4/16/2011

even it is too much for you

روی نیمکت پارک به این فکر کردم که من از تنها رفتن به پارک جنگلی می ترسیده ام . پس چرا امروز این همه پیاده راه رفته ام و راه رفته ام و به مرغهای مینا نگاه کرده ام و پارک جنگلی جدیدی را دیده ام که تا بحال گذارم به آن نیفتاده و رفته ام توی کوره راهش و روی آن نیمکت سبز دور ، دور نشسته ام ؟ من دیگر از تنها نشستن در یک پارک دور نمی ترسم ؟ شاید کمی .... ولی اگر هم می ترسم ، امروز رفتم و تنها هم رفتم .


روی نیمکت پارک یادم افتاد که معلم رانندگیم گفته بود من دیوانه عاشق سرعت روزی خودم را به کشتن می دهم و من پرسیده بودم پس چرا خودش آنقدر مثل باد میتازاند و او گفته بود چون رانندگی یک آدم سی سال پشت فرمان با یک آدمک تازه گواهینامه گرفته خیلی خیلی فرق دارد و حالا که اینطور است و من اینقدر بیمار سرعتم یک ترفندی یادم میدهد و آن هم اینست که هر وقت جایی دیدم کمی شلوغ ، ازدحام ماشینها را دیدم یا چراغ زرد یا چند نفر آدم ، به خودم بگویم که یک جای کار آن جلوتر دارد می لنگد و من باید در بروم و خودم را توی شلوغی و در معرض ازدحام قرار ندهم . از دور دنبال جای خالی بگردم و سر اتوموبیلم را بچرخانم همان ور و یک راهی را به وجود بیاورم که مجبور نشوم سریع بزنم روی ترمز و از صد و هشتاد برسم به صفر .


روی نیمکت پارک به این فکر کردم که زندگیم حاصل مجموعه ای از اتفاقات افتاده یا نیفتاده است تا به امروز . من با اتفاقات ِ افتاده ساخته شدم و از اتفاقات نیفتاده هراسیدم و زندگی هراس مرا دید و هر بار ، در هر پیچ که سرعتم کمتر شده بود و کمر جاده دیده نمیشد ، دوباره مرا با ترسهایم مواجه کرد و این دوباره ها فقط زمانی از حرکت باز ایستادند که من ایستادم و ترسم را به انجام رساندم ! یعنی فرار نکردم ، رو برنگرداندم ، حتی شده به زور ، چانه ام را در دست گرفتم و رویم را به سمت دلیل ترس و تردید و تنفرم گرفتم و آنقدر در معرضش ماندم که انجام شد و تمام شد تا من قادر بشوم از پیچ جاده عبور کنم و ادامه راهم را بگیرم تا برسم به روزهای بعدی زندگیم . یعنی تا از صد و هشتاد نایستادم و به صفر نرسیدم و خودم را وادار به دیدن نکردم ( هر چند که ته چشمم بسوزد از آن دیدن ) و خودم را وادار به مزه مزه کردن اتفاق نکردم (هر چند ته گلویم تلخ تلخ و کامم تلخ و زبانم تلخ بشود ) و خودم را وادار به صبر روی زخم نکردم ( هر چند که نشتر تا ته ته ته استخوان فرو رفته باشد و درد اوج بگیرد و از من بزرگتر شود ) نشد که تمام شود . نشد که حل شود . نشد که نباشد و به سراغ من نیاید یا زود برود پی کارش و برنگردد و من به راه خودم ادامه بدهم به هر شکلی .

روی نیمکت پارک به این فکر کردم که فرار از یک اتفاق یا حس ، فرار از تکرار یک خاطره یا یک ناکامی ، باعث مواجه شدن دوباره و دوباره و دوباره با همان اتفاق یا حس یا خاطره یا ناکامی می شود همیشه . و این مواجهه در نامناسب ترین و نامنتظره ترین لحظه ها اتفاق می افتند معمولا . وقتی که حواست نیست ، وقتی فکر می کنی صد از صد ، وقتی داری گل می گذاری توی گلدان ، لاک می زنی ، آواز میخوانی ، عکس تماشا می کنی ، شیرینی می خوری ، می خندی ... وقتی برایش آماده نیستی . و این ناجوانمردانه است . و خب از آنجا که برای همه اتفاق می افتد ، قابل طرح و شکایت نیست . متاسفم .


روی نیمکت پارک به همه اینها فکر کردم و خنده ام کمی تلخ بود ولی حتی به آن هم آگاه بودم و به دلیلش و به دانایی دیر رس خودم به آنچه که بر لحظه ها می گذرد . کمی هم دلم برای خودم سوخت . روزگار از ما توقعاتی دارد که به نظر خودش برآورده کردنشان خیلی هم عادی است ولی به ظرفیت ما و به مجموعه توانایی های ما و به دلایل ما کاری ندارد . از منظر ما گاهی یک واقعه ساده ، فاجعه بزرگی است . اما خب ، نمی شود با صدای بلند گفتش . باید قورت دادنش را یاد بگیری . اگر از قورت دادن بترس و هر بار تف کنی یا سر برگردانی ، باز یک جایی گلویت را می گیرد .


فکر کردم و دیدم در همان پارک و روی همان نیمکت دور از همه جا ، آرامم ولی درونم فعالانه دارد سعی می کند که قربانی یکی از همین لحظه ها نشود و آگاهانه مواجه شود و بگذارد که تلخی ، هر چه هست بیاید و هی مانعش نشود و فرار نکند و نهراسد و به تعویق نیندازد ... می دانی ، یک روزی از روزها آدم می بیند که باید یک شمشیر دیگر را هم بیندازد زمین . بی فایده است . جنگ با دنیا فقط یک قربانی دارد و بس . دنیا همیشه یعنی اکثریت . اکثریت بالاخره می بَرد . پذیرش همه اینها توی سرنوشت همان بزرگ شدن لعنتی وجود دارد و اگر از این هم فرار کنی ، مثل یک کابوس دنبالت میاید و اوقاتی که داری به باقی زندگیت میرسی و فکر می کنی : "دیگر صد از صد ، اینبار دیگر کامل و درست و خوب "....همان موقع سربزنگاه خیرت را می چسبد و کامت را تلخ می کند و روزت را و شبت را و دلت را ... . آدم ، متاسفانه بزرگ میشود و هر روز انگار بهش یادآوری می کنند که یاد بگیرد ترسهایش را بگذارد جلویش و باهاشان حرف بزند و بشناسدشان و کد بدهد بهشان و یا حلشان کند یا قبولشان کند . از ترس نمی شود فرار کرد ... دنبال آدم میاید و همیشه سرعتش از قدمهای هراسیده ، بیشتر است ...

No comments: