12/21/2011

* شب ظلمانی یلدا و حدیث دُردکشان

" تنها در پایان حکایتش دانستیم شرح ماجرا به گونه ‏ای دیگر است ..." **

من از ریشه هایم کندم و رسیدم روی زمین سفتی که بتوانم دوباره قد راست کنم . فرصت شد و دیدم اما که هنوز پایه و پیوند ندارم . مثل درخت کاج سال نو، سبز و تازه ... ولی جدا شده از خاک خانگی و خانگی نشونده در گلدان موقت . که ستبری و محکمی و جوانی اش گول می زند . که به دستی محکم از جا کنده می شود ...

به خنده های آدمها گوش می کنم در پی اولین جمله از داستانی مشترک که باید برای من از الف تا ی تعریف بشود تا شاید شاید من هم به آن پایه از سطح واکنش برسم و بخندم . به عکس آدمها نگاه می کنم . به گذشته های مشترک که من در آنها وجود ندارم . هیچکس در آن فضا مرا نمی شناخته هنوز. من هیچکدامشان را نمی شناخته ام هنوز. چون خودم در آن لحظه ها در قاب عکسهای دیگری هستم. قاب عکسهای دیگری که امروز خیلی غمگینانه دیگر تویشان تکرار نمی شوم. دیگر نو نمی شوم توی فضاهای قدیمی خودم کنار آدمهای روزگار خودم در آن قاب عکسهایی که آدمی هستم با رویاهای دست ساخته. با لباسهای قدیمی که دیگر نمی پوشمشان . با رایحه عطرهایی که شیشه های خالی شده شان را نگه نداشتم. به تقویم نگاه می کنم . در امروز ِ آدمهایی هستم که تاریخ مشترکی ندارم با رایحه عطرهای تمام شده و لباسهای قدیمی شده شان. توی فضای مشترکشان شادی نکرده ام چون توی فضای دیگری بوده ام در سمت دیگری از دنیا. من هیچ خاطره تعیین کننده ای را در روزگار جدید تجربه نکرده ام و خاطرات تعیین کننده خودم را دور انداخته ام و گذشته ام . این لازمه زندگی در دنیای امروز است . اینجور می گویند . و من از دنیای امروز و لزوماتش متنفرم و از جوری که تعریف می شود و از جوری که از من انتظار می رود باشم و نمی توانم . به تلاقی های تصادفی فکر می کنم و می دانم که بخشی از درون دنیا روی حرکات کاتوره ای ذراتش می چرخد و سمت می گیرد . من هم کاتوره ای کندم و خیزیدم و خزیدم و الان به ادامه زندگی خویش مشغولم . و همچنان به ریشه فکر می کنم . می دانم که پیوند خوردن دوباره ام به هر آنچه کنده شده از من بی معنی است . پیوند خوردن نهال کوچکی که برایم مانده به درختانی که کنار هم قد کشیده اند و توی آب و خاک مشترک ضخامت گرفته اند هم بی فایده است . توی آن عکسها کسی مرا نمی شناسد هنوز و برای عمیق و آشنا خندیدن به اولین کلمه از یک داستان قدیمی ، خیلی لزوم دارد که من تجربه می کردم همان روزها را در کنار همان آدمها. آدمهایی که من برای دستیابی به بخشی از داستانهایشان خیلی آدم تازه ای هستم و برای ایجاد یک بخش دیگر از داستانهایشان خیلی آدم کهنه ای هستم و هیچکدام از این جایگاههایم مناسب و دوست داشتنی نیست .

بی ریشه یک جور دشنام است . من راضی به گفتن و اهل شنیدن دشنام نیستم . به نظرم باید یک راه تازه ای پیدا کنم . به نظرم باید یک جایی چیزی بنا کنم . از آن خودم . یک بنایی از آنچه که می روید هنوز . از قاب عکسی که آغاز می شود از من و فضای دور و برم هر چند خیلی کوچک . هر چند خیلی نازک . می بینم که تنه های قطور شده در گلدان من جا نمی شوند . به زور گنجاندشان در کنار هم فقط گلدان کوچکم را می شکند و باز آنچه باقی می ماند " هیچ " است . من خیلی از وقتهای زندگی ام را با "هیچ " سر کرده ام ولی به آن خو نکرده ام تا الان . باید یک جایی یک چیزی بنا کنم که از خودم شروع شود . و هر چه که هم قامت و هم اشتیاق و هم هوای من است تویش جا کنم . بایدش را می دانم . جورش را اما نه .

* نام رمانی است از رضا جولایی

** از متن همان کتاب .

No comments: