده است که''  بودم، این دوست مو سرخ نروژی ام داشته  کجای زندگی را فتح میکرده  بی ترس  برای بار دهم؟ اصلا همین دیشب که من به بشقاب برگرم  خیره بودم و این همه داستان داشتم توی مغزم، توی خانه نسرین چه بر که میرفته؟ کسی به مبارزات فیس بوکی ما احتیاجی ندارد وقتی هنوز اندر خم این کوچه هر که سرش به تنش می ارزد یا در ناکجا گم شده، یا دارد از تراس خانه اش بال در می آورد، یا دارد ازشکاف میله های اوین بخار میشود. و هنوز که دوره کردن هنوز کاریست  وقت گیر برای کسی که منم، آدمهای آن ''بیرون'' های امن، انگار ژن ایمن زیستن را هم به کودکانشان میسپارند در هر نسل و دست من به خیال انتهای این شب تیره، بند

1 comment:

رویا said...

تو مثل خواهر من فکر می کنی. یعنی انگار که این حرف ها رو اون نوشته باشه. من اما خیلی متفاوت فکر می کنم چون مطمئنم این توی ایران بزرگ شدنِ ما یک هدف و ثمری داشته ولو آنکه بچه های خودش که ما باشیم رو افسرده و خسته و مضطرب بار آورده باشه.