9/12/2011

از پاییزی که از آتش گذشت ... و زیست

راستش برای من فرق چندانی ندارد که وبلاگستان فارسی چند سالش شد یا من عضو این جامعه چند وقت است که می نویسم ... من از هشت سالگی توی یک دفتر سیاهی می نوشتم . بعد هم توی یک دفتر صورتی . بعد هم روی کاغذ پاره ها . بعد نامه نویس شدم . بعد خواننده مجله نویس شدم ! بعد خاطره نویس شدم و سالها ماندم در سالنامه هایی که مومنانه سعی می کردم سرمه ای باشند . و نه سال است که وبلاگ می نویسم . نه سال ... نه سال خودش یک عمر مدیدی است . سج از من پرسیده بود وبلاگ چیست ؟ ما چلچراغی بودیم و فکر می کردیم خیلی خفن و مدرن هستیم . من جوابش را کامل نتوانستم بدهم که وبلاگ چیست . یک مزخرفی گفتم و او گفت نه وبلاگ این نیست . من از اینکه پاسخ مزخرفی بدهم به دلیل ندانستن متنفرم . پس من رفتم دنبالش . در پرشین بلاگ . با اشی . اشی گفته بود ما باید یک کاری بکنیم . ما باید یک کار خاصی بکنیم . و ما کار خاص را در نوشتن دیدیم . و من نوشته بودم سلام ! می روم سفر ولی زود برمی گردم و می نویسم . وبلاگ دو نفره ما خیلی زود شروع کرد خاک خوردن . و من رفتم یک جایی نوشتم که الان دوست ندارم اسمش را بگویم . در پرشین بلاگ . بعد بزرگتر شدم . یاد گرفتم که فونت وبلاگ نباید بولد باشد یا رنگی باشد یا چه . و من هنوز عاشق رنگها هستم . و فکر می کنم که هر آتشی دود خودش را دارد گیرم که ما نبینیم .

بعد در بلاگفا من شرم ذاتی ام را لااقل از نوشتنم زدودم و بیشتر زندگی کردم توی کلمه هایم . جوری زندگی کردم و به عمقی که دیگر دوست ندارم بروم خود شش سال پیشم را از لالوی یک وبلاگ خاک گرفته پیدا کنم و بخوانم . دل حذف کردن روزگار آن سالهایم را هرگز نداشتم و رغبت دوباره خواندن خودم را نیز . من می نوشتم که قد بکشم . و می نویسم که بگذارم . که بگذرم . برای همین دلم نمی خواهد بنشینم و هی خود قدیمی ام را شخم بزنم . گاه نوشتن به اندازه کافی و بس خودم را شخم می زنم و علفهای هرز دور زندگیم را می چینم و به ریشه هایم آب میدهم و یک کم دیگر به سمت نور خودم را بالا می کشانم ... اگر نه ، سعیم را می کنم دست کم . سعی که می کنم دیگر نتیجه اش مهم نیست . سعی می کنم و توی نوشته ام تمام می شود آن لحظات و من خلاص می شوم و دیگر دلم نمی خواهد که برگردم . راستش من خیلی با خاطرات خودم و اطرافیانم می جنگم . چیزی که می تواند مرا خیلی آزار بدهد از کسی که دوستش دارم اینست که هی خاطراتش را با بقیه آدمهایش برای من بگوید ... میدانید ؟ من خیلی خودخواهانه دلم می خواهد که خودم خاطره یک آدمی باشم . این یک نوع بیماری است و من درمان نمی شوم به گمانم چون دلم نمی خواهد که درمان بشوم اصلا . این است که من آرشیو خودم را نمی خوانم و آرشیو دوستانم را خیلی کم می خوانم و از وقتی شروع کردم به تمرین زندگی در همین لحظه جاری ، این خاطره و گذشته گریزی به شکل عادت جاری من درآمد که ترک گاه به گاهش بیمارم می کند .

تنها و تنها یک چیزی را هر از گاهی با خودم تکرار می کنم . یک جمله ای از یک روز و حالی . از یک احوال خاصی که در روزگاری که من زیبا بودم از رنج . وقتی فصل بزرگ و بارزی از زندگی ام را بستم توی وبلاگ نارنجی ام ، یک نامه ساده ای به آدمهایی که دوستهای زندگی ام شدند نوشتم . نوشتم " این آخرین نوشته این وبلاگ است ولی آدم نوشتن را نمی توان از کلمه ها گرفت . همانجور که یک کتابخوان حرفه ای را نمی توان با هر حربه ای از کتابخوانی باز داشت ..." . نوشتم " این آخرین نوشته این وبلاگ است ولی من تمام نشدم . سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم " ... و من توی کلمه هایم ماندم و زنده ماندم و سرم را کم کم گرفتم سمت آفتابی که همیشه می تابد گیرم که نه فقط برای من و به من . من هر جور بود ، توانستم . بهتر هم می شود . چون راهی جز این ندارم که بهتر بشود .

گاهی که خسته می شوم ، گاهی که رنجه می شوم ، گاهی که برگ و بارم می ریزد ، کلمه هایم هستند و چشمهایم و آفتاب آن بیرون . راستی ... من گاهی فکر می کنم به یک دست زبری که روزی با میخ روی سنگها را می خراشید تا شکلهایی بکشد از زن و میوه و خورشید و شیر و نیزه . و به چشم بکر و دست نخورده بغل دستیش نشانشان می داد و بین خودشان هر شکلی را به یک اسمی می خواندند . و به خواندن فکر می کنم . و به کلمه ... که قبل از آن هیچ نبود . وبه وبلاگم ... و به کلمه هایم ... که وقتی گمشان کردم دانستم بدون آنها چه جای بزرگی در روزگارم خالی می شود .

1 comment:

Reza Mahani said...

Very interesting, I am beginning to understand the magic of writing. thanks for sharing